قسمت بیست و پنج: M.S
م . س" زمان حال "
جرعه ای از قهوه ی داخل فنجونش رو نوشید و به روان پزشک رو به روش خیره شد. سونگهوا لبخندی زد و با ارامشی که گویی از عالمی دیگه منشأ میگرفت به مینهی خیره شد و گفت:
_حالت بهتر شده؟
زن سری به نشونه ی مثبت تکون داد و لبهاش رو کمی به داخل دهنش جمع کرد. سونگهوا دوباره پرسید:
_حمله های عصبی که توی خواب بهت دست میداد...کابوس هات...اونها در چه وضعیتین؟
_خیلی کمتر شدند...
سری به نشونه ی تایید تکون داد و چیزی داخل دفترچه اش یادداشت کرد. گفت:
_خوشحالم که بهتر شدی...حالا فهمیدی که راه درمان این درد دقیقا همون چیزی بود که کیونگمین از خیلی وقت پیش بهت میگفت؟ تو فقط باید این راز رو با یک نفر دیگه هم به اشتراک میگذاشتی...این راز بزرگ و سخت بود...و همین، باعث فرسوده شدن روحت شده بود.
_بله...درسته...
مینهی فنجون قهوه اش رو روی میز رو به روش گذاشت که همون لحظه سونگهوا پرسید:
_چرا تا قبل از این، با اینکه کیونگمین بهت اصرار میکرد، پیش یه روانپزشک نمی رفتی؟
_من میترسیدم...حتی حالا هم اگر بگم که ترسی ندارم، یه دروغ بیش نیست! من همیشه از این موضوع میترسم...من هیچوقت از زمزمه های بیم و وحشتِ کنار گوشم در امان نیستم و نخواهم بود...
بغض کرد و ادامه داد:
_چون برادرم رو میشناسم...با اینکه الان، همیشه و همه جا سعی میکنم به هر نحوی جلوش بایستم، اما زمانی که پای گذشته و اون اتفاق نحس وسط باشه...تنها چیزی که داخل وجودم برام محسوسه ترسه...میدونم که اون از هیچ کاری دریغ نمیکنه...اگر...اگر متوجه ی موضوع وویونگ بشه...
حالا اشک هاش کم کم راهشون رو به چهراش باز میکردند و ابر چشمهاش، شرم رو برای بارش به طور کامل کنار میگذاشتند.
ادامه داد:
_میدونم که اتفاق هفده سال پیش دوباره تکرار میشه...
_مینهی...اروم باش...میدونم که ترس از دست دادن خانواده ات وجودت رو در بر گرفته...ترس از دست دادن همسرت...دخترت...و همچنین آسیب رسیدن به اون پسر...به اصطلاح...برادر زاده ات.
سونگهوا روی دستهاش کمی خم و کمی به مینهی نزدیک تر شد. با چهره ی جدی تری ادامه داد:
_من داخل مسائل حقوقی و قانونی تخصص ندارم...اما تا همین قدر میتونم بهت اطمینان بدم که با باز شدن پای پلیس به این داستان، برادرت هیچ راه فراری نداره!
_اون همیشه یک راه فرار داره...همیشه راهی وجود داره که با اون تیکه کاغذ لعنتی به اسم «پول» هموار بشه!
_مینهی...تو باید به کیونگمین بگی...بهش اطمینان داری...درسته؟
_دارم...
_بهش بگو! اون رو در جریان تک تک این موضوعات بذار...و بعد باهم دیگه حتما با یه وکیل خوب مشورت کنید. به هیچ وجه کاری که خودتون فکر میکنید درسته رو انجام ندید! اینجا پای قانون وسطه. باید طوری عمل کنید که اون رو به نفع خودتون تموم کنید!
مینهی سری به نشونه ی تایید تکون داد و پس از اون، برای چندین لحظه، این سکوت بود که میونشون به حکم فرمایی مشغول میشد.
در نهایت مرد پرسید:
_قرص هات رو هنوز میخوری؟
_بله...سعی کردم روزانه کمترشون کنم و تا حدی موفق بودم...
_عالیه. چند تا قوطی ازشون برات مونده؟
_یک دونه.
_خب...پس دیگه نخر. و بعد از تموم شدن این قوطی به طور کامل بذارشون کنار. باشه؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد. سونگهوا لبخندی زد و گفت:
_میدونم که موفق میشی...تو زن قوی ای هستی...مطمئنم که میتونی بعد از این همه سال عذاب، حق وویونگ رو از برادرت بگیری...و همینطور، حق پدرش رو....کسی که حالا زیر هروار ها خاک خوابیده...
____________
" دو سال بعد ۱ می سال ۲۰۱۸ سئول کره جنوبی "
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfic__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...