✞ part 3 ✞

451 93 106
                                    

_مامان امروز مرد...شایدم دیروز...نمیدونم...

دو روز بود که جسد زن هنوز روی زمین رها شده بود

شب اول پتویی روی مادرش انداخت تا سردش نشه!

میخواست کل شب رو در کنارش بمونه اما پدرش هیچ وقت بهش اجازه ی شب بیرون موندن رو نمیداد و مجبور شد کل شب از پشت پنجره به بیرون نگاه کنه

روز دوم نزدیک به عصر بود که پدرش بلاخره تصمیم گرفت گودالی بِکنه و جسد رو اونجا دفن کنه
هنوز قبر رو کامل نکنده بود که با حرص از جا بلند شد و زیر لب فوهشی داد
چرا برای همچین هرزه ای خودش رو خسته میکرد؟

با رفتنش کناره مادرش نشست و نگاهش کرد

_هیونگ اوما امشب بیلون لالا؟(امشب بیرون میخوابه؟!)

_....

با مچ دست به شقیقش ضربه زد و نگاهش از بالا تا پایین جسد در گردش بود
پوست سفید مادرش بنفش و بی روح شده بود

_دیگه قشنگ نیست
گرم نیست...

دستش رو مشت کرد و بیل رو برداشت و داخل گودال رفت

_میتلسم کجا میلی؟؟(میترسم کجا میری؟)

_مامانی هر وقت یکی از خوک ها مریض میشد و میمرد اینجوری خاکش میکرد

_مگه اوما خوچه؟!(مگه مامانی خوکه؟!)

_نه...ولی اینجا بمونه سردش میشه

_زمین گلمه؟(زمین گرمه؟)

_نمیدونم
ولی اگه اینجا بخوابه بابایی دیگه نمیتونه اوما رو ببینه و دیگه اذیتش نمیکنه
شاید مامانی بتونه واقعا لبخند بزنه

_دیگه اوما لو بقل نمیتونم؟؟(دیگه اوما رو بغل نمیکنم؟)

_آره ولی مامانی الان خیلی خوشحال تره!
بابایی باهاش دعوا نمیکنه پس امشب میتونه راحت بخوابه

_دلم بلاش کوچولو میشه(دلم براش تنگ میشه!)

بغض کرده بود نمیخواست برادرش گریش رو ببینه
_باشه...
برو پیش برفی مگه نگفتی برفی از تنهایی خوشش نمیاد؟!

.
.

چند ساعت، تمام سعیش رو کرد تا گودال رو عمیق تر بِکنه

با هر بیلی که میزد یک قطره اشک روی گونش میریخت و سریع پاکش میکرد

بیشتر از این توانش رو نداشت

دست هاش به دلیل سرما و برخورد با دسته ی چوبی بیل زخمی شده بود و تمام لباس ها و صورتش گِلی شده بود

به سختی از گودال بیرون اومد

از سرما پوستِ صورتش قرمز شده بود
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و باعث شد بیشتر سردش شه!

𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟚Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin