✞ part 6 ✞

365 75 162
                                    

با گیجی چشم هاش رو باز کرد

دو مرد سیاه پوش بازوهاش رو گرفته بودن و روی زمین میکشیدنش

با ترس به اطرافش نگاه کرد یه راه روی سفید رنگ...
شبیه به بیمارستان بود اما...

با باز شدن در فلزی ای به مردی که لباس سفید رنگی پوشیده بود با مظلومیت نگاه کرد
داخل اتاق کشیدنش
هیچ انرژی ای برای مقابله کردن نداشت اما با التماس رو به مرد گفت:
_مـ...من رو برگردون خونه لـ...لطفا!

روی تخت رو به شکم درازکشش کردن و دست ها و پاهاش رو بستن
دو نفر بالای سرش شروع به حرف زدن کردن
_اسم؟

_لی فلیکس

_سن؟

_و...ولم کنید...

_14

_جنسیت؟

_مذکر،امگای رهبر

_امگای رهبر؟

_بله دکتر

_میـــ....ترسم

_بی هوشش کن

سوزنی بهش تزریق شد اما قبل از بی هوشی کامل
درد شدیدی درست پشت گردنش حس کرد

[ راه برگشت وجود نداره ]

.
.
.
.

با رعشه ی بدنش، دست هاش دوباره به دیواره ی سرد تختِ فلزی کوبیده شد

سه مرد با لباس های سفید هر بار بهش شوکی وارد میکردن و یا سوزن های عجیبی تو بدنش فرو میکردن

با هر شوکی که بهش وارد میشد درد بدنش بیشتر میشد

دست ها و پاهاش به تخت بسته شده بود و نمیتونست تکون بخوره

میترسید از تمامیِ صداهایی که توی گوشش میشنید میترسید

حس سوزن‌ ها و شوک‌ ها باعث شده بود گیج تر از قبل شه

فکر میکرد دیوارهای سفید رنگ به سمتش هجوم میارن و قصد دارن زنده زنده ببلعنش!

گلوش میسوخت و هیچ صدایی از حنجرش خارج نمیشد

کمی طول کشید تا متوجه شه لوله ی پهنی تو گلوش فرو رفته

دستگاه های بزرگ و عجیبی اطرافش قرار داشت قبلا هم اونجا بودن؟
یادش نمیومد

نمیفهمید چه اتفاقی براش افتاده

لوله رو از گلوش خارج کردن و با خارج شدنش نگاهش بهش افتاد
همچین چیزی وارد دهنش شده بود؟

یکی از همون مرد ها به سمتش رفت و یکی از چشم هاش رو به زور باز کرد

چیزی شبیه به نورچراغ قوه رو به سمت صورتش گرفت و باعث شد مردمک چشمش کوچک تر شه

آخرین سوزنی که بهش تزریق شد درست زیر گلوش بود

سردی مایعی که تزریق شده بود باعث شد تا لرز عجیبی تمام وجودش رو فرا بگیره

𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟚Where stories live. Discover now