قسمت بیست و چهار: Just like my name
درست مثل اسمم"زمان حال"
برای اخرین بار به سمت چپ صورتش داخل آیینه ی دستشویی نگاهی انداخت و دستی روش کشید. زیر لب لعنتی فرستاد و دوباره ماسک سیاهش رو روی صورتش گذاشت...
از دستشویی مدرسه بیرون اومد و به سمت جایی که دوچرخه اش رو پارک کرده بود رفت. زنگ اخر خورده بود و وویونگ جزو آخرین نفراتی بود که از مدرسه خارج میشد، چرا که حدودا یک ربع بعد از به صدا در اومد زنگ مشعول وارسی سمت چپ صورتش داخل ایینه ی دستشویی شده بود...
کوله اش رو سریع از روی نیمک کنار دستشویی برداشت و سپس قفل دوچرخه اش رو باز کرد و مشغول کشیدن دوچرخه کنار خودش شد.
زمانی که کامل از مدرسه خارج شد، خواست روی دوچرخه اش بشینه که همون لحظه به ناکه دستی روی شونه اش فرود اومد.
سریع سرش رو برگردوند، و چیزی کاملا بر خلاف انتظاراتش دید!
چشمهاش به ناگه از شوق و خنده لبریز شد و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنی؟
_هنوز هم که باهام رسمی صحبت میکنی! هنوز باور نکردی که من دوست پسرتم؟!
وویونگ به سرعت پرید و دستش رو روی دهن سان گذاشت و گفت:
_هیسسسس!!! قرار نیست همه بفهمن این موضوع رو!!!
سان اهسته خندید و دست وویونگ رو از روی دهنش پایین اورد. پرسید:
_حالت خوبه فسقلی من؟
_خوبم... نگفتی اینجا چیکار میکنی؟! مگه توی این ساعت نباید کافه باشی؟
_بیا اروم اروم راه بریم تا بهت بگم.
وویونگ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و همونطور که دوچرخه اش رو همراه خودش میکشید ، کنار اون پسر شروع به راه رفتن کرد.
سان گفت:
_دیشب خودت بهم گفتی که بابات بخاطر دیر اومدنت تنبیهت کرده و دیگه حق نداری بری بیرون...و خب اینطوری ما همدیگه رو نمیتونستیم ببینیم...پس؟
_پس؟
_من از رئیسم خواستم تا ساعتی که از مدرسه تعطیل میشی رو بهم مرخصی بده تا بیام پیش تو و برسونمت خونه! اینطوری میتونیم همو ببینیم! در عوض به همین اندازه ی مرخصیم شب بیشتر کار میکنم!
ناخداگاه لبخندی روی لبهای وویونگ خودنمایی کرد که زیر اون ماسک پیدا نبود. به چشمهای پر عمق سان خیره شد و گفت:
_اوه...ممنونم...نمیدونم چی باید بگم...ولی...
سپس در یک حرکت ناگهانی مشت محکمی به بازوی سان زد و با لحن تند تری گفت:
_نیازی نبود بخاطر من از رئیست درخواست کنی تا باعث بشه ساعت کاری اضافه تری بگیری! بخاطر من خودت رو توی دردسر ننداز...بهم گفته بودی که رئیست باهات خوب نیست! اگه کارتو از دست بدی چی؟!
سان انگشت اشاره اش رو بالا اورد و سرفه ی ریزی برای صاف کردن صداش کرد و گفت:
_اولا که..دستت خیلی سنگینه ها! دیشب شام چی خوردی؟
_بحث رو عوض نکن!
_دیدن تو به هر چیزی می ارزه فسقلی...
_ولی...
_هیس!
انگشت اشاره اش رو روی بینی وویونگ گذاشت:
_فقط قبولش کن...قبول کن که تو ارزشت حتی بیشتر از این کار ساده س...
سپس دستش رو پایین اورد و لبخند زد... پرسید:
_حالا تو بگو؛ چرا امروز ماسک زدی؟ هیچوقت هیچ کجا اینکارو نمیکردی.
با پرسیدن این سوال، به ناگه قلب وویونگ خالی شد. با دستپاچگی جواب داد:
_چ...چیز مهمی نیست...سرما خوردم...
_مطمئنی؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و سپس به زمین زل زد. سان که تقریبا متوجه موضوع شده بود، اخم ریزی کرد و پس از چندین لحظه سکوت، آهسته گفت:
_وویونگ...ماسکتو در بیار...
سان به اون پسر چشم دوخته بود، اما وویونگ حرکتی نمیکرد و همچنان در سکوت به زمین زل زده بود...
یک قدم به پسر نزدیک تر شد و گفت:
_وویونگ...میدونم که سرما نخوردی...
وویونگ با این حرف اب دهنش رو قورت داد...و در نهایت ماسکش رو از روی صورتش برداشت.
خوب میدونست که میتونه به سان اعتماد کنه و هر چیزی رو باهاش در میون بذاره، بنابراین از آشکار کردن این لکه ی درد، پیش اون پسر هیچ بیمی نداشت!
صرفا فقط نمیخواست سان رو بیشتر از همیشه که نگرانش هست، مضطرب کنه...
ماسکش رو برداشت و همون لحظه بود که صورت و پوست اسیب دیده ی گونه اش، که به رنگ بنفش و قرمز در اومده بود در معرض دید سان قرار گرفت.
قبل از اینکه پسر فرصت کنه چیزی بگه وویونگ ازش پیشی گرفت و اهسته گفت:
_بخاطر این بود که ماسک گذاشته بودم...حالا متوجه شدی؟!
_پدرت...اینکارو باهات کرده؟
اهسته سری به نشونه ی تایید تکون داد. ماسکش رو دوباره روی صورتش گذاشت و سپس شروع به راه رفتن کردند.
سان که حالا به وضوح میشد خشم رو درون چشمهاش دید غرید:
_چرا باید همچین کاری بکنه؟!! چرا...بهم نگفته بودی که هنوز هم روت دست بلند میکنه؟!!
_مهم نیست...چیز جدید و تازه ای برام نیست...همیشه از بابام کتک میخوردم...ولی خب کم پیش می اومد که اثرش روی صورتم بمونه...
_یعنی پدرت فقط برای اینکه تو یکی از کلاس هات رو نرفتی و یکم دیر رسیدی خونه...کتکت زده؟!
وویونگ با این حرف به چشمهای سان خیره شد. دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و گفت:
_خب...میشه گفت...بخشی از خشمش توی دعوا هاش همیشه مربوط به چیزیه که من ازش اطلاع دقیقی ندارم...اما مدام بین دعوا ها تکرار میکنه " توهم دقیقا مثل مادرِ هرزتی...تو هم دقیقا مثل اون، یه عوضیِ حرومزاده ای" ...
مکث کرد و ادامه داد:
_من چیزی از مادرم نمیدونم...نمیدونم چیکار کرده که پدرم اینطور ازش متنفره...صرفا فقط میدونم که من و مادرم از لحاظ ظاهری شباهت زیادی بهم داریم...و این چیزیه که پدرم خیلی وقت ها بخاطرش منو کتک میزد...بخاطر شباهتی که حتی دست خودم هم نیست...عمه مینهی هم همیشه بهم میگفت که خیلی شبیه مادرمم...همیشه ماه گرفتگی روی گردنم رو میبوسید...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_اما موضوع دیشب...نمیدونم چه ربطی به مادر بیچاره ام داشت که باز هم اون جملات رو تکرار میکرد و کتکم میزد...
_چرا از عمه ات نمیپرسی؟
_عمه ام؟ چی رو ازش بپرسم؟
_مگه نگفته بودی که اون دوست صمیمی مادرت بوده؟ چرا ازش نمیخوای تا این موضوعات رو برات روشن کنه؟
_بار ها بهش گفتم...اما هر بار بهم میگفت که برات زوده و نباید راجبش بدونی...حداقل تا نوزده سالگی؛ زمانی که به سن قانونی رسیدی.
_احساس میکنم یه چیزی هست که عمه ات داره سرسختانه برای پنهون کردنش تلاش میکنه...
وویونگ کلافه اهی کشید و دستش رو از توی جیب شلوارش بیرون اورد:
_نمیدونم سان...سالهاست که دارم با این موضوعات توی سرم میجنگم...سالهاست که انتظار یه نشونه ی کوچیک از جواب رو میکشم... اما نیست...دیگه خسته شدم...
سان به اون پسر چشم دوخت و دستش رو محکم گرفت. با لحنی که پایداری و اطمینان درش به وضوح مشخص بود گفت:
_نمیدونم چقدر کمک از دستم بر میاد..اما بدون که تا اخرش من پیشتم وویونگ. چه توی کشف این راز ها و چه توی تحمل سختی های رسیدن بهشون...
وویونگ هم متقابلا لبخندی زد و به چشم های سان خیره شد...دوست داشت محکم اون پسر رو بغل کنه و ساعت ها ازش بابت این حرف های ساده و کوچک تشکر کنه.
لبخندی به پهنای صورت زد و خودش رو به سان نزدیک تر کرد و گفت:
_ممنونم...خوشحالم که میتونم بهت تکیه کنم...
_جونگ وویونگ تو حالا دوست پسری داری که با معنای اسمش مو نمیزنه! (سان: کوه)
_درسته...تو دقیقا مثل اسمتی چوی سان! هیچ جوره نمیتونم منکر این موضوع بشم زمانی که با چشمهای خودم دیدمش! دیدم که چطور محکم تر از کوه پشت خواهرت می ایستادی...
_و حالا تعداد کسایی که من دوست دارم براشون نقش کوه رو ایفا کنم تبدیل به دو نفر شده...حالا اسم تو هم کنار اسم سویونه.
وویونگ که کمی صورتش از خجالت سرخ شده بود خندید و سرش رو پایین انداخت.
باورش نمیشد که حالا سان «دوست پسر» ش محسوب میشه و دیگه نمیتونه بهش به چشم یه دوست ساده نگاه کنه.
با فکر بوسه ی دیروز سان صورتش بیشتر سرخ شد...
بوسه ای که با هر بوسه ی دیگری فرق داشت...اون بوسه روی لبهای وویونگ کاشته شده بود و اونها رو به اتش کشیده بود.
با فکر به این موضوع و یاد اوری اون صحنه کنار لبش رو گزید و چیزی نگفت...
پیش خودش تکرار کرد:
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfic__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...