✞ part 11 ✞

364 69 274
                                    

با حرص به حرکاتش نگاه کرد

جلو رفت و ظرف پاپکورن رو از دستش بیرون کشید
_دو بار اینجا رو تمیز کردم چرا هربار بیشتر کثیفش میکنی؟؟

_کثیفش میکنم؟نکنه باز توهم زدی؟!
نشستم دارم تلویزیون میبینم چرا همش میخوای بهم گیر بدی؟

_هـــیـــون!!
درست صحبت کن
که تلویزیون میبینی آره؟؟
از کی تا حالا به مستند علاقه پیدا کردی بچه؟؟

ظرف پاپکورن رو از دست آپاش کشید و بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_آم؟از امروز!مگه مهمه؟!

از عصبانیت طولانی نفس کشید تا خودش رو کنترل کنه

بی توجه بهش هنوز پاپکورن میخورد
اوه نه بهتره بگیم بی توجه به آپاش پاپکورن ها رو از عمد روی زمین میریخت

_هیون لطفا لجبازی نکن

_لجبازی نمیکنم!
اگه نمیتونی تمیزش کنی فقط بیخیالش شو!
به هرحال خدمتکارها میتونن کاری که از پسش بر نمیای رو انجام بدن

خسته روی مبل نشست و با ناراحتی نگاهش کرد
_باهام بی رحم نباش...

چشم هاش رو بست و با خودش تکرار کرد
" آروم باش تهیونگ آروم باش "

با باز کردن چشم هاش و دیدن دوباره ی پاپکورن هایی که از عمد روی زمین ریخته شده بود

دندون هاش رو به هم سابید و از جا بلند شد

با خشم ظرف رو از دست پسرش کشید و با تمام قدرتش روی زمین انداخت

دم...بازدم...دم...بازدم

لبخندی زد و گفت:
_حالا از تلویزیونت لذت ببر!

هنوز شوکه ی کاری بود که آپاش انجام داده بود

حالا این هیون بود که نمیتونست خشمش رو کنترل کنه
_تو دیونه ای!

به سمتش برگشت و صداش رو بالا برد
_چی گفتی؟

_باید تو همون بیمارستان میموندی نباید برمیگشتی خونه
ازت متنفرم هممون ازت متنفریم!

با به یاد اوردن بیمارستان دود از کلش بلند شد!

پسرش خوب میدونست چه حرفی بزنه تا کاملا روح و روانش رو بهم بریزه
_چیزی نگو!
ادامش نده نذار عصبی تر از چیزی که هستم شم!

نمیدونست چطور غمی که تو چشم‌ هاش موج میزد رو پنهان کنه لبش رو گزید و به دسته ی مبل چنگ زد
_باهام بی رحم نباش هیون...چرا؟
چرا نمیتونی برای فقط یک روز باهام مهربون تر باشی؟؟

نفس لرزونش رو بیرون داد لب هاش لرزید
و چشم هاش پر از اشک شد
_چرا نمیتونی مثل بقیه دوستم داشته باشی؟
چرا هیونم؟
چرا پسرکم؟

بی توجه به حرف های آپاش بلند تر فریاد کشید و گفت:
_دوسِت ندارم،چون هیچ وقت دوستم نداشتی!

𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟚Where stories live. Discover now