CHAPTER 27

123 21 8
                                    

قسمت بیست و هفت: Scream
جیغ

بی وقفه ناخون هاش رو میجوید و طول و عرض پذیرایی رو طی میکرد...پدر و مادرش همیشه برای پیاده روی های صبحانه شون بیشتر از دو ساعت بیرون نمی موندند، اما حالا ساعت ده و نیم صبح بود و اونها هنوز هم خونه نیومده بودند.
کلافه روی مبل نشست...همونطور که با استرس درون وجودش میجنگید و ناخون هاش رو دونه به دونه میشکوند، ناگهان هونگ جونگ با ظرفی از سیب های قاچ شده از اشپز خونه بیرون اومد. همونطور که دهن خودش هم پر بود و به درستی نمیتونست جملاتش رو بیان کنه، گفت:
_سیب هاتونو از کجا میخرید؟ زیادی خوشمزه ان!
کنار هانا روی مبل نشست و گفت:
_بیا توهم بخور. واسه اون لوبیا ی داخل شکمت مفیده.
هانا چندین بار پلک زد و با ناباوری بی خیالی پسر رو به روش رو از نظر گذروند...گفت:
_الان داری بچتو به لوبیا تشبیه میکنی ؟
_نمیدونم...شاید نخود باش...
اما قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه کوسن مبل توی صورتش فرود اومد. کلافه نالید:
_هی! خب تقصیر من چیه؟!!!
_هیچی! سیبتو بخور! یه طوری رفتار میکنه انگار اون به جای من باردار شده!
_ای بابا...ما که باهم دیگه صحبت کردیم! استرست برای چیه؟!
دختر کلافه موهای جلوی صورتش رو عقب فرستاد. هوفی کشید و گفت:
_هیچی... هیچی! انقدر سیب بخور که تبدیل به سیب بشی!
بلند شد و دوباره شروع به راه رفتن کرد...هونگ جونگ گفت:
_هانا...لطفا...
اما قبل از اینکه جمله اش رو کامل کنه صدای پیچیدن کلید داخل قفل خونه و باز شدن در به گوش هر دو رسید.
خیره به در نگاه کردند و منتظر بودند، و طبق انتظارشون قامت بلند پدر و مادر هانا در استانه ی در ظاهر شد.
هونگ جونگ سریع از جاش بلند شد و کنار هانا ایستاد. مینهی و کیونگمین با این دیدن اون دو با چشم هاش گشاد شده بهشون خیره شدند...مینهی گفت:
_اوه...سلام...
هونگ جونگ با کمال ارامش لبخندی زد و رو به اون دو گفت:
_سلام!
هانا هم بعد از کمی مکث گفت:
_س...سلام...
کیونگمین با خنده گفت:
_نمیدونستیم خلوت کردید!
هونگ جونگ جواب داد:
_خب نه راستش تصمیم داشتیم...
اما با فرو رفتن آرنج هانا داخل شکمش آخ کوتاهی گفت و حرفش قطع شد...دختر لبخند زورکی ای زد و گفت:
_شما کجا بودید؟ همیشه زودتر میومدید خونه!
مینهی در جواب این حرف دخترشون خندید و گفت:
_راستش پیاده روی نرفته بودیم...یعنی قصدمون این بود اما خب مسیرمون عوض شد و از یه کافه برای صبحونه خوردن و بعدش هم از یه پارک برای صحبت کردن سر در اوردیم!
_اوه...پس باید بهتون خوش گذشته باشه.
مینهی سری به نشونه ی تایید تکون داد سپس با لبخند رو به اون پسر کرد و گفت:
_خب هونگ جونگ؟ نگفتی...دلیلی داشتید که این وقت صبح پیش هم بودید؟
قبل از اینکه هانا فرصت کنه جلوی اون پسر رو بگیره هونگ جونگ فوری گفت:
_بله! میخواستیم راجب موضوعی صحبت کنیم باهاتون...اگر میشه...
_چرا که نه!
به کیونگمین اشاره کرد تا دوتایی روی مبل بشینند.
هونگ جونگ نفس عمیقی کشید و دست هانا رو گرفت...سرد بود...میدونست که اون دختر در حال حمل حجم زیادی استرس روی دوششه...زیر گوشش گفت:
_نگران نباش...
و سپس دوتایی روی مبل رو به روی مینهی و کیونگمین نشستند.
کیونگمین گفت:
_خب؟ میشنویم...
هانا لبش رو گزید و گفت:
_خب...راستش...چطور بگیم...
ناگهان مینهی با چهره ای جدی و نگران پرسید:
_جدا شدید؟
با این حرف هم هونگ جونگ هم هانا با صدای بلندی گفتند:
_نه!!!
هانا که حالا مغزش از شدت هول بودن توانایی درست چیدن کلمات رو نداشت گفت:
_اتفاقا برعکس! وصل شدیم!
مینهی چند بار پلک زد و گفت:
_وصل شدید...؟
_نه نه...منظورم اینه که...الان هر دوتامون یه کس دیگه ای داریم!
چندین لحظه سکوت میونشون حکم فرما شد که کیونگمین پرسید:
_دارید بهم دیگه خیانت میکنید...؟
با این حرف، هونگ جونگ دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و گفت:
_نه نه اجوشی...
سپس رو به هانا کرد و گفت:
_چرا وقتی نمیتونی بگی نمیذاری من بگم؟!
_خودم باید بگم! چون خودم دختر این دو تام!
_چه ربطی داره اخه؟!
_نمیدونم!
مینهی و کیونگمین، همونطور به دعوای اون دو چشم دوخته بودند و سعی میکردند تا با حدس و گمان به موضوع پی ببرند...
در نهایت، هانا سرش رو پایین انداخت و برای چندین لحظه هیچی نگفت و تنها نفس عمیق کشید...سپس سرش رو بالا اوزد و به چشمهای مادرش زل زد و گفت:
_مامان...تو هیچوقت برای کاری که از عمد انجام ندادم سرزنشم نکردی...لطفا اینیار هم این کارو نکن...
سپس اخرین نفس عمیقش رو کشید و گفت:
_من...حامله ام...و پدرشم هونگ جونگه...و الان پنج هفته شه.
چندین لحظه تمامی خونه رو صدای سکوت فرا گرفت...گویی اون دو زمان نیاز داشتند تا بتوند کلمه به کلمه ی این جمله ی هانا رو هضم کنند.
در نهایت کیونگمین اخم کرد و با صدایی جدی گفت:
_چیی؟!!
مینهی هم متقابلاً اخم کرد و گفت:
_مطمئنی؟!
_اره...ازمایش دادم...دو تا...و هر دو تا مثبت بود...
و سپس میون اون چهار نفر سکوتی سنگین حکم فرما شد...سکوتی که هر ثانیه بر سنگین بودن و عذاب اور بودنش افزوده میشد و حرف زدن رو لحظه به لحظه براشون سخت تر میکرد. در نهایت، مینهی رو به اون دو پرسید:
_خب...تصمیم دارید چیکار کنید؟
این بار هونگ جونگ سرش رو بالا اورد و شروع به حرف زدن کرد:
_راجبش حرف زدیم...
_خب؟
نگاهی به هانا انداخت و هانا هم متقابلاً به اون پسر خیره شد...سپس هونگ جونگ نگاهش رو گرفت و رو به اون دو گفت:
_میخوایم نگهش داریم.
سکوت کرد...مینهی و کیونگمین برای چند ثانیه به چهره ی اون دو خیره موندند تا شاید اثری از شک یا احساس دیگه ای درون چهره ی اون دو پیدا کنند...اما هیچی نبود!
حتی داخل چهره ی هانا هم که به مراتب مملو از اضطراب بود، اطمینان از این موضوع به وضوح مشخص بود. کیونگمین گفت:
_مطمئنید؟ بهش فکر کردید که میخواید چیکار کنید؟ شماها الان فقط بیست و یک سالتونه!
هونگجونگ پس از این حرف مرد، شروع به صحبت کرد:
_درست میگید...اما ما راجبش فکر کردیم.
هانا سری به نشونه ی مثبت تکون داد و ادامه داد:
_اگر شما اجازه بدید...من و هونگ جونگ به صورت رسمی و قانونی ازدواج کنیم...و بعدش هم به زندگی عادی خودمون و دانشگاه ادامه میدیم...تا وقتی که بچه دنیا بیاد و اون وقت...
لبش رو گزید و به مادرش چشم دوخت:
_اون وقت یکم به کمک شما احتیاج پیدا میکنیم...فقط تا یه مدت زمان کوتاه! بعدش میتونم براش پرستار بِ...
_شما فکر کردید به همین راحتی هاست؟!!
هانا با این حرف ناگهانی مادرش، اب دهنش رو قورت داد و خیره نگاهش کرد. انتظار همچین واکنش ناگهانی از طرف اون زن رو نداشت...مینهی با لحنی جدی امیخته به خشم ادامه داد:
_فکر میکنید به همین سادگیه؟ شماها فقط بیست و یک سالتونه! اصلا هونگ جونگ شغل داره؟ هانا، تو میتونی یه زندگی رو مدیریت کنی؟ اصلا به این فکر کردید که بزرگ کردن این بچه هزینه و زمان بره؟ شما وقتش رو دارید؟ در حالی که از صبح تا غروب فقط توی دانشگاهید؟!!
هونگ جونگ گفت:
_خانم سونگ...
مینهی بدون توجه به هونگ جونگ که قصد حرف زدن داشت با جدیت ادامه داد:
_میدونم که الان میتونید صد تا دلیل قانع کننده برام بیارید...من نمیخوام توی کارتون دخالت کنم! شما سن قانونی رو دارید! ولی پیشنهاد هم نمیکنم که این کار رو انجام بدید! رابطه ی شما پایداره ودر نهایت قراره ازدواج کنید... پس چرا توی موقع و موعد درست خودش بچه دار نشید؟ با این تصمیمتون خیلی از چیزها بهم میخوره...
به اینجای حرفش رسیده بود که هانا گفت:
_من نمیتونم مامان...نمیتونم این بچه رو سقط کنم...خودمون به وجودش اوردیم...اون الان یه موجود زنده ست...
هونگ جونگ گفت:
_خانم سونگ...من اهنگ سازم، همین حالاش هم از فروختن اهنگام پول در میارم...با اینکه پدرم هر ماه برام پول میفرسته اما میخوام خودم از هنری که دارم درامد داشته باشم...مطمئنم که میتونم به راحتی برای کمپانی های موسیقی کار کنم و پول در بیارم...فقط لطفا بهم یکم فرصت بدید...
و سپس همه در سکوت بهم خیره شدند. چندین دقیقه گذشته بود؛ و در نهایت مینهی که گویی نرم تر شده بود یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و پرسید:
_میتونی...؟
_همین امروز برای کمپانی های موسیقی درخواست میفرستم!
کیونگمین رو به هر دوی اونها گفت:
_از پسش بر میاید؟ مطمئنید که میتونید؟ یه زندگی و خانواده رو مدیریت کردن به این سادگی ها نیست.
به هانا خیره شد و گفت:
_هانا؟
دختر سرش رو بالا اورد و به پدرش زل زد:
_بله؟
_ از پسش بر میای دخترم؟
سکوت کرد...لبش رو گزید و سپس با اطمینان کامل گفت:
_بله. میتونم.
مینهی گفت:
_نمیدونم...من پیشنهاد خودم رو بهتون دادم. اما اگر واقعا میخواید این کار رو انجام بدید...چه حرفی میتونم داشته باشم؟
برای لحظه ای شور و شادی وجود هونگ جونگ و هانا رو در بر گرفت. پسر لبخندی زد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که مینهی پیشی گرفت و گفت:
_اما ! یه شرطی هست!
با این حرف، شادی و شور اون دو برای لحظه ای متوقف شد. هونگ جونگ گفت:
_چه شرطی؟
_شما رسمی و قانونی ازدواج میکنید، درسته...اما هانا فعلا نباید بیاد توی خونه ی...به اصطلاح، خودتون! تا وقتی که بچه دنیا بیاد! هانا نباید با این حال تنها بمونه...
همون موقع کیونگمین رو به مینهی با خنده گفت:
_درست میگی ولی مگه خودت اون موقع تنها نبودی؟
_تنها بودم و میدونم که چقدر سخته! برای همین نمیخوام دخترم هم تجربش کنه!
هانا با چشمهای پر از اشک رو به مادرش گفت:
_ممنونم...
مینهی لبخندی زد و رو به اون دو گفت:
_خب...هر طوری بود کار خودتونو کردید!
سپس رو به هونگ جونگ گفت:
_ و اینکه خوب حواسم به تو هست! از این به بعد نقش پر رنگ تری توی این خانواده داری کیم هونگ جونگ!
سپس به کیونگمین نگاه کرد و اهی کشید و گفت:
_کِی انقدر پیر شدیم که فقط چند ماه دیگه یه بچه قراره صدامون کنه مامان بزرگ بابا بزرگ؟
مرد لبخندی زد و بلند شد. رو به هونگ جونگ با خنده گفت:
_الان که گذشت...ولی دفعه ی بعد بگو که خودم براتون وسایل پیشگیری تهیه کنم! توی این زمینه از تو خیلی با تجربه ترم!
هانا متحیر خندید و گفت:
_بابا؟!
و سپس همشون خندیدند..
____________
_ببخشید که نمیتونم بیام وویونگ.
_بیخیال! نمیخواد بخاطر این چیزا عذر خواهی کنی!
_خودت که مامانم رو میشناسی...حاضره بمیره ولی توی یدونه از مهمونی های پدرت شرکت نکنه...
_کار خوبی میکنه...ای کاش منم میتونستم شرکت نکنم...
هانا از پشت تلفن اهی کشید و گفت:
_باز هم ببخشید. کاری با من نداری؟
_مواظب خودت باش نونا.
_توهم همینطور جوجه.
و سپس تلفن رو قطع کرد. پسر نفس عمیقی کشید و توی اینه ی اتاقش به خودش خیره شد. تنها یک ساعت به شروع مهمونی پدرش مونده بود...
مهمونی های کسل کننده ای که هدفی جز به رخ کشیدن ثروت و قدرت به رقبا و دیگر دوست های ثروتمند پدرش نبود...
امشب قرار بود پدر و مادر بزرگش هم توی این مراسم حضور پیدا کنند...پدر و مادرِ سورا...
هیچوقت این موضوع رو درک نکرده بود که پدرش چطور میتونه خانواده ی همسر مرحومش رو به مهمونی هاش دعوت کنه، اون هم زمانی که خودش سالهاست با دختر دیگه ای توی رابطه ست. دختری که هیجده سال از خودش کوچیک تره!
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
جسیِ دوم، روی بالشتک کوچکی روی تخت ویوونگ لم داده بود و اون پسر رو از نظر میگذروند. وویونگ نگاهی به اون گربه انداخت و گفت:
_داری بدبختیام رو برانداز میکنی و بهم میخندی...اینطور نیست؟
گربه تنها به یک «میو» کوتاه بسنده کرد و وویونگ خندید؛ که همون لحظه صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با دیدن اون اسم لبخند روی لب هاش خود نمایی کرد...
عکس یک قلب سیاه روی صفحه افتاده بود...خوب میدونست که چه کسی پشت این ایموجی انتظارش رو میکشه.
گوشی رو کنار گوشش گرفت و تماس رو وصل کرد و گفت:
_الو؟
_حالت چطوره؟
با شنیدن صدای اون پسر، دلش از پروانه های رنگارنگ پر شد و از شدت ذوق کنار لبش رو گزید. روی تخت افتاد و گفت:
_سلام...
_راست میگی...حواسم نبود که شرط ادب همه جا واجبه!
وویونگ خندید و زیر لب گفت:
_دیوونه...
صدای خنده ی اروم سان باعث میشد تا گوش هاش از شدت ارامش درخشان بشن...وویونگ گفت:
_حالت چطوره؟
_من خوبم فسقلی، تو در چه حالی؟ برای مهمونی شوق داری مگه نه؟!
_سان...لطفا حرفشم نزن!
_باشه باشه قبول!
_آه...دلم برات تنگ شده...
_منم همینطور. فردا بعد از ظهر همدیگه رو ببینیم؟
_نمیدونم میتونم بابام رو دور بزنم یا نه...
_عیبی نداره. هر زمانی بهم خبر بدی من امادگی همه چیو دارم.
_ممنون...
چندین ثانیه مکث کردند تا در نهایت سان اهسته گفت:
_میدونی دیگه؟
_چی رو؟
_اینکه دوستت دارم!
میتونست سرخ شدن صورتش از شدت خجالت رو حس کنه... گفت:
_منم همینطور...
_میدونم که داری سرخ میشی.
_درست میدونی!
_آخ...کِی میشه من یک روز کامل تورو بغل کنم و فقط ببوسمت؟
_که من رنگ گوجه فرنگی بشم؟
هر دو خندیدند، که ناگهان همون لحظه وویونگ متوجه صدای نزدیک شدن قدم هایی به سمت اتاقش شد. سریع گفت:
_یکی داره میاد...
_پس برو! ادامه ی حرفامون توی پیام!
لبخندی زد و گفت:
_حتما!
_خداحافظ!
و سپس هر دو گوشی رو قطع کردند. وویونگ فوری گوشی رو زیر بالشت فرستاد و صاف ایستاد که همون لحظه در اتاق باز، و پدرش ظاهر شد. گفت:
_چرا هنوز نشستی؟
_جشن یک ساعت دیگه شروع میشه...
_چهل و هفت دقیقه دیگه!
وویونگ کلافه هوفی کشید و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. مینهو دست به سینه شد و با جدیت تمام گفت:
_گوش کن ببین چی میگم... امشب یکم با شبای دیگه فرق داره!
پسر اخمی کرد و با چهره ای مملو از علامت سوال به پدرش خیره شد:
_یعنی چی؟
_خودت به زودی متوجه میشی!
سپس اخمی کرد و گفت:
_در ضمن کمتر دور و بر اون گربه باش! اگر حساسیت جیهو بدتر بشه تو به جای اون حیوون تنبیه میشی!
_اما جسی از داخل اتاق بیرون نمی...
اما پدرش بدون توجه به وویونگ بیرون رفت.
پسر دوباره هوفی کشید و از جاش بلند شد. همون طور که زیر لب غر میزد به سمت پیراهن و کتی که برای اون شب انتخاب کرده بود رفت.
پیراهن نخی سیاه به همراه یک دست کت و شلوار ساده...
هیچوقت از لباس های شلوغ خوشش نمیومد و ترجیح میداد تا با نهایت سادگی توی این جشن ها حاضر بشه.
بعد از حدودا یک ربع که کاملا حاضر شده بود نگاهی تو آینه انداخت. لبخندی زد و با دستهاش موهای لختش رو بهم ریخت و زیر لب گفت:
_همیشه با موهای شلخته قشنگ تری...
دروغ بود اگر میگفت این کار رو به یاد سان انجام نداده! اون پسر همیشه موهای وویونگ رو بهم می ریخت و میگفت اینطوری قشنگ تره...
اما با یاد اوری اینکه مراسم متعلق به پدرشه و جای هیچ حق انتخابی برای وویونگ نیست، دوباره با اخم شونه رو برداشت و موهاش رو به حالت قبل بر گردوند.
به سمت جسی دوم رفت و اون گربه رو توی بغلش گرفت.
بوسه ای روی سر گربه کاشت و گفت :
_آخ که تو چقدر نازیی! ای کاش میتونستم توی جشن هم بیارمت خوشگله!
بوسه ی محکم دیگه ای روی سر گربه کاشت که اینبار با «میو» بلندی جوابش رو دریافت کرد.
خندید و پس از پایین گذاشتن اون گربه و پر کردن ظرف غذاش، از اتاق خارج شد. بی میل و کلافه به سمت سالنی که قرار بود جشن توش برگزار بشه قدم برداشت.
سال به سال که به عمر وویونگ افزوده میشد، میزان سازش ناپذیریش هم همراه با سنش بیشتر و بیشتر میشد!
و این چیزی بود که به وویونگ احساس بالغ بودن میداد...وویونگ دیگه اون پسر هشت سال پیش نبود!
پسری که بی چون و چرا حرف های پدرش رو قبول میکرد، چون فکر میکرد که تمامی اون تنبیه ها به صلاحشه...پسری که در مقابل کتک های پدرش تنها میتونست به عمه اش پناه ببره و از دفاع کردن در مقابل اون مرد بیم داشت...
اما اون پسر حالا به کسی تبدیل شده بود که بدون ترس جلوی پدرش می ایستاد و اجازه نمیداد که اون مرد بی دلیل بهش زور بگه!
این پسر جدید، حالا میدونست که توی تمام زندگیش، پدرش تنها عامل رنج و اشک هاش بوده...
این پسره جدید حالا چشمهاش رو باز کرده بود و سعی در فرار از حقیقت نداشت!
وارد سالن شد...خدمتگزار ها تمامی کار ها رو انجام داده بودند و حالا فقط حضور نداشتن مهمون ها در این سالن یک نقص محسوب میشد!
روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر موند...نمیدونست چقدر گذشت و چقدر به مهمونی مونده، اما با دیدن سایه ی ورود اولین مهمون ها که پدرش و نامادریش در حال خوشامد گویی بهشون بودند، کلافه از جاش بلند شد و خودش رو اماده کرد.
اما با دیدن اون پیر مرد و پیر زن، تو جاش خشک شد و گویی قدرت تکلمش رو به کل از دست داد...
دست خودش نبود...همیشه با دیدن پدر و مادر بزرگش این احساس بهش دست میداد...کسایی که همیشه دوست داشت باهاشون وقت بگذرونه تا شاید حتی یکم هم شده بتونه از طریق اون دو مادرش رو بهتر بشناسه...
حسرت شناخت مادر، درون وجود وویونگ حالا تبدیل به یک توده ی سیاه شده بود که اون پسر عاجزانه توش دست و پا میزد و تلاش میکرد تا ذره ای ازش به شناخت برسه...
اما مینهو همیشه وویونگ رو از اون پیر مرد و پیر زن دور نگه داشته بود...بهشون اجازه ی دیدن پسرش رو نمیداد و تنها فرصتی که اون دو میتونستند برای لحظه ی کوتاهی نوه شون رو ملاقات کنند، داخل همین مهمونی های داماد سابقشون بود...
اما حتی توی همین مهمونی ها هم مینهو حواسش بود تا ارتباطی جز یک سلام و احوالپرسی ساده بین اونها رد و بدل نشه...
وضعیت سخت و آزار دهنده ای بود...و وویونگ سالها بود که در حال تحمل کردنش بود!
اب دهنش رو صدا دار قورت داد و قدمی یه جلو برداشت...حالا اون دو در فاصله ی کمتر از یک متری وویونگ قرار داشتند.
پیرزن با چشم های مملو از اشک و درد جلو اومد و در حالی که دست هاش رو برای در اغوش گرفتن نوه اش باز میکرد گفت:
_وویونگ...
پسر دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما دست های اون زن دورش حلقه شد و اون رو در اغوش کشید. فکش شروع به لرزش کرد اما نذاشت تا نشونه ای از اشک داخل چشم هاش نمایان بشه...
بریده بریده گفت:
_سلام...مامان...بزرگ...
از هم جدا و به یکدیگر خیره شدند. پیر مرد کمی جلو تر اومد و با لبخند گفت:
_حالت چطوره پسر؟
_متشکرم...
زن با بغض گفت:
_هر دفعه که تورو میبینم...انگار دوباره بعد از اینهمه سال دخترم رو ملاقات کردم...بوی سورا رو میدی وویونگ...
پیر مرد با اخم سقلمه ای به همسرش زد و گفت:
_تمومش کن چه وون...
زن سری به نشونه ی تایید تکون داد و تا قبل از اینکه مینهو به سمتشون بیاد اشکهاش رو پاک کرد و با لبخندی دردناک از نوه اش دور شد.

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now