قسمت اول: Truth
حقیقت" ۳ می ۲۰۰۰ سئول کره جنوبی"
دفتر رو بست...
ناتوان به دیوار اتاق تکیه داد و روی زمین نشست. بی درنگ، بغض پنهان شده ی درون گلوش رو شکست و هق هق هاش رو ازاد کرد.
حالا تنها اون دیوار های سرد و بی روح اتاق، شاهد و شنونده ی فریاد ها و اشک های لبریز از غم مینهی بودند. پلکهاش رو روی هم فشرد که باعث چندین برابر شدن سوزش اشک درون چشمهاش شد...
زانو هاش رو در اغوش کشید و سرش رو پایین انداخت. همونطور که در حال آزاد سازی بخش کوچکی از غم سنگین روی دلش بود، به ناگه طنین گریه کودکی در اتاق پیچید. متحیر، به تخت کوچک گوشه ی اتاق که منبع صدا بود، نگاه کرد. چطور تا به اون زمان، متوجه ی حضور اون نوزاد داخل اتاق نشده بود؟
اشکهاش رو پاک کرد و سریع به طرفش رفت. اروم و اهسته، نوزاد رو از داخل گهواره بر داشت و در اغوش کشید.
بوسه ای روی گونه ی لطیف و سرخش کاشت و بهش چشم دوخت. با دیدن چهره ی معصوم نوزاد، گویی غم برای لحظه ای، از روی دوش خسته و شکسته اش برداشته شد. لبخندی دردناک زد که باعث چکیده شدن اشک روی صورتش، روی لپ کوچک نوزاد شد. زمزمه کرد:
_تو چه گناهی کردی که باید شاهد این لحظات باشی؟ تو فقط...دو روزه متولد شدی...
با دیدن چهره ی بی تفاوت نوزاد، که بهش خیره شده بود اروم خندید. سرش رو نزدیک گوش های نوزاد برد و کلماتی که از عمق قلب شکسته اش، منشأ میگرفتند رو آهسته به زبون اورد:
_ازت محافظت میکنم...قول میدم...قول میدم...
یقه ی لباس رو اروم کنار زد و به ماه گرفتگی روی گردنش چشم دوخت. ماه گرفتگی ای که حقیقتی دردناک رو در دل خودش، مدفون کرده بود.
حقیقتی که تنها مینهی در این هستی ازش آگاه بود...___________
"سیزده سال بعد آپریل ۲۰۱۳ سئول کره ی جنوبی"
ذوق زده و با نشاط، از پله های خونه پایین می اومد و به تمامی خدمتکار ها صبح بخیر میگفت. قبل از اینکه به سمت میز غذا خوری روانه بشه، وارد اشپز خونه شد و به زن پیری که از بدر تولد وویونگ داخل این خونه کار میکرد، صبح بخیر گفت:
_صبح زیبا و قشنگتون بخیر اجوما! امیدوارم روز فوق العاده ای رو بگذرونید!
پیرزن که به این جملات نشاط بخش وویونگ عادت داشت، دستش رو برای در اغوش گرفتن پسر اماده کرد. وویونگ با ذوق، پیرزن رو در اغوش کشید:
_شما همیشه من رو بغل میکنید و این به من حس خوبی میده! ممنونم اجوما!
_بخاطر اینه که تو اول به من حس خوبی میدی و با این جملاتت باعث میشی کل روز رو پر نشاط باشم!
موهای لخت پسر رو بوسید و اروم ازش جدا شد.
تا جایی که اون زن، پدر و نامادری وویونگ رو میشناخت، هیچکدوم از اونها از خودشون رفتار های گرم و صمیمی نشون نمیدادند، و این که وویونگ چطور در میون دیوار های خونه ای که محبت درش جایی نداشت، اینطور پر مهر و بی منت به زمین و زمان عشق میورزید، تنها یک علامت سوال در ذهن چروکیده ی او، بیش نبود!
وویونگ به سمت میز غذا خوری که پدرش مینهو، و نامادری اش جیهو، دورش نشسته بودند رفت و اروم و مودبانه سلام کرد. جیهو که در تلاش بود تا با پسر ارتباط برقرار کنه، لبخندی زد و گفت:
_خوب خوابیدی وویونگ؟
_بله متچکرم از اینکه سوال کردید.
مینهو، بدون حتی یک لبخند خشک و خالی قهوه اش رو قورت داد و رو به پسرش گفت:
_چقدر مودب! لطفا سریع صبحونه ات رو بخور. راننده حالا هاس که برسه.
_بله چشم...
دست خودش نبود. هیچوقت نمیتونست مثل بچه های دیگه با خانواده اش، به خصوص پدرش، صحبتی صمیمی و غیر رسمی داشته باشه. چرا که اون مرد، از خودش برای وویونگ یک بت ساخته بود. بتی آکنده از غرور که تنها باید در مقابلش، احترام جا آورد.
بعد از زمان کوتاهی، از خوردن دست کشید و ایستاد. رو به پدرش گفت:
_میتونم امروز بعد از مدرسه...برم خونه ی عمه مینهی؟
مینهو، بدون اینکه به وویونگ نگاه کنه، طوری جواب داد که گویا اصلا حرفش رو نشنیده:
_دیروز معلمت بهم زنگ زد.
وویونگ که به راحتی میتونست جمله ی بعدی پدرش رو حدس بزنه، اب دهنش رو صدا دار قورت داد و شروع به کندن پوست انگشتش کرد. قبل از اینکه مینهو حرفی بزنه جیهو گفت:
_مینهو الان وقتش نیست...
_دقیقا همین الان وقتشه!
نگاهی غضبناک به وویونگ انداخت و گفت:
_نمره ی -B داخل درس ریاضی...
دستش رو روی میز کوبید و با صدای بلند تری که لرز به تن پسر می انداخت گفت:
_نتیجه ی این همه هزینه کردنِ من اینه؟ این نمره ی افتضاح رو اوردی و میخوای بعد از مدرسه هم بفرستمت بری خونه ی مینهی؟ چی فکر کردی پیش خودت؟!!
_م...من...
_بعد از مدرسه سریع برمیگردی خونه و درس میخونی! به معلم خصوصیت هم میگم که بیاد!
_اما...امروز قرار بود با عمه مینهی اجرایِ...
_نمیخوام چیزی بشنوم!
بدون هیچ حرف دیگری، سرش رو پایین انداخت و اخرین پوست سمج انگشتش رو کند...قطره ی خون بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد، تا اینکه از انگشتش جدا شد و روی زمین چکید.
_چشم...
بی صدا بغض مخفی شده ای که میون راه تنفسیش جا خوش کرده بود رو قورت داد و به سمت اتاقش برای برداشتن کیف و پوشیدن یونیفرم مدرسه قدم برداشت.
باز هم خراب شده بود...دوباره و دوباره و دوباره...
روزی که وویونگ از همون ابتدا تلاش کرده بود تا لبخند رو مهمان لبهای خودش و دیگران کنه، به همین سادگی خراب شده بود...گویا تنها رسالت پدرش، خراب کردن شوق و ذوق هایی بود که وویونگ با هزاران تلاش اونها رو میساخت.
بعد از اتمام کارش، به سمت حیاط وسیع خونه رفت و سوار ماشین شد. به اقای لی، راننده اش، سلام کرد و بدون هیچ حرف دیگری، سرش رو به پنجره تکیه داد. مرد که حال بد وویونگ رو از رفتارش فهمیده بود، چندین لحظه بعد از حرکت، پرسید:
_حالت خوبه؟
وویونگ در جواب، در آینه رو به مرد با لبخندی که به وضوح میشد رنگ غم رو درونش دید گفت:
_بله. حالم خوبه اقای لی.
_من که میدونم داری دروغ میگی. من هفت ساله راننده ی تو ام وویونگ. میشناسمت.
_خب...چیز خاصی نیست...
مرد که به راحتی میتونست ماجرا رو حدس بزنه پرسید:
_دوباره اقای جونگ ناراحتت کرده...درسته؟
پسر با شنیدن این حرف، آهی کشید و گفت:
_عادت دارم...میدونم که تمامی این کار هارو بخاطر اینده ی من انجام میده.
نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی زد:
_این جور مواقع فقط تلاش میکنم که درکش کنم!
سکوت کرد. ولی داخل دل خودش زمزمه وار ادامه داد:
_اما ای کاش فقط یکم حال قلبی من براش بیشتر از آینده اهمیت داشت...
____________
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfic__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...