قسمت بیست و شش: !We can fix it together
میتونیم باهم درستش کنیم!_آه خدای من...دیگه واقعا نمیکشم!
هوفی کشید و کلافه سرش رو به پشتی مبل کوبید. پدر یوسانگ، لبخندی زد و رو به پسرش گفت:
_ساعت یک نصف شبه بچه. واقعا نمیخوای اون گیتار رو بذاری کنار؟
_من باید تا چند روز دیگه یه اهنگ درست و حسابی به استاد تحویل بدم! هونگ جونگ هم این ترم مسئولیت اهنگ سازی گروه رو گردن نگرفته!
_کار درستی کرده! تو مگه رشته ی دانشگاهیت موسیقی نیست؟ نباید یاد بگیری که اهنگ بنویسی؟
_مسئله تونستن و نتونستن نیست بابا...خودتم میدونی که من از سیزده سالگی اهنگ مینوشتم! اما خب...جدیدا فقط یکم تنبل شدم...
مرد خندید و از روی مبل کنار یوسانگ بلند شد. رو به اون پسر گفت:
_میرم پیش مادرت بخوابم...تو هم کم کم تمومش کن. من و مادرت که مشکلی نداریم اما خب همسایه ها...
_بله...متوجهم. شب بخیر بابا.
_شب توهم بخیر!
و سپس به سمت اتاق خودشون حرکت کرد.
یوسانگ نفس عمیقی کشید و تا چندین دقیقه پس از رفتن پدرش به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و کاری نمیکرد.
تا اینکه ناگهان در همون لحظه، صدای زنگ گوشیش باعث شد از اعماق اقیانوس ذهنش به بیرون پرتاب شه.
دستش رو دراز کرد و گوشیش که فاصله ی چندانی ازش نداشت رو برداشت، که همون لحظه چشمهاش از شدت تعجب گشاد شد و از جا پرید!
متحیر به اسم روی صفحه ی موبایل چشم دوخت؛ سریع گیتار رو کنار گذاشت و بلند شد. چند بار سرفه کرد و به قفسه ی سینه اش کوبید تا برای صحبت صدای کاملا صاف و واضحی داشته باشه.
و در نهایت تماس رو برقرار کرد و موبایل رو کنار گوشش گرفت و گفت:
_الو؟
_سلام.
_سلام سوهی...حالت خوبه؟
_خوبم...خواب که نبودی...درسته؟
صدای اون دختر نهایت سردی و تهی از هر گونه احساس بود...یوسانگ که در تلاش بود تا صحبتاشون رو از حالت خشک و جدی خارج کنه خندید و گفت:
_خواب؟ عمرا! چرا باید بخوابم وقتی که پنج روز دیگه مجبورم یه اهنگ کامل رو تحویل استاد بدم؟
_اوم...پس درگیر بودی.
_یجورایی...
مکث کرد، سپس طاقت نیاورد و پرسید:
_سوهی مطمئنی حالت خوبه؟ چرا این موقع شب بهم زنگ زدی؟
_خب...راستش...
_راستش؟
_به باقی بچه ها زنگ زدم...اما یا جواب ندادند یا گوشیشون خاموش بود...فقط تو بودی که جوابمو دادی...
_مشکلی پیش اومده؟
_با ناپدریم و مادرم بحثم شد...اون حرومزاده هم خیلی راحت منو از خونه ی مادرم انداخت بیرون...میخواستم بگم مشکلی نیست که امشب...
_موقعیت مکانیت رو برام بفرست. میام دنبالت.
_نه نیازی نیست...خودم میام؛ ادرس خونتون رو...
_موقعیت مکانیت رو برام بفرست سوهی.
دختر که مشخص بود حوصله ی بحث کردن نداره با بی میلی گفت:
_خیله خب...میفرستم.
_زود میام. هر جا که هستی بمون.
و سپس بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد.
سریع به سمت اتاق مامان و باباش رفت و در رو باز کرد. طبق انتظارش پدرش هنوز بیدار بود. سریع گفت:
_بابا! یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده و من دارم با ماشینت میرم بیرون تا امشب بیارمش اینجا! لطفا نگران نشو و اینکه تلاش میکنم ماشین رو توی دیوار نبرم!
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سمت اون مرد باشه سوییچ ماشین پدرش رو از روی میز ناهار خوری برداشت و به سمت در خروجی خونه روانه شد.
تازه یک هفته بود که رانندگی رو از پدرش یاد گرفته بود و میدونست که هیچ اعتبار و تضمینی وجود نداره تا امشب این ماشین رو سالم به خونه برگردونه؛ مخصوصا حالا که بیشتر از هر وقتی عجله داشت!
با نهایت سرعت عمل ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ ساختمون خارج شد که همون لحظه صدای اعلان پیامک از گوشیش شنیده شد.
نگاهی سریع به موبایلش انداخت...پیامی از طرف سوهی بود؛ همون طور که گفته بود ادرس موقعیت فعلیش رو فرستاده بود.
یوسانگ نفس عمیقی کشید و با سرعت به سمت ادرسی که سوهی براش فرستاده بود رفت. تقریبا ده دقیقه گذشته بود که به مکان مورد نظرش رسید و دقیقا همونجا، سوهی رو دید!
ماشین رو با صدای گوش خراشی نگه داشت و سریع ازش پیاده شد و رو به روی سوهی ایستاد. دختر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_بهت گفتم که خودم میتونم بیام...
_اما ادب این رو حکم نمیکنه!
و سپس هر دو ریز خندیدند. قبل از اینکه سوهی سوار ماشین بشه، توجه یوسانگ به زخم های زیر چشم اون دختر که زیر لایه ای از موهای لختش مخفی شده بود، جلب شد، که به نظر تازه می اومدند!
ناخداگاه اخم کرد و دستش رو به سمت صورت اون دختر برد و گفت:
_زیر چشمهات زخمی شُ...
اما قبل از اینکه صحبتش رو پایان برسونه سوهی با قدرت تمام مچ دست اون پسر رو گرفت و اجازه نداد تا دست یوسانگ صورتش رو لمس کنه!
و سپس هر دو غرق در سکوت به چشمهای همدیگه زل زدند. یوسانگ که پس از چندین ثانیه تازه به خودش اومده بود، دستش رو عقب کشید و به سمت ماشین رفت و به سوهی هم اشاره کرد تا سوار بشه.
دختر همونطور که سرش رو پایین انداخته بود در سکوت روی صندلی شاگرد نشست و زیر لب گفت:
_ممنونم.
یوسانگ برای تغییر جو بیشنشون خندید و گفت:
_بیخیال! تشکر لازم نیست! من بخاطر دوست هام از تخم هام هم میگذرم!
خندید؛ اما سوهی تنها یه یک لبخند اجباری روی لبهاش بسنده کرد. راه افتادند و پس از ده دقیقه به خونه رسیدند. یوسانگ ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوشحالم که ماشین رو نبردم توی دیوار!
و سپس هر دو پیاده شدند. سوهی گفت:
_ممنونم...واقعا نمیخواستم مزاحمت بشم.
_سوهی؟ خواهش میکنم بی خیال این حرفاشو شو دختر!
و سپس از پله ها بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند. یوسانگ دستش رو توی جیبش فرو برد تا کلید رو بیرون بیاره اما متوجه شد که موقع اومدن اونقدر عجله داشته که کلید خونه رو به کل یادش رفته!
به ناچار زنگ خونه زد، و بر خلاف انتظارش پدرش سریع در رو باز کرد و با لبخند به اون دو خیره شد:
_سلام!
یوسانگ، متحیر ریز خندید و گفت:
_نخوابیدی بابا؟
_مگه میذاری اخه بچه؟
و سپس خندید و هم یوسانگ و سوهی رو به خونه دعوت کرد.
سوهی که کمی معذب بود سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت:
_سلام اجوشی. عذر میخوام که باعث شدم تا نصف شب بیدار بمونید.
مرد لبخندی زد و گفت:
_اینطور نگو دخترم. من تا قبل از این هم بیدار بودم و صدای گیتار یوسانگ بود که نمیذاشت بخوابم!
پسر لبخند معنا داری زد و رو به پدرش گفت:
_میدونم که از شدت زیبا بودنش خوابتون نمیبرد!
مرد خندید و سپس گفت:
_دیگه واقعا میرم بخوابم.
رو به پسرش کرد و گفت:
تشک و بالشت که توی کمد دیواری اتاقت داری درسته؟
_دارم.
_خب. پس شبتون بخیر!
هر دو متقابلا شب بخیر گفتند و سپس به سمت اتاق یوسانگ رفتند. زمانی که وارد شدند پسر گفت:
_اول باید زخمت رو ضد عفونی کنیم.
سوهی جدی و سرد جواب داد:
_نیازی نیست.
_اتفاقا خیلی نیازه!
سوهی که به نظر کلافه میومد نفس عمیقی کشید و با صدای بلند تری گفت:
_یوسانگ...لطفا بیخیال شو! زخمای روی صورت من چه اسیبی به تو میزنه؟!
_تو دوست منی...هر کدوم از زخمات برام مهمه! چه روحی باشه و چه جسمی...حالا بشین و حرف نزن!
سوهی که انتظار همچین جوابی از طرف یوسانگ رو نداشت بدون هیچ حرف دیگری به اون پسر که در حال بیرون اوردن ابزار کمک های اولیه از توی کمدش بود خیره شد.
یوسانگ که دید دختر قصد نشستن نداره، برگشت و شونه هاش رو گرفت و روی زمین نشوند و خودش هم رو به روش نشست.
کمی از محلول ضد عفونی کننده رو روی پنبه ریخت و سپس اهسته اون رو روی زخم های سوهی کشید.
دختر در ابتدا از شدت سوزش چشمهاش رو بست و صورتش رو کمی عقب کشید...
چرا داشت اجازه میداد تا یوسانگ به زخمهاش رسیدگی کنه؟
نمیدونست...جوابی براش پیدا نمیکرد...شاید هم ذهنش زیادی برای جست و جوی پاسخ خسته بود..
صورتش رو دوباره جلو اورد و اجازه داد تا یوسانگ پنبه رو روی زخمش بذاره. پسر گفت:
_باید مراقب خودت باشی...کار خطرناکیه با یه مرد بزرگسال فیزیکی دعوا کنی!
_مهم نیست.
هوفی کشید و پنبه خونی رو روی زمین گذاشت. گفت:
_باز هم خوبه اونقدر عمیق نیست که نیازی به بخیه داشته باشه.
_هوم...
و سپس بدون هیچ حرف دیگری منتظر موند تا یوسانگ کارش تموم بشه.
بعد از تقریبا ده دقیقه، که با باند و چسب، زخم های زیر چشم و گونه ی سوهی رو پوشوند وسایل رو جمع کرد و بلند شد.
از داخل کمد دیواری اتاقش تشک و بالشتی برداشت و روی زمین گذاشت. سوهی لبخندی زد و گفت:
_ممنونم.
یوسانگ هم متقابلا در جواب لبخند زد:
_خواهش میکنم! نیازی به تشکر نیست...
به سمت تختش رفت و روش دراز کشید. همونطور که سوهی پتو رو روی خودش میکشید یوسانگ گفت:
_هیچ وقت یادت نره...توی هر موقعیتی، من کمکت میکنم سوهی...همیشه روی من حساب باز کن.
و سپس با چشمهاش به اون دختر خیره شد...سوهی که از جو به وجود اومده بینشون کمی معذب شده بود سری تکون داد و تنها به گفتن یک کلمه ساده بسنده کرد:
_ممنونم...
و سپس پتو رو روی سرش کشید و گفت:
_شب بخیر.
یوسانگ هم اهسته جواب داد:
_شب توهم بخیر...
و سپس با همون لبخند شکل گرفته روی لبش به سقف خیره شد...
خوشحال بود که توی همچین موقعیتی، پناه اون دختر شده...
و تبدیل به کسی که سوهی تونسته بهش اعتماد کنه!
دختری که سالها بود ارزوی داشتنش رو داخل ذهن میپروروند...
____________
افتاب کم کم در حال بالا اومدن بود و باعث میشد تا نور، بی اجازه از شیشه ی پنجره ها عبور، و وارد خونه ها بشه.
در همین حین صدای خر و پف پسری که شب قبل تا ساعت سه صبح مشغول اهنگ نویسی بود، کل اتاق رو برداشته بود...
برگه ها و و خودکار ها روی میزش پراکنده شده بودند و خودش با بالا تنه ی برهنه روی تخت دو نفره ی اتاقش، خوابیده بود...
همونطور که از خواب عمیقش لذت میبرد، به ناگه صدای مزاحم زنگ گوشی دلیل جدایی از خواب شیرینش شد!
اخمی کرد و موبایلش رو از روی پا تختی برداشت.
ابتدا نگاهی به ساعت انداخت:
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfiction__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...