قسمت پایانی: My violin
ویولن من" پنج سال بعد آپریل سال ۲۰۲۴ پاریس فرانسه "
_متیو...متیو...متیو!
پسر آهسته سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_عذر میخوام. میدونم که خراب کردم.
_بهت چه نکته ای رو گفته بودم؟
_ن...نکته؟
_بله.
پسر سرش رو بلند کرد و پاسخ داد:
_خب...شما نکته های زیادی به من میگید اقای چوی...منظورتون کدومه؟
مرد با شنیدن این حرف، نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه...با صدایی قاطع گفت:
_جلسه ی پیش روی چه نکته ای خیلی تاکید داشتم متیو؟ این جلسه خیلی حواس پرت شدی!
_گفتید که...حتی اگر سالها هم موسیقی رو تمرین کنم، تا زمانی که احساسات نداشته باشم آهنگم هیچ جذابیتی برای دیگران نداره...
_دقیقا! مشکل تو همینه پسر...خیلی خشک و بی احساس گیتار میزنی...یکم شور و هیجان داشته باش!
پسر پونزده ساله ی فرانسوی، آهی کشید و در مقابل استادش روی صندلی ولو شد و گفت:
_این چند مدت واقعا خسته ام اقای چوی...اما قول میدم که خودم رو درست کنم!
_به من قول نده...باید به خودت این قول و بدی! البته اگر واقعا موسیقی رو دوست داری...
_بله...درست میگید.
مرد نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. رو به متیو گفت:
_شب خوبی داشته باشی پسر..
_متشکرم بابت وقت اضافه تری که امشب هم برام گذاشتید.
مرد با شنیدن این حرف، لبخندی از جنس محبت زد و گفت:
_نیازی به تشکر نیست متیو...من از یاد دادن موسیقی به کسایی که لایقشن لذت میبرم...
گونه های پسرک فرانسوی از روی خجالت سرخ شد...استادش حاضر شده بود برای پیشرفت هر چه بیشتر اون، چندین جلسه پشت سر هم، بیشتر از زمان مقرر شده ی کاریش داخل آموزشگاه موسیقی بمونه.
لبخندی به سوی چشم های کوچک، اما پر نور استاد کره ایش زد...سپس خداحافظی کرد و خواست از اتاق بیرون بره اما به ناگه با صدای مرد ایستاد:
_متیو! یک لحظه صبر کن!
سپس با کاغذ تا شده ی کوچکی داخل دستش به سمت پسر اومد و گفت:
_این رو به اقای سونگ بده...فکر میکنم همین بیرون نشسته باشه.
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد و از اتاق بیرون رفت...اما اقای سونگ رو بیرون از اتاق ندید.
برای ثانیه ای حس کنجکاوی درونش بهش چیره شد. کاغذ رو باز کرد و نگاهی به درونش انداخت. اما پس از گشودن نامه تمامی احساس هیجانش از بین رفت...
کلماتی داخلش به چشم میخورد...اما نه به زبان فرانسوی!
بلکه به خطی که اون پسر چیزی ازش سر در نمی آورد. پیش خودش فکر کرد:شاید خط کره ای باشه...
شونه ای بالا انداخت و سپس داخل اتاقک های آموزشگاه به دنبال مرد گشت...
موسیقیدانِ پر اوازه ای که شهرت ویولن نواختنش کل فرانسه رو پر کرده بود...
این مرد به همراه استاد پسرک، در کنار هم مدت ها بود در حال فتح قله به قله ی موفقیت بودند...
کنسرت هایی که میذاشتند، به مست کردن گوش مخاطب مشهور بود و از سر تا سر فرانسه شنونده هارو به سمت خودش میکشوند...تنها آرزویی که ذهن متیو رو سالها بود به تسخیر خودش در اورده بود این بود که آیا روزی میتونست مثل اون دو در عرصه ی موسیقی موفق بشه؟
همونطور که مشغول گشتن داخل اتاق ها بود، در نهایت اون مرد رو پیدا کرد...
روی صندلی ای نشسته بود و در حال گرفتن خاک از روی ویولنی قدیمی بود... ویولنی که کهنگی از سر و صورتش میبارید.
مرد با دیدن پسرک که در استانه ی در ایستاده بود با لبخند گفت:
_اوه متیو...مثل اینکه کلاست تموم شده...با من کاری داشتی؟
_آقای چوی بهم گفت این کاغذ رو به شما بدم.
اما بر خلاف انتظار، مرد با شنیدن این جمله اخم کرد و ابرو هاش رو در هم کشید. جواب داد:
_به اقای چوی بگو هر حرفی که داره رو بیاد به خود من بزنه، نیازی نیست شاگردش رو برای اینکار واسطه قرار بده.
متیو که حالا بیشتر از زمانی کنجکاو شده بود، به خودش جرئت داد و پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
_یه دعوای کوچکیه...میدونی که من و اقای چوی دوستای صمیمی هستیم، این دعوا بین دوتا دوست عادیه.
پسرک سری به نشونه ی تایید تکون داد و سپس از اتاق بیرون رفت.
مدت زمان زیادی بود که راجب اون دو مرد کنجکاو بود.
اون دو رابطه ی صمیمی ای باهم داشتند و این موضوع برای همه مشهود بود...اما گاهی سوال هایی داخل ذهن پسر میپیچید، که شاید کمی دور از ذهن بود...اما...
چه کسی میدونست که اون دو فقط دو دوست عادی اند؟!
کنجکاوی درونش بیش از حد میجوشید...پس تصمیم گرفت تا با انجام کاری بالاخره بهش خاتمه بده!
در راه خروج از ساختمون، با استادش مواجه شد و پیام اقای سونگ رو بهش رسوند؛ سپس سریع از ساختمون خارج و پشت دیوار پنهان شد.
چندین دقیقه گذشت...تا در نهایت ابتدا اقای سونگ، و سپس اقای چوی از ساختمون بیرون اومد، و اونجا بود که مکالماتشون شروع شد و گوش های متیو به تیز ترین حالت ممکن تغییر پیدا کرد!
اقای سونگ گفت:
_اصلا کار قشنگی نبود که اون پسر رو واسطه کردی سان!
_من که عذر خواهی کردم عزیزم...میدونم که کارم اشتباه بود وویونگ...باور کن میدونم و انکارش نمیکنم!
مرد کوچکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
_چرا نیومدی باهام صحبت کنی؟
سان اهسته خندید و جواب داد:
_میخواستم مقدمه ی صحبتمون توی کاغذ باشه! میدونی که چقدر مقدمه چینی برای صحبت برام سخته فسقلی...
_باشه...ولی لطفا دیگه هیچوقت موقع عصبانیت به خودت اسیب نزن...باشه؟! اصلا نباید بذارم به آشپزخونه نزدیک بشی! این بار لیوان رو شکستی دفعه ی بعد بشقاب میشکونی! حیف پولا...
مرد بزرگتر خندید و جواب داد:
_دلت برای من نمیسوزه؟ نگران پولی؟
وویونگ آهسته مشتی به بازوی مرد زد و گفت:
_اگر نگران تو نبودم چهار روز بابت این کارت باهات قهر نمیکردم!
_باشه باشه...الان دیگه قهر نیستی؟
_یکم قهرم...
_یکم؟
لبخندی زد و سپس عبارتی رو زیر لب گفت که متیو متوجه اش نشد...گویا به زبان دیگری جز فرانسوی بود:
_سارانگه!
و سپس سرش رو جلو اورد و آهسته گونه ی مرد کوچکتر رو بوسید...
صبر کن...چی؟!!
متیو که حالا هیجان رو به وضوح زیر پوستش احساس میکرد جلوی دهنش رو گرفت و با خودش گفت:
_یعنی...این دوتا...
از شدت هیجان این پا و اون پا میکرد! تمامی حدسیاتش درست بود!
وویونگ خندید و رو به سان گفت:
_قبوله...خر شدم...حالا بیا بریم بازار تا برای جونگهو یه چیزی بخریم...فردا ساعت ده صبح میرسند...واقعا برای دیدنشون هیجان دارم! اخرین باری که تمامی بچه ها رو کنار هم، و باهم، دیدیم دو سال پیش توی عروسی سوهی و یوسانگ بود...واقعا برای دوباره دیدنشون ذوق دارم!
سان خندید و سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_باید خوب بگردیم...واقعا چه اسباب بازی ای برای یه پسر بچه ی پنج ساله مناسبه؟
_مثل اینکه باید وقت زیادی رو توی بازار بگذرونیم.
سپس دست مرد رو گرفت، و قدم زنان در کنار هم، در عمق سیاهی شب ناپدید شدند...
و حالا...متیو ای پشت دیوار مونده بود که از شدت هیجان و حیرت در پوست خودش نمیگنجید!
اون پسر حالا حقیقتی بین دو مردی رو فهمیده بود، که هشت سال بود در میونشون شکل گرفته و ثانیه به ثانیه بیشتر قد میکشید...
____________
چشمهاش از شدت ذوق میدرخشید و ثانیه به ثانیه برای رسیدن دوستهاش لحظه شماری میکرد! دست سان رو فشرد و گفت:
_واقعا خوشحالم سان...واقعا واقعا خوشحالم!
مرد بزرگتر که از این ذوق کودکانه و بانمک همسرش لذت میبرد، خندید و دست وویونگ رو بیشتر فشرد و گفت:
_منم همینطور! ولی بیا آرامشمونو حفظ کنیم!
در نهایت، پس از پونزده دقیقه، وجود یازده نفر از دور، برای چشمهای وویونگ و سان آشنا اومد...چشمهاش از شدت ذوق پر از اشک شد و هر دو بی وقفه به سمت اونها دویدند!
اما چیزی که بیشتر از همه خنده به روی لب های اون مرد بیست و چهار ساله مینشوند، با ذوق دویدنِ پسر بچه ای پنج ساله به طرفش بود!
خندید و پس از ثانیه ای کوتاه به جونگهو رسید! اون رو در آغوش گرفت و از روی زمین بلندش کرد و چند دور چرخید!
پسر بچه با ذوق گفت:
_دایی!
وویونگ گونه های تپل جونگهو رو بوسید و گفت:
_حالت چطوره خرس کوچولوی من؟! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!
کم کم تمامی اونها به وویونگ و سان رسیدند...
لبخند و اشک روی چهره های همشون جا خوش کرده بود...و این زیبا ترین پارادوکسی بود که میشد روی چهره ی هر کسی پیدا کرد!
وویونگ جونگهو رو روی زمین گذاشت و به سمت باقی بچه ها رفت...
اول از همه، با لبخند تمام به سمت مینهی و کیونگمین رفت و دستهاش رو برای در اغوش گرفتنشون باز کرد.
زن و مرد هر دو با خوش رویی تمام پسر رو در اغوش گرفتند که مینهی گفت:
_چقدر بزرگ شدی جوجه کوچولو!
_ولی هنوز هم بهم میگید جوجه...
کیونگمین با خنده جواب داد:
_مگه بزرگ شدنت اهمیتی داره؟ تو همیشه جوجه ی ما و فسقلیِ سان میمونی!
خندید و از اون دو جدا شد...سپس اون و سان، هر دو شروع کردند به آغوش گرفتن تک تک بچه ها...همشون از دیدن هم به وجد اومده بودند و توانایی کنترل احساساتشون رو حتی برای یک ثانیه نداشتند...
سان همونطور که تک به تکشون رو در اغوش میگرفت، به سوهی رسید و به ناگه چیزی توجه اش رو جلب کرد...
ابتدا رو به سوهی، و سپس به یوسانگ کرد و متحیر گفت:
_این شوخیه دیگه نه؟! یعنی توی دلقک چند وقت دیگه بابا میشی؟!
همشون با شنیدن این حرف خندیدند. هونگ جونگ گفت:
_میخواست سوپرایزتون کنه!
وویونگ گفت:
_من رو بگو که اصلا متوجه ی شکم برآمده ی سوهی نشدم و فقط از شدت ذوق بغلش کردم...
ویکتور گفت:
_در گیج بودن تو یکی که هیچ شکی نیست...اگه خودتم حامله بشی متوجه نمیشی!
صدای خنده ی همشون دوباره فضا رو پر کرد و در بر گرفت، یوسانگ و سوهی دو سال بود که ازدواج کرده بودند، و حالا یک نفر رو داشتند به دایره ی دو نفره ی خودشون اضافه میکردند...
سان خندید و گفت:
_از پنج سال پیش دو نفر به جمع هشت نفرمون اضافه شده...بچه ی هانا و هونگ جونگ و به زودی بچه ی یوسانگ و سوهی...
سپس نگاهی به یونهو و ویکتور انداخت و گفت:
_همه توی گروه باهم مزدوج شدن، شما دوتا فکری به حال خودتون نمیکنید؟!
ویکتور با این حرف بلند خندید و گفت:
_ترجیح میدم زندگی مشترک با اهنگام رو داشته باشم!
یونهو تایید کرد و گفت:
_منم که با تنهایی خودم مزدوج ام...همه چی عالیه!
هانا نگاهی شیطنت امیز به وویونگ انداخت و گفت:
_نظرت چیه که خودمون بریم توی کارشون؟!
و دوباره و دوباره این جمع بود که از خنده منفجر میشد...
چه زیبا بود...
نقطه ای که اونها پس از سالها تلاش بهش رسیده بودند...
خنده هایی که از عمق قلب هاشون منشا میگرفت و آینده ای که حالا برای همشون به روشنی خورشید بود...
یک ویولن...
همه چیز از یک ویولن شروع شده بود و اونها رو به این نقطه رسونده بود...آوایی که مرهمی بر روی قلب های ترک خورده ی همشون بود...
وویونگ و سان...
دو پسر شکسته ای که در کنار هم بنای استوار و مستحکم عشقشون رو ساختند...
دو پسری که به لبخند باور نداشتند، اما در نهایت این خنده بود که بر لب های هم نقاشی کردند...
دو پسر قصه ی ما، حالا به زیبا ترین و پر هیبت ترین نقطه ی زندگیشون رسیده بودند...
نقطه ای که دیگه نه مینهو و نه هیچکس دیگه ای حتی جرئت فکر کردن به نابودیش رو نداشت!
حالا سالها بود که هیچ حرفی از اون مرد نبود...گویا وجودش از زندگی همه حذف شده بود...پنج سال پیش به جرم حمله ی مسلحانه و اقدام به قتل دستگیر شد و بعد، این جرائم متعددی بود که از اون مرد ثانیه به ثانیه رو نمایی میشد!
از جمله کلاه برداری های مالی و دستور به قتل و ضرب و شتم چندین و چند نفر، و البته، اثبات قتل سونگ مینگی، که مینهی تلاش زیادی برای پیش بردن این موضوع کرد...
و بعد همه چیز تموم شد...
این بار دیگه اسکناس ها به داد اون نرسید و نهایتش به گوشه ی تاریک زندان ختم شد و تمامی اموال و داریی های اجدادی خانواده ی جونگ به مینهی رسید...
اون موفق شده بود...
بالاخره موفق شده بود پایان خوشی برای داستان نا تموم مینگی رقم بزنه...اون تونست حق قاتل معشوقه اش رو بهش برسونه و به روح مرد ارامش ببخشه...
و نهایتِ تمامی این ماجرا ها به وویونگ قدرتی وصف ناپذیر بخشیده بود...
قدرتی که از همون ابتدا منجر به پاره کردن طناب هایی شد که به دست و پای پسر بسته شده بود و اون رو تبدیل به یک عروسک خیمه شب بازی میکرد...
سالهای طولانی و ظلمت زده ی زندگی اونها، حالا همشون رو به اقیانوسی از نور رسونده بود...
مینهی خوشحال بود و میخندید...اون حالا همه چیز رو توی زندگیش داشت... خوشحال بود که علی رغم تمامی این اتفاقات اون هنوز هم استوار مونده...
این بار قوی تر و خوشحال تر از همیشه!
دستهاش داخل دستهای کیونگمین قفل بود...
مینهو واقعا فکر میکرد که یک گلوله میتونه به راحتی اون دو رو از هم جدا کنه؟
سخت در اشتباه بود...
حالا چشم های هانا و هونگ جونگ از عشق به فرزندشون لبریز بود...این سرنوشت شیرین اون دو بود...
و یوسانگ...حالا در انتظار چشم گشودنِ فرزندش بود... اون هم از دختری که سالیان سال از اعتراف حس حقیقیش بهش، میترسید و وحشت داشت...
زیبا بود...
پایان؟
نه...
هیچوقت نمیشه برای هیچ داستانی پایانی ترسیم کرد...
احساسات بی کران اند...
قصه ها بی نهایت...
داستان عشق اون ها هیچ خط پایانی نداره...
این رو زمانی متوجه شدند که دستهای هم رو گرفتند و به صداقت چشم های هم روی اوردند...
درست همونطور که مینگی و سورا به بی انتها بودن عشق هم ایمان آورده بودند...
اون دو حالا سالها بود که کنار هم بودند...
و این بار...خوشحال تر از همیشه به ساکنان خاک چشم میدوختند و لبخند میزدند...
شاید حالا زمانش رسیده باشه که دست از قلم برداریم و اجازه بدیم تا اونها خودشون داستان رو ادامه بدند...
کلمات هیچ گاه نمیتونند تصویرگر نقاشیِ پایان باشند...
نه برای من...
و نه برای شما...
و نه حتی برای طنین ویولنِ زندگی...
شاید بهتر باشه...
اینبار کلمات مسکوت باشند و آوای پر هیاهوی داستان ما سخن گو...
____________
خب...دوستان من :)
فن فیک ویولن من به اتمام رسید!
احساسات عجیبی دارم...
من از بچگی دیوونه ی نوشتن بودم، و بالاخره بعد از این همه سال فرصت این رو به خودم دادم که نوشته هام رو با دیگر انسانها هم به اشتراک بذارم!
به این داستان صرفا به چشم یه فن فیک ساده نگاه نکردم...واقعا با نوشتنش زندگی کردم...
این داستان اولین نوشته ی طولانیمه که توی واتپد آپش میکنم و میتونم بگم اولین کار رسمیمه، پس نقص و اشکال زیاد داره قطعا...
اما خب نهایت تلاشم رو کردم که نوشته ی خوبی ارائه بدم و باعث خشنودی خواننده ها بشم :>
امیدوارم لذت برده باشید از خوندن این فیک...
ممنونم که تا اینحا همراهم بودید...در واقع باید بگم ممنونم از اینکه شخصیت های داستان رو تا اینجا همراهی کردید...
این داستان رو شخصیت های اون ساختند و من تنها وسیله بودم که اونها رو به کلمات تبدیل میکرد...
شاید دوباره برگردم و شروع کنم به نوشتن فن فیکی بهتر از ویولن من...اما خب نمیتونم بگم به زودی یا بهتون قول بدم!
به هر حال...خیلی زیاد حرف زدم (همیشه آخر همه چیز خیلی برام احساسیه...)
کلام اخرم...
بابت تمام ووت ها و نظرات ممنونم...اگر دوست داشتید این فیک رو به دوستانتون معرفی کنید.
امیدوارم ویولن زندگی همتون همیشه براتون زیبا ترین موسیقی هارو بنوازه :>🎻💙جانگ دراکولا-
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfiction__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...