CHAPTER 7

161 23 20
                                    

قسمت هفت: ?Are you ready
آماده ای؟

دفترش رو بست با اشتیاق، دست هاش رو مشت کرد و به هوا پرتاب کرد:
_تموم شد!
سریع دفتر و کتاب های پراکنده شده ی روی میز رو جمع کرد و داخل کیف مدرسه اش ریخت.
به سمت کمدش رفت و شلوار بلند و سیاهی رو از داخلش برداشت. بی وقفه اون رو پوشید و از اتاقش به بیرون روانه شد.
خندون و با ذوق از پله ها پایین میدوید و طبق عادت همیشگیش به تک تک خدمتگزار ها سلام میکرد که همون لحظه سر راهش، با جیهو برخورد کرد.
سرش رو کمی پایین انداخت و مودبانه سلام کرد. زن گفت:
_مینهو میدونه که داری میری بیرون؟
_میدونه...
_تکالیفتو انجام دادی که میخوای بری؟
_بله.
همونطور که در تلاش بود تا بدون هیچ حرف دیگری از کنار جیهو عبور کنه، با شنیدن این جمله از طرف اون زن خون داخل رگهاش یخ زد.
جیهو ابرویی بالا انداخت و گفت:
_وویونگ...این رفتار های مشکوکت رو همه متوجه شدن. میدونم که دوست نداری به کسی بگی که داری چیکار میکنی. اما بدون دیر یا زود مینهو متوجه میشه!
اب دهنش رو صدا دار قورت داد و تلاش کرد تا با حفظ خونسردیش جواب نامادری اش رو بده:
_اینطور نیست...من فقط دوچرخه سواری رو دوست دارم...
_اما بنظر من چیز دیگه ای این وسطه. جایی میری؟
مضطرب، سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد:
_اینطور نیست! اخه من کجا رو دارم که برم؟
_خونه ی مینهی؟
_اخه من چرا باید هر روز بعد از ظهر برم خونه ی عمه مینهی؟
_این چیزیه که داخل ذهن من هم یک علامت سواله! شاید...برای هانا میری اونجا؟
جیهو بعد از گفتن این حرف پوزخندی زد و به چهره ی مضطرب پسر خیره موند. چشمهای وویونگ با شنیدن این حرف گشاد شد. اون حتی نمیتونست به این موضوع فکر هم بکنه!
اینکه به هانا چشم دیگری جز خواهر یا یک دختر عمه داشته باشه؟
حتی تصورش هم براش چندش آور بود!
عصبی گفت:
_چطور میتونید همچین فکری بکنید؟
_حالا چرا انقدر مضطربی؟ ما فقط داریم حرف میزنیم.
_دوست ندارم کسی ازم بازجویی کنه!
و بعد بدون هیچ حرف دیگری به طرف در خروجی خونه دوید.
میدونست که پدرش مدت کوتاهی بعد از بازگشتش به خونه اون رو بخاطر رفتارش با جیهو بازخواست میکنه، اما براش اهمیتی نداشت.
وارد حیاط خونه شد و تصمیم گرفت قبل از اینکه پدرش اون رو الان ببینه و بخواد جلوش رو بگیره یا چیزی بگه، سریع راه بیوفته.
خواست سوار دوچرخه اش بشه که همون لحظه صدای افتادن چیزی از پشت بوته های اون طرف حیاط توجه اش رو جلب کرد.
به طرف اون صدا دوید که همون لحظه با اقای کیم رو به رو.
مرد روی زانو هاش فرود اومده بود و با یک دستش بدنش، و با دست دیگه اش سمت چپ قفسه ی سینه اش رو نگه داشته بود. نفس نفس میزد و به وضوح مشخص بود که حالش خوب نیست.
وویونگ مضطرب کنار مرد نشست و گفت:
_اقای کیم؟! اقای کیم حالتون خوبه؟!
مرد پس از چند ثانیه بلند شد و نفس عمیقی کشید. یکی از دستهاش رو اروم جلو آورد تا وویونگ رو اروم کنه.
با اینکه هنوز درد داشت، لبخندی زد و به وویونگ گفت:
_من حالم خوبه...
_نه شما حالتون خوب نیست!
هراسان موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون اورد و خواست با اورژانس تماس بگیره اما مرد دست پسر رو گرفت و پایین اورد. سرفه ی خشکی کرد و گفت:
_من حالم خوبه پسر...
_ولی...
_مرد جوان...نگران من نباش.
دوباره لبخند زد...از همون لبخند هایی که باعث میشد کنار چشمهاش چین بخوره...از همون لبخند هایی که گرچه رنگ حقیقت نداشت، اما بیش از اندازه زیبا بود...
مرد بلند شد و وویونگ هم همراهش ایستاد. دستش رو گرفت و گفت:
_مطمئنید که حالتون خوبه؟ چطوره که امروز کار و بیخیال شید؟ من بابام رو راضی میکنم تا بهتون مرخصی بده.
_من حالم خوبه پسر... فقط چند وقته که بدنم زیادی لوس بازی در میاره!
وویونگ خندید و گفت:
_لوس بازی نیست! اقای کیم شما الان پنجاه و شیش سالتونه!
_تازه شروع جوونیمه پسر جون! من هنوز خیلی جا دارم.
سپس هر دو خندیدند. مرد طوری میخندید که گویا همین چند دقیقه پیش نبود که برای نفس کشیدن تقلا میکرد و مرگ رو جلوی چشم خودش میدید!
وویونگ برای اخرین بار گفت:
_سعی کنید استراحت کنید امروز...اگر حالتون بد شد سریع وارد خونه بشید و به یه نفر خبر بدید... فکر کنم مادر خوانده ام توی هال نشسته باشه...
سری به نشونه ی تاکید تکون داد و شونه ی وویونگ رو نوازش کرد:
_نگران من نباش مرد جوان. از دوچرخه سواریت لذت ببر!
لبخندی زد و از مرد دور شد.
سوار دوچرخه اش شد و از در خروجی خونه خارج شد و وارد خیابان اصلی شد.
باد صورتش رو نوازش میداد و بین موهای لختش، که حالا تصمیم گرفته بود به خواست خودش بلندشون کنه، میپیچید.
تقریبا یک ماه از روز تولدش و هدیه ای که مینهی بهش داده بود میگذشت، و روزهای طولانی و زیادی بود که وویونگ به امید رسیدن به ویولن، سریع تکالیفش رو انجام میداد و به بهانه ی چرخیدن با دوچرخه، به خونه ی مینهی میرفت و اونجا با هانا ویولن تمرین میکرد.
تقریبا کامل با نوت های ویولن اشنا شده بود و هر روز که اونجا میرفت، با هانا تمرین میکرد تا به مرور زمان به تسلط کافی برسه.
بعد از گذر حدودا نیم ساعت، به جلوی در اپارتمان مینهی رسید. دوچرخه اش رو پارک کرد و وارد ساختمون شد.
در زد که همون لحظه هانا سریع در رو باز کرد و وویونگ رو داخل کشید.
هیجان زدگی از تک تک حرکاتش پیدا بود. معلوم بود که برای موضوعی ذوق زیادی داره.
اما وقتی که با صورت بی انرژی وویونگ که مثل همیشه نبود روبه رو شد، گفت:
_چرا پنچری؟
_وقتی که داشتم میومدم اقای کیم حالش بد شد...یکمی بخاطر اون حالم گرفته...
_خب؟ بعدش چی شد؟ بردینش بیمارستان؟
_قبول نکرد که به اورژانس زنگ بزنم...یه چند لحظه بیشتر نبود...بعدش رو به راه شد.
چند لحظه هر دو مکث کردند، و بعد وویونگ که در تلاش بود تا جو به وجود اومده بینشون رو از بین ببره خندید و گفت:
_حالا تو بگو چی شده نونا؟ هونگ جونگ کاری کر...
هانا با شنیدن این حرف سریع دستش رو روی دهن پسر گذاشت و با صدای خیلی ارومی که فقط برای خودش و وویونگ قابل شنیدن بود گفت:
_مامانم تو اشپزخونه ست! مگه نگفتم راجب این موضوع باید وقتی که خودمون تنهاییم صحبت کنیم؟!
وویونگ دست هانا رو از روی دهنش برداشت و لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
وارد اشپز خونه شد و گفت:
_سلام! من دوباره مزاحم شدم!
مینهی که مشغول اشپزی و خرد کزدن هویج ها بود، به پسر نگاه کرد و گفت:
_به به! چطوری جوجه؟
_بد نیستم...
خواست چیز دیگه ای بگه که هانا خندید و رو به مینهی گفت:
_مامان جون ببخشید اما من باید وویونگ رو یه لحظه ازتون قرض بگیرم کار مهمی دارم باهاش!
و سپس سریع دست وویونگ رو کشید و داخل اتاقش برد.
پسر رو روی تخت نشوند و خودش هم رو به روش روی صندلی نشست و بی وقفه شروع به صحبت کرد:
_چوی سان رو یادت هست؟
_چوی سان؟
_همونی که بهم گفتی تحت تاثیر قرارت داده!
_منو؟
_بیخیال! موقعی که من داخل مدرسه اجرا داشتم، خودت بهم گفتی که از اون پسره ی چشم کوچیک مو لخت خوشت اومده. منظورم همون چوی سانه دیگه!
وویونگ که تازه اون پسر رو بخاطر اورده بود گفت:
_اها! همونی که گیتار میزد؟
_خوده خودش!
_خب، چی شده؟
_پیداش کردم. چند روز پیش با بچه ها رفتیم و دیدیمش.
_خب؟ من چیکار میتونم بکنم؟
_تو نباید کاری بکنی احمق! وقتی که پیشش بودم خبر تورو ازم میگرفت...میخواستم بدونم...باهم دیگه دوستید؟
وویونگ عصبی خندید و ابروش رو بالا انداخت:
_بیخیال نونا! من چرا باید با اون دوست باشم در صورتی که حتی اسمش رو هم نمیدونستم و اولین بار از دهن تو شنیدمش؟!
_دقیقا برای همینه که اومدم ازت سوال بپرسم! وقتی که حتی تو اسم اونو نمیدونی چرا باید خبر تورو از من بگیره؟
_من نمیدونم...
_جدی؟
_گفتم که...نمیدونم موضوع چیه.
_که اینطور...
سپس دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
_راستی بهت از برنامه ی گروهمون گفتم؟
_برنامه؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد:
_همه ی بچه های گروه موسیقی مدرسه که هممون باهم دیگه دوست هم بودیم، الان یه برنامه چیدیم. اون هم اینه که دست جمعی جمع شیم دور هم و چند روز یک بار یه مکانی از شهر رو مورد هدف قرار بدیم و اونجا همگی باهم ساز بزنیم. و میدونی چیه؟
صورتش رو به وویونگ نزدیک تر کرد و لبخند پهنی زد:
_برنامه دارم وقتی که ویولن رو کامل یاد گرفتی، تو رو هم بیارمت داخل گروهمون!
چشمهای وویونگ با شنیدن این حرف گشاد شد و چندین بار پلک زد. در نهایت با ناباوری خندید و گفت:
_ج...جدی؟! شوخی نمیکنی؟!!
_چرا باید شوخی کنم باهات اخه فسقلی؟
_چه کسایی داخل این گروهن؟ همه ی دوستات؟
_یونهو، یوسانگ، سان، من، سوهی، هونگ جونگ و پسر خاله اش ویکتور!
وویونگ با شنیدن اسم هونگ جونگ، لبخند شرورانه ای رو به هانا زد و چشمهاش رو ریز کرد:
_پس هونگ جونگ هم هست؟
دختر محکم به بازوی وویونگ کوبید و با خنده نالید:
_هی خفه شو! میدونی که حق نداری این رازو به کسی بگی!
_تنها کسی که باید این راز رو بدونه خود هونگ جونگه.
_نه ویوونگ!
_اخه چرا بهش نمیگی نونا؟
_چونکه مطمئنم قبول نمیکنه! حداقل الان نه...باید یه مدتی بگذره...نمیتونم بعد از سه سال دوستی برم بهش بگم سلام کیم هونگ جونگ من عاشقتم!
وویونگ، لبخندی زد و گفت:
_هر موقع که خودت زمان رو مناسب میدونی بهش بگو. حداقل حسی که داری به حسرت تبدیل نمیشه.
هانا، اه دردناکی کشید و روی صندلی ولو شد:
_هعی...نمیدونم...من الان شونزده سالمه. از کجا معلوم حسی که دارم زودگذر نباشه؟
_چند وقته که روش کراش داری؟
_نزدیک دو سال.
وویونگ با شنیدن این حرف بهت زده از جاش پرید و با صدای بلندی گفت:
_دو سال؟!!!!
هانا صورتش رو چنگ زد و با دو دستش دهن وویونگ رو بست:
_هیسسسسس!!! اون دهن گشادتو بدوز وویونگ!!! کسی نباید اینو بدونه!!!
وویونگ که تازه متوجه صدای بلندش شده بود انگشت شصتش رو بالا اورد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
هانا عقب رفت و دوباره روی صندلیش ولو شد. گفت:
_میدونی...بهم گفت تصمیم داره توی تابستون موهاش رو ابی کنه...
سپس با لبخندی که تا گوشهاش کش اومده به وویونگ نگاه کرد و گفت:
_بنظرت زیادی خوشگل نمیشه اینطوری؟
_از اونجایی که اشناییتی باهاش ندارم، نظری هم ندارم!
با این حرف، بالشت روی تخت رو برداشت و محکم به بازوی وویونگ کوبید. پسر خندید و دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد.
سپس هانا از جاش بلند شد و گفت:
_بیخیال! بیا فعلا روی ویولن تو تمرکز کنیم!
به طرف کمدش رفت و ویولن وویونگ رو از داخل گرفت و به دست پسر داد.
_اماده ای؟
سری تکون داد و بلند شد. مگه میشد برای نواختن اوایی که به بوم زندگیش رنگ ارامش میپاشید آماده نباشه؟
____________
"هفده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی"

از اتوبوس پیدا شد و همونطور که در تلاش بود تا کتابهاش رو داخل کیفش بذاره به سمت در های ورودی دانشگاه قدم برداشت.
چند قدم جلو تر از خودش، مینهی رو دید که اون هم قدم زنان به سمت در های دانشگاه میرفت. جلوتر رفت و محکم روی شونه های دختر کوبید:
_چطوری کلوچه؟!
مینهی بهت زده به پسر کنارش که در حال خندیدن بود نگاه کرد. گفت:
_تو چرا از روی زمین منقرض نمیشی سونگ مینگی؟ صد بار بهت گفتم که ازین شوخیا بدم میاد.
_بیخیال! سر صبح انقدر تند خو نباش دیگه. کمی به قلب چروکیده ی ما نیز رحم کن.
مینهی خندید و به چهره ی خندون مینگی خیره شد:
_کلاس ادبیات بهت ساخته ها!
خندید و سرش رو پایین انداخت. مینهی پرسید:
_برای آزمون خوندی؟
_هعی خدا...دلم برای کسی که در اینده قرار بیمار من باشه میسوزه!
به پس سر مینگی کوبید و گفت:
_اگه اینبار نمره ات پایین بشه مطمئنا استاد میندازتت بیرون! من واقعا در تعجبم که تو چجوری داخل دانشکده ی پزشکی قبول شدی!
_کل انرژی و نخبه بودنمو سر کنکور و بدست اوردن نمره هدر دادم مینهی شی!
اهی کشید و لبخند کمرنگی زد:
_مینهی...خودت خوب میدونی که علاقه ی من چیز دیگه ایه...
_اما حالا که اومدی باید تا تهش بری.
مینگی کمی مکث کرد و چیزی نگفت، اما به ناگه با صدایی ذوق زده و پر هیجان زیر گوش مینهی گفت:
_امروز قراره یه حرکت خفن بزنم! قول بده حمایتم کنی!
_حرکت خفن؟ میخوای پشتک بزنی وسط حیاط دانشگاه؟
_نه احمق! قراره یه کار دیگه بکنم. حالا خودت میبینی.
همونطور که به ساختمون دانشگاه نزدیک میشدند و مشغول صحبت با همدیگه بودند، سورا از جلوی در ساختمون داد زد:
_چی دارید میگید باهم دیگه؟
مینگی با خنده گفت:
_از بدبختی های زندگی مینالیدیم.
_منم در نالیدنتون شریک کنید. من هم کم بدبختی ندارم.
هر سه خندیدند و باهم به سمت کلاس مورد نظرشون راه افتادند.
____________

خب خب!
کم کم میخوایم وارد گذشته و هفده سال پیش بشیم.
وقتی که نه وویونگ به دنیا اومده بود و نه هانا...
قراره خاکِ تابلو های خاک گرفته رو کنار بزنیم و حقیقت رو از زیر خروار ها غم بیرون بکشیم!
بنظرتون این ویولن شکلاتی رنگ داستان ما قراره مارو به چه گذشته ای وصل کنه؟
اماده اید که کم کم وارد بخش چالشی داستان بشیم؟🌚🎻

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now