قسمت شونزده: Cookie
کوکی_خدای من!
گونه ی نرم خانم لی رو بوسید و با ذوق کودکانه ای
ادامه داد:
_خیلی متچکرم! نمیدونید چقدر دلم هوس کوکی های شما رو کرده بود خانم لی!
خواست یدونه از اونها رو از داخل ظرف پیش روش برداره که پیرزن روی دستش زد:
_آخ!
_بذار خنک بشن شکمو.
_لطفا...
_خنک که شدن خودم برات میارم.
_پس میشه لطفا ده تا دیگه هم توی یه ظرف دیگه برام کنار بذارید؟
پیرزن با چشمهای گرد شده و متعجب به وویونگ خیره شد:
_نکنه قصد داری خودت رو با خوردن کوکی پاره کنی وویونگ؟!
پسر خندید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
_برای خودم نمیخوام خانم لی. میخوام ببرمش برای دوستم، اون عاشق کوکیه!
_منظورت دختر عمه ات هانا عه؟
با شنیدن این سوال کمی مکث کرد...خانم لی چند وقت پیش، زمانی که هانا برای کمک به وویونگ داخل درس هاش به خونشون اومده بود، به وضوح دیده بود که اون دختر علاقه ی چندانی به کوکی نداره.
پس قاطعا جواب مثبت وویونگ به پرسش اون پیر زن، چیزی جز یک دروغ آشکار و مسخره نبود!
اما از طرفی دلش هم نمیخواست که حقیقت رو بگه...
بعد از پنج ماه، هنوز هم هیچکس از اعضای اون خونه، چیزی راجب دوست های جدید وویونگ نمیدونست.
هر چقدر هم که اون پسر خدمتکار های خونشون رو دوست میداشت، اما نمیتونست بهشون کاملا اطمینان کنه و مسائلی نظیر این رو باهاشون به اشتراک بگذاره...
مسائلی که قطعا اگر پدر وویونگ ازشون با خبر میشد هیچکس نمیدونست که قراره چه اتفاقی برای اون پسر بیچاره بیوفته...
پس در نهایت، به یک جمله ساده بسنده کرد:
_خب...نه...منظورم یه دوست دیگه است.
پیر زن با این حرف وویونگ ریز خندید و چشمکی زد:
_پس مسئله ی یه دختر دیگه وسطه!
وویونگ با حالت خنده داری نالید:
_خانم لی! اینطور نیست!!!
پیرزن خندید و تکونی به سرش داد.
همونطور که اون دو مشغول صحبت راجب مسائل مختلف بودند، ناگهان جیهو با ماسک سفیدی روی صورتش وارد اشپز خونه شد و به وویونگ نگاه غضبناکی انداخت.
دست به کمر شد و پرسید:
_اون کوچولوی موذی کجاست؟
وویونگ، با بی تفاوتی کامل و فاقد از هر احساسی به مادر خوانده اش چشم دوخت و گفت:
_توی اتاق منه...قطعا به شما کاری نداره پس نیازی نیست که ماسک بزنید و مضطرب داخل خونه بگردید!
_نمیخوای بندازیش بیرون؟
_اون تازه یک ماهه شه. متأسفم اما نمیتونم ولش کنم. نمیخوام به امانت جسی اسیبی وارد بشه!
_امانت جسی؟! منظورت مادرشه؟!
جیهو با طعنه گفت و سپس خندید...مشخص بود که هنوز هم از زایمان اون گربه روی تخت خوابش در دو ماه پیش دل پری داره!
ماجرا خنده دار و در عین حال غم انگیزی بود...
دو ماه پیش بود که جسی داخل خونه گم شد و وویونگ هراسان دنبالش میگشت، تا در نهایت با جیغ مادر خوانده اش از جا پرید و همون لحظه فهمید که حتما اون زن جسی رو دیده!
صدای جیغ جیهو از سمت اتاق خودش منبع میگرفت...سریع به سمت اتاق مادر خوانده اش دوید و با اون گربه ی کوچک و سفید و خود جسی روی تخت جیهو رو به رو شد...
اما مسئله ای که این داستان رو برای وویونگ غم انگیز میکرد این بود که جسی...زنده نبود!
جسی روی تخت خواب جیهو زایمان کرده بود و سپس همونجا جون داده بود...
بدن اون گربه ضعیف بود و به دلیل کهولت سنی هم که داشت، این حادثه حتی توسط دام پزشکی که وویونگ جسی رو پیشش میبرد هم پیش بینی میشد...
اما تا به اون زمان ، وویونگ سعی داشت تا به خودش امید بده که شاید اون گربه ی بیچاره بتونه همراه بچه ش به زندگی ادامه بده...
اما حقیقت همیشه تلخ بود و این قاعده ای بود که هیچ چیز و هیچکس هیچ جور قادر به تغییرش نبود!
وویونگ جنازه جسی رو داخل باغچه ی حیاطشون به خاک سپرد...
جنازه ی گربه ای که از بدو تولد با وویونگ بزرگ شده بود...
گربه ای شاهد تک تک لحظات تلخ و شیرین اون پسر در زندگیش بود...و حالا زیر خروار ها خاک فرو میرفت...
وویونگ تصمیم گرفت که اسم اون بچه گربه ی تازه متولد شده رو باز هم بذاره جسی...جسی دوم!
از اون روز به بعد، با تمام توانش در تلاش بود تا از اون بچه گربه به خوبی مراقب کنه ، و چون پدرش حاضر نبود مسئولیتی در مقابل اون بچه گربه قبول بکنه، وویونگ هم مجبور بود تا مقدار قابل توجهی از پول های تو جیبی خودش رو صرف خریدن غذا و لوازم دیگه، و البته دامپزشک بکنه!
اما وویونگ هیچ مشکلی با این مسئله نداشت و با تمامی قوا تلاش میکرد تا با شیوه ی درستی جسی دومش رو بزرگ بکنه!
با تمام احترامی که تلاش میکرد تا برای پدرش و نامادریش قائل باشه، در موضوع نگهداری بچه گربه داخل خونه، با تمام توانش جلوی اون دو ایستاده بود و قبول کرده بود تا مسئولیت تک تک مشکلاتی که ممکن بود به وجود بیاد رو بر عهده بگیره.
از اون روز به بعد جیهو داخل خونه با ماسک راه میرفت و این موضوع وویونگ رو هر روز عصبی و عصبی تر میکرد!
میدونست که اون زن از عمد اینکار هارو میکنه و در واقع اون گربه ی کوچک بیچاره از اون فاصله هیچ ضرری نمیتونه براش داشته باشه.
به هر حال، هیچوقت ماجرا های مزخرف وویونگ با پدر و مادرش تمومی نداشت و این موضوع هم مثل بقیه بود، چه بسا که این مسئله بسیار کوچک تر از موضوعات دیگه بود..
____________
همونطور که موهای خواهرش رو میبافت با لبخند گفت:
_سویون؟
_بله؟
_حالت خوبه؟ نفس تنگی نداری؟
دختر سرش رو برگردوند و نگاهی به برادرش انداخت. با لبخند جواب داد:
_حال من؟! عالیه سان!
_خوشحالم که حالت خوبه...
کمی مکث کرد، سپس دوباره پرسید:
_دارو هات تموم نشدن؟
_نه مشکلی نیست سان...نگران من نباش...هنوز کلی موندن.
لبخندی زد و دستهاش رو از پشت دور شونه ی خواهر چهارده ساله اش حلقه کرد. بوسه ای روی گونه ی سویون کاشت و گفت:
_میدونی که خیلی دوستت دارم نه؟
_منم تورو خیلی دوست دارم اوپا!
بوسه ی دیگری روی گونه ی خواهرش کاشت...اون دختر، با ارزش ترین دارایی زندگی سان بود و حاضر بود براش هر کاری بکنه و از کل زندگیش بگذره.
اون دو از بچگی رابطه ی صمیمانه و خوبی باهم داشتند و این رابطه بعد از مرگ پدر و مادرشون، یعنی از سه سال پیش، به مراتب محکم تر هم شد!
بعد از چند دقیقه که همینطوری بهم چسبیده بودند، در نهایت سویون با خنده گفت:
_مگه موهام رو نمیبافتی؟ فکر کنم کامل خرابش کردیا!
پسر با شنیدن این جمله سریع عقب کشید و گفت:
_اوه عذر میخوام!
_نیاز به معذرت خواهی نی...
اما به ناگه صدای زنگ خونه شنیده شد.
چشمهای سویون از شدت تعجب گشاد شد و به برادرش که اون هم مثل خودش حیرت زده شده بود خیره شد...یعنی چه کسی میتونست باشه؟
سان بلند شد و خودش رو برای دعوا های همیشگی با پدر و مادر بزرگش اماده کرد...به غیر از اون دو دیگه چه کسی میتونست پشت در باشه؟
احتمالا باز هم اومده بودند تا حرف های همیشگیشون رو تکرار کنند...
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfiction__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...