CHAPTER 12

122 18 8
                                    

قسمت دوازده: Soil
خاک

آهسته چشمهاش رو باز کرد و پتو رو از روی سرش برداشت.
چشمهاش هنوز همه چیز رو به خوبی نمیدید و حواس پنجگانه اش دچار اختلال شده بود...
صدای همهمه های مبهم و آژیر از داخل حیاط به گوشش میرسید، اما اونقدر خواب الود بود که نمیتونست دقیق اطرافش رو انالیز کنه...
دیشب بدون هیچ دلیل خاصی، بعد از اینکه همراه سان تا خونه شون رفته بود و بعد به خونه ی خودش برگشته بود، تا ساعت چهار صبح بیدار مونده بود و به جسی غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.
از اتفاقات روزش میگفت...از احساساتش...از سان...از هانا...از موسیقی...از همه و همه چیز صحبت میکرد!
احساس میکرد این گربه ی پشمالوی سفید، تنها یار و همدم همیشگی اونه، و به راحتی راجب هر موضوعی باهاش حرف می زد.
حتی اگر اون گربه یک کلمه از حرفهاش رو هم متوجه نمیشد و به یک میو ساده بسنده میکرد...
حتی دیشب متوجه نشده بود که کِی خوابش برده و وسط چه صحبتی بوده که از شدت خستگی هوشیاریش رو از دست داده!
پس از چند دقیقه که بیدار تر شد، توجه اش بیشتر و بیشتر به صدای اژیر داخل حیاط جلب شد. به طرف پنجره رفت و از اونجا به حیاط چشم دوخته بود، که به ناگه با دیدن امبولانس، احساس کرد که خون داخل رگ هاش یخ زده...
حضور ماشین امبولانس در اونجا به یک معنا بیشتر نبود...اون هم اینکه کسی حالش بد شده و یا مشکلی براش پیش اومده!
به سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت حیاط حرکت کرد...حتی نفهمید چطوری و با چه سرعتی از پله های طبقه ی بالا پایین اومد.
موهاش بهم گره خورده بود و یک تیشرت گشاد و شلوارک مشکی عی که تا زانوهاش میرسید تنش بود، اما وضعیت ظاهریش در اون لحظه کوچکترین اهمیتی براش نداشت...
وارد حیاط شد و دید که پدر و مادر خوانده اش، به علاوه ی بسیاری از خدمتگزار ها دور چیزی حلقه زده اند و مسئولان اورژانس در حال انجام داد عملیاتی در مرکز اون حلقه هستند.
با عجله به سمت بقیه رفت و به هر سختی ای راهش رو از میون اونها باز کرد...
و زمانی که به وسط حلقه رسید، احساس کرد که قلبش برای لحظه ای از حرکت ایستاده...
نمیتونست چیزی رو که میدید باور کنه...نه...این قطعا نمیتونست حقیقت داشته باشه!
آقای کیم در مرکز اون حلقه قرار داشت...دراز کشیده بود و رنگش تفاوتی با گچ سفید دیوار نداشت...
یکی از همون مسئول ها در حال دادن تنفس مصنوعی بهش بود و دیگری نبضش رو کنترل میکرد...و زمانی استرس و اضطراب داخل قلب وویونگ در هزار ضرب شد که یکی از اونها ها رو به بقیه همکار هاش داد زد:
_فایده ای نداره!!! باید ببریمش!!!
سپس سریع چند نفره اون پیر مرد رو بلند کردند و روی تختِ داخل امبولانس گذاشتند...
وسپس در کسری از ثانیه، امبولانس از خونه بیرون رفت و حالا ده ها چشم دوخته شده به در بازِ خونه مونده بود...
وویونگ که از شدت اضطراب نفسش بالا نمی اومد، خواست به طرف دوچرخه اش بره که مینهو شونه اش رو گرفت:
_اون حالش خوب میشه وویونگ... نگران نباش...نیازی نیست که تو باهاشون بری...
اما در اون لحظه، حرف و دستور های پدرش براش از کوچکترین اهمیتی برخوردار نبود.
دست مینهو رو بی وقفه پس زد و به سمت دو چرخه اش دوید و سوارش شد...
باید قبل از اینکه امبولانس از دیدرسش خارج میشد اون رو دنبال میکرد و بیمارستان رو پیدا میکرد.
بی درنگ شروع به حرکت کرد و آمبولانس رو در حال چرخیدن سر خیابون دید. با تمامی توانش شروع به رکاب زدن کرد و به طرف اون ماشین حرکت کرد...
در بین راه مدام زیر لب با خودش تکرار میکرد:
_چیزی نیست... نگران نباش وویونگ... احتمالا فقط یه سکته ی ساده س...اقای کیم خیلی وقته که قلبش مشکل داره...چیزی نیست...نگران نباش...
بعد از حدودا ده دقیقه وویونگ پشت آمبولانس وارد بیمارستان شد...
ماشین ایستاد...اما هیچکدوم از مسئول ها و پرستار ها با شتاب از ماشین پایین نیومدند...گویی اتفاقی نیوفتاده...
وویونگ که دلیل این بی عجله بودن اونها رو نمیفهمید، مضطرب و بی توجه به دو چرخه اش، اون رو روی زمین رها کرد و به طرف اون چند مرد رفت.
مضطرب گفت:
_ب...بخشید اقا...میشه یکم عجله کنید و مریض داخل امبولانس رو به بیمارستان منتقل کنید؟
مرد با دیدن وویونگ، اخم ریزی کرد و گفت:
_شما؟
_م...من...
خواست ادامه بده اما نمیدونست که چی باید بگه...اون واقعا چه نسبتی با اقای کیم داشت؟
مردد گفت:
_من...من یکی از اشناهاشون هستم...
_یه پسر شونزده هفده ساله؟ کس دیگه ای نبود که بخواد پیگیر حال این پیرمرد بی نوا بشه؟
وویونگ که از بازجویی اون مرد و وقت تلف کردنش ، به شدت عصبی شده بود کلافه و با صدای بلند تری نسبت به قبل گفت:
_ایشون خانواده ای ندارن اقا! چندین ساله که توی خونه ی ما به عنوان سرایدار و باغبان مشغول به کار هستند و من باهاشون صمیمی هستم! حالا لطفا اگر بازجوییتون تموم شد میشه لطف کنید و منتقلشون کنید به بیمارستان؟! تا جایی که من دیده بودم حالشون خوب نبود!
مرد، اهسته سرش رو پایین انداخت و گفت:
_من و همکار هام تمامی مراحل CPR ( احیای قلبی و ریوی ) رو به درستی انجام دادیم...داخل اورژانس هم براشون از الکتروشوک استفاده کردیم...اما...متاسفم بچه جون...لطفا به یک بزرگتر بگو که برای تحویل جنازه اش بیاد...
وویونگ متحیر به مرد رو به روش خیره شده بود...گویا حرفاش رو نمی‌فهمید...گویا کر شده بود...
جمله هایی که از دهان مرد خارج شده بود دور سرش میچرخیدند...

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now