از ماشین بیرون اومد و پسرش رو صدا زد
_فلیکس؟؟
فـــلـیــکـــس؟؟؟پا تند کرد و سمت ماشین رفت
_چند بار باید صدات بزنم؟
_مـ...متاسفم...
_میخوام یه چیزی نشونت بدم
با تعجب پلک زد
سطل بزرگی از عقب ماشین بیرون اورد و با لبخند به پسرش گفت:
_بیا اینجا رو نگاه کنمُردد جلو رفت و تو سطل رو نگاه کرد
صورتش جمع شد
سطل پر از خون بود
حتما پدرش تو راه با ماشینش به حیونی زده و چون میخواسته بترسونتش بهش نشون داده
_ا...این دیگه چیه؟؟
_کور که نیستی با دقت نگاه کن
چشم هاش رو ریز کرد با دقت بیشتری نگاه کرد
شوکه به عقب پرت شد و با دست به سطل زد و روی زمین انداختش
تمام محتویات سطل روی زمین ریختبه سر بریده ی انسانی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد و با ترس داد زد
_نــــه نــــه
جلوی دهنش رو گرفت اما طاقت نیورد و بیشتر خم شد،عق زد و بالا اوردبدون توجه به پسرش که از ته دل عق میزد با صدای بلند خندید و با افتخار داستان قتلش رو براش تعریف کرد
_جالبه نه؟!
پسر سرکشی بود پس من هم یه گلوله تو سرش خالی کردم تا بفهمه روی حرف من نباید حرف زد!
بدنش رو تو رودخونه انداختم حتی اگه پیداش کنن هویتش رو نمیفهمن
باید سرش هم سر به نیست کنیم
برو تمام چوب هایی که تو انبار ذخیره کردیم رو بیار باید یه آتیش بزرگ راه بندازیم
مگه با تو نیستم؟؟؟؟.
.بعد از چند دقیقه آتیش بزرگی درست کرد و خودش هم روی صندلی نشست و گفت:
_بندازش تو آتیش_مـــ...مـــن؟!
_آدم دیگه ای میبینی؟
میخواست اعتراضی کنه که پدرش با عصبانیت از جا بلند شد و سمت آتیش پرتش کرد
با فکر به این که قراره بدنش آتیش بگیره جیغ بلندی کشید
قبل از این که تو آتیش بیوفته بازوش رو گرفت و به عقب کشید
فقط قصد ترسوندنش رو داشت
_گفتم بندازشبا اجبار دستش رو تو سطل برد و دو طرف سر بریده شده رو بلند کرد
به چهره ی غرق در خونش نگاه کرد
هنوز چشم هاش باز بود
با ناراحتی بهش خیره شد
دستش رو جلو برد و چشم هاش رو بست و تو دلش گفت:
" حالا راحت بخواب! " و تو آتیش پرتش کرد![ حتی نمی توانست بداند که زنده است چون مثل مرده ها زندگی میکرد ]
.
.
.
.
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟚
Fanfictionمن کشتمش این بهترین تصمیمی بود که تو کل زندگیم گرفتم شاید قبل از شروع این فیک، قضاوتم کنید اما قسم میخورم که اگه بدونید باهام چیکار کرده برای کشتنش تحسینم میکنید! من کشتمش و امشب از همیشه سخت تر بود چون تیزی تبر،کند شده بود _نویسنده: دل ژانر: امپرگ...