✞ part 2 ✞

530 106 112
                                    

درحالی که پسر کوچیک ترش رو بغل کرده بود و دست پسر دیگش رو می فشرد
سریع تر راه رفت

جو ترسناکی حکم فرما بود

مزرعه از شهر فاصله ی زیادی داشت و باید هرچه سریع تر به جاده ی اصلی میرسید

هر چند ثانیه یک بار به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن شه هیچکس دنبالشون نمیکنه

پاهاش توی برف فرو میرفت و بدنش از سرما به کبودی میزد

شوهرش چند روز یک بار به شهر میرفت و تنهاشون میذاشت و امروز خیلی ناگهانی تصمیم مهمی گرفت
آره انجامش داد
فرار کرده بود
فرار کرده بود تا به همراه بچه هاش از خونه فرار کنه و نجات پیدا کنن

در حالی که از سرما به خودش میلرزید و پاهاش از خستگی روی زمین کشیده میشد به گذشته فکر کرد
وقتی به همراه مادر بزرگش به طور غیرقانونی به کره ی جنوبی مهاجرت کرد تصور نمیکرد همچین بلایی به سرش بیاد
حدود هفت ساله پیش از کره ی شمالی به همراه مادربزرگ پیرش به امید یک زندگی بهتر فرار کرد
ولی با رسیدن به کره،مادر بزرگش مریض شد و خیلی زود فوت کرد

دختر لال و تنهایی مثل اون تنها راهی که داشت اعتماد کردن به اولین مردی بود که وارد زندگیش شده بود
و این انتخاب...
بزرگ ترین اشتباه زندگیش بود
هیچ وقت خودش رو نمیبخشید

مجبور شد از ترس دولت کره ی شمالی تو یک مزرعه ی دور افتاده به همراه شوهرش کار کنه و از نظر جسمی و روحی آسیب ببینه
این اواخر حتی زیر خوابه مردِ دیگه ای جز همسرش شده بود اما به خاطر بچه هاش مجبور بود تحمل کنه و سکوت کنه
سکوت!؟
مزخرفه!
بلایی که اون مردک عوضی سر پسرش اورده بود نابخشودنی بود
دیگه براش مهم نبود چه بلایی به سرش میاد باید بچه هاش رو نجات میداد

جیغ پسرک کوچک ترش بلند شد
با ترس بهش نگاه کرد تا دلیل فریاد زدنش رو متوجه شه
_مـ...مامانی...

به جایی که اشاره کرد نگاه کرد

پسر دیگش دستش رو رها کرد و جلو رفت
لباسش رو چنگ زد تا جلو تر نره

پسر بدون توجه به مادرش به سمت جسد حرکت کرد

با بغض به سگ مرده ای که به همراه بچش از سرما یخ زده بود نگاه کرد
به سمت مادرش برگشت و پرسید
_ما هم میمیریم؟!

کناره جسد نشست که ناگهان جسد سگ،تکونی خورد و باعث شد از ترس بلند شه و عقب بره

با تعجب به توله ی سفید رنگی که از زیر شکم مادرش بیرون اومده بود نگاه کرد

خم شد و توله رو بغل گرفت و به سمت مادرش برگشت و گفت:
_مامانی یکی از بچه هاش زندست اگه بمیره چی؟؟میشه با خودمون...

با دیدن مخالفت مادرش ناراحت شد و گفت:
_چرا نمیتونیم با خودمون ببریمش؟؟
اوما لطفااا

𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟚Where stories live. Discover now