قسمت پنج: Beginning
شروع_نه...نه...نه...بس کن...
صداش هر ثانیه بیشتر و بیشتر ذهنش رو در بر میگرفت:که چی؟!!
من کشتمش!!!
میخوای چیکار کنی؟!!
چه مدرکی بر علیه من داری؟!!
جیغ کشید و گوش هاش رو گرفت. فریاد زد:
_بس کن!!! بس کن!!!
و بعد صدای خنده...خنده های شیرین و دلنشین اون مرد دوباره و دوباره داشت توی گوش های مینهی میپیچید...
ناگهان خودش رو در مکان دیگری پیدا کرد. چشمهای اشکیش رو باز کرد و به دور و ور نگاه کرد.
حیاط دانشگاه...
سرش رو بالا گرفت و به روبه روش خیره شد.
خودش رو دید...کنار اون دو...
دوباره اون عینک گرد رو روی چشمهاش زده بود...دوباره هنگام خندیدن چشمهاش به یک خط نازک تبدیل میشد...
بغض کرد...
بغض کرد و ترجیح داد بدون هیچ حرفی به اون خاطره ی لعنتی نگاه کنه...به گذشته اش!
هر سه میخندیدند...سورا داد زد:
_با این وضع تقلب کردن به هیچ جا نمیرسیم!
_من سعی میکنم این دفعه بهت برسونم نگران نباش.
با این حرف، به پسر کنارش کوبید و گفت:
_یکی باید به داد خودت برسه بدبخت! مینهی تو چطور؟ میتونی این یه بارو کمکم کنی؟
به خود قبلش نگاه کرد که بی اهمیت به احساسات درونش، میخندید...گفت:
_حرفشم نزن!
دوباره اشک هاش راهشون رو برای جاری شدن پیدا کرده بودند...قدمی برداشت و دستش رو به طرف اون سه دراز کرد.
اما گویا زانو هاش مخالف میل او بودند.
روی زمین فرود اومد...به ناگه مایع قرمز رنگی اطرافش رو فرا گرفت. به تصویر اون سه که حالا ناپدید شده بودند نگاه کرد...من کشتمش...من کشتمش...من کشتمش...
من کشتمش جونگ مینهی!!!
_مینهی؟!!! حالت خوبه؟!!! مینهی بیدار شو!!!!
چشمهاش رو با شدت باز کرد و توی جاش سیخ نشست. کل بدنش میلرزید و عرق سرد، در جای جای صورتش خودنمایی میکرد.
نفس هاش، با تقلا و التماس از دهانش خارج میشدند.
دوباره...دوباره و دوباره!
باز هم همون کابوس های همیشگی سراغش اومده بودند. به کیونگمین و هانا که پریشون و نگران، کنارش روی تخت نشسته بودند نگاه کرد...
پس از چند ثانیه، دست کیونگمین رو گرفت و نوازشش کرد. با صدای ارومی که حتی برای خودش هم به سختی قابل شنیدن بود گفت:
_متاسفم...
_حالت خوبه مامان؟
به هانا که نگران تر از هر زمانی بود نگاه کرد و لبخندی اجباری زد. موهای لخت دخترش رو پشت گوشش فرستاد و گونه اش رو نوازش کرد:
_خیلی سر و صدا کردم تو خواب...درسته؟ واقعا متاسفم هانا.
کیونگمین لیوان پر از اب روی پا تختی رو برداشت و به سمت مینهی گرفت، اما مینهی به سرعت پسش زد. با صدایی اهسته گفت:
_نمیتونم کیونگمین. اصرار نکن.
_الان حالت خوبه؟
_خوبم...
پس از چند ثانیه، مرد رو به دخترش کرد و با لبخند گفت:
_میتونی بری بخوابی هانا...فردا مدرسه داری.
_اما مامان...
_نگران مامان نباش.
مینهی هم به نشانه ی تاکید لبخندی زد و سر تکون داد:
_برو بخواب هانا.
دختر با تردید، از تخت پایین اومد و به سمت اتاق خودش روانه شد.
بعد از چند دقیقه، کیونگمین دو دست مینهی رو داخل دستهاش گرفت و فشرد. با کلافگی گفت:
_چند بار بهت گفتم که بریم پیش روانپزشک تا حداقل بتونه واست دارو تجویز کنه؟
مینهی با شنیدن این حرف، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. کیونگمین ادامه داد:
_پس چرا حداقل با یک نفر راجبش صحبت نمی کنی مینهی؟ تو حتی به من هم راجب کابوسهات چیزی نمیگی...
_نمیتونم کیونگمین...نمیتونم...
مرد پس از چند دقیقه اهی کشید و دست های مینهی رو ول کرد. ابتدا خودش و بعد مینهی کنارش روی تخت دراز کشید. و دوباره هر دو چشمهاشون رو بستند...
مینهی به امید ملاقات نکردن دوباره ی اون کابوس ها...
و کیونگمین به امید بیدار نشدن دوباره با صدای جیغ های همسرش..!
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfiction__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...