قسمت شیش: Plan
برنامه_آی عوضی تخمام درد گرفت! اندازه ی خرس گریزلی هستی اومدی رو پاهای من جا خوش کردی!
_تو که قبول نکردی رو من بشینی، پس الان کمتر حرف بزن و سعی کن به درد تخم های عزیزت بی توجهی کنی کانگ یوسانگ!
_آخه گراز وحشی تو روی پاهای من ننشستی روی یه جای دیگم نشستی!
سپس رو به یونهو که در حال رانندگی بود و به بحث اون دو میخندید گفت:
_هیونگ به ازای هر آسیبی که هونگ جونگ به هر دونه از تخم هام وارد کنه روی ماشین تازه خریده ی کوچولوت خط میندازم!
و سپس محکم به پهلوی هونگ جونگ که روی پاهاش نشسته بود کوبید، که یونهو با لحن خنده داری صداشو بالا برد و گفت:
_هوی هوی بی تربیت! دختر اینجا نشسته مراعات کن کمتر از تخم های محترمت صحبت کن!
هانا و سوهی، که کنار دو پسر کنارشون داخل ماشین مچاله شده بودند، خنده ی بلندی سر دادند؛ هانا با شیطنت گفت:
_این دخترایی که میگی خودشون یه پا پسرن یونهو شی!
ویکتور که روی صندلی شاگرد کنار یونهو نشسته بود، نگاه ناامیدانه ای به اکیپ دوستاش انداخت و نالید:
_خدا منو نجات بده از دست شماها...
همون لحظه، یونهو با سرعت زیاد از روی سرعت گیر رد شد که باعث برخورد سر هونگ جونگ به سقف ماشین شد. داد زد:
_یونهو شی یکم دیگه تند تر میرفتی ماشینت تو اسمونا میتونست پرواز کنه!!! یه وقت سرعتتو نیاری پایینا...وگرنه اشک به چشم های عیسی مسیح میشینه!!!
هانا، رو به هونگ جونگِ ناراحت که لبهاش رو آویزون کرده بود و سرش رو از درد میمالید، کرد و اروم خندید.
چندین دقیقه بود که داخل ماشین تازه خریده ی یونهو، به سمت جای نامشخصی در حال حرکت بودند.
یونهو دلش میخواست که دوستهای صمیمش اولین نفراتی باشند که داخل ماشینش مینشینند.
با اینکه به تازگی رانندگی رو از پدرش یاد گرفته بود اما اونقدرا هم براش سخت و دشوار نبود. اون عاشق رانندگی بود!
در همین حین، ویکتور رو به بقیه کرد و پرسید:
_بچه ها کسی شماره ی تلفن سان رو داره؟
سوهی که کنار هانا نشسته بود، ابروش رو بالا انداخت و رو به ویکتور گفت:
_برای چی میخوای؟
_بی معرفتا! اونم یه روزگاری جزو اکیپمون بود! یعنی میخواید بگید دلتون براش تنگ نشده و نمیخواید ببینیدش؟ اصلا به غیر از این...یعنی میگید نمیخواید داخل برنامه مون شریکش کنید؟! سان عاشق گیتاره!
هانا گفت:
_راست میگه...منم خیلی وقته که خبری ازش ندارم...تقریبا از همون موقع که مدرسش رو عوض کرد...
یوسانگ گفت:
_من شمارش رو دارم! اگه این گوریل از روم یکم بلند شه میتونم از تو جیبم در بیارم گوشیمو!
هونگ جونگ، عصبی نفسش رو بیرون داد و تا حد ممکن سعی کرد از روی پاهای یوسانگ بلند شه:
_یه بار حالا رو پات نشستما! اگر میدونستم انقدر بدت میاد و دوس پسرم بودی، مطمئن باش دم به دقیقه روی پاهات مینشستم!
یونهو دستهاش رو بهم کوبید و با ذوق و خنده گفت:
_هووووهووووو! پیوندتان مبارک! اسم کاپلتون میشه...جونگسانگ؟
همون لحظه هونگ جونگ و یوسانگ باهم دیگه غریدند:
_هیونگ دهنتو ببند!!!!
کل ماشین از صدای خنده ی اون شیش نفر پر شده بود که یوسانگ بالاخره، با تلاش های پی در پی موفق به در اوردن موبایل از داخل جیبش شد.
گوشی رو به هانا داد و گفت:
_برو توی مخاطبینم. ذخیره اش کردم کوه یخ.
سوهی گفت:
_چه اسم برازنده ای! کانگ یوسانگ از کی انقدر هنر داخل خونت جریان پیدا کرده؟
_چوی سوهی یادت رفته من همونیم که به سه تا ساز تسلط کامل دارم؟!
هونگ جونگ با خنده گفت:
_باباش به جای اسپرم با عصاره ی هنر مامانشو حامله کرد سوهی شی!
ویکتور از جلو گفت:
_بالاخره بعد از اینهمه سال شناخت و دوستی با پسر خاله ی منگلم، یه بار ازش حرف حق شنیدم!
ویکتور، پسر خاله ی امریکایی کره ایه هونگ جونگ بود که از بچگی باهاش بزرگ شده بود. اون دو علایق مشترک زیادی داشتند و این موضوع باعث شده بود بیش از پیش باهم احساس صمیمت و نزدیکی داشته باشند.
هونگ جونگ اروم نیشگونی از گردن ویکتور گرفت و گفت:
_هیونگ در جریانی که از تو منگل بودنمو به ارث بردم نه؟ ما دوتا فامیل خیلی نزدیکیم!
همه در حال صحبت باهم بودند که به ناگه هانا داد زد:
_دو دقیقه خفه خون بگیرید عوضیا گوشیش داره زنگ میخوره الانه که جواب بده!!!
چند ثانیه کوتاه از حرفش بیشتر نگذشته بود که صدای سان به گوش های هانا رسید:
_الو؟
هانا صدا رو گذاشت روی بلند گو تا برای بقیه هم قابل شنیدن باشه. سپس جواب داد:
_سلام سان! چطوری برادر؟
_هانا تویی؟
_خودهِ خود...
اما جمله اش با هجوم صحبت باقی بچه ها ناتموم موند:
_ماها هم اینجاییم سان!
یونهو گفت:
_فکر نکن به این زودی تورو از یاد بردیم اقای کوه!
سان، اروم خندید و گفت:
_اوه بچه ها...خیلی دلم براتون تنگ شده...
ویکتور خواست چیزی بگه اما همون لحظه یوسانگ نالید:
_سان توروخدا بیا نجاتم بده هونگ جونگ تخم های عزیز منو با خاک یکسان کرده!
کل افراد حاضر در ماشین به علاوه ی سان شروع به خندیدن کردند که سوهی به سر یوسانگ کوبید و گفت:
_وای کاش دو دقیقه به جمع بیشتر از تخمات اهمیت میدادی گراز!
سان گفت:
_خب حق داره باید مراقب تخم هاش باشه دیگه!
یوسانگ با نیشخند افتخار امیزی گفت:
_دیدید؟ حرف منو قبول ندارید حرفهای سان رو قبول داشته باشید!
ویکتور قبل از اینکه کسی بتونه دوباره وسط حرفش بپره از پسر پرسید:
_سان الان کجایی؟
_من؟ خب...خونه ام...
_تازه از مدرسه برگشتی؟
اما دیگه صدایی از سان شنیده نشد...هانا، بهت زده ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_الو؟ صدات نمیاد سان.
_میخواید منو ببینید؟
ویکتور ادامه داد:
_اره...راستش با بچه ها یه برنامه هایی در یه موردی هم ریختیم که میخواستیم تورو هم داخلش شریک کنیم.
سان، با تردید گفت:
_عام...ببینید بچه ها من...
_مشکلی نیست نمیخواد نگران باشی! فقط لطف کن و ادرس خونتونو بفرست برای یوسانگ. منتظریم! به محض فرستادن، ما جلوی در خونه حاضر میشیم! خداحافظ!
و بعد باقی بچه ها هم شروع به خداحافظی با سان کردند، و بعد هانا گوشی رو قطع کرد و به یوسانگ پس داد.
سوهی پس از چند لحظه با نگرانی گفت:
_بچه ها صدای سان خوشحال نبود... صداش خیلی خسته بود، ولی الان ساعت هفت شبه! یعنی همین الانا از مدرسه برگشته خونه شون که انقدر صداش خسته است؟
یونهو با سر حرف سوهی رو تایید کرد:
_یچیزی این وسط درست نیست...اما حالا میریم و متوجه میشیم!
چند ثانیه بعد، صدای اعلان گوشی یوسانگ شنیده شد. یوسانگ پیامکی که از طرف سان براش اومده بود رو باز کرد و گوشی رو به طرف یونهو گرفت:
_ادرس رو برام فرستاد. بیا ببینش.
یونهو موبایل رو گرفت و نگاهی بهش انداخت، سپس دوباره به یوسانگ پسش داد و با صدای پر نشاطی گفت:
_بچه ها! تبریک میگم! این نشون میده که اکیپ ماهم توی صف خدا برای دریافت شانس حضور داشته!
ویکتور گفت:
_منظورت چیه؟
_آدرسی که سان فرستاد فقط یه چند متر با جایی که ما الان داخلشیم فاصله داره.
سپس فرمون ماشین رو چرخوند و به داخل کوچه ی نسبتا باریکی پیچید. و چند لحظه بعد ماشین رو جلوی اپارتمان کوچک و قدیمی ای نگه داشت.
_به نظر میاد همینجا باشه...هانا یه بار دیگه به سان زنگ بزن تا بیاد پایین.
دختر سری تکون داد و دوباره گوشی یوسانگ رو ازش گرفت و با سان تماس گرفت. پس از چند ثانیه دوباره صدای سان داخل گوش هانا میپیچید:
_الو؟
_ما جلوی ساختمونیم بیا پایین!
_بیخیال...با جت اومدید؟
_از شانس خوبمون نزدیک ادرس بودیم؛ حالا زود بیا پایین.
گوشی رو قطع کرد و بعد، همگی پس از نیم ساعت مچاله شدن داخل ماشین، از ماشین پیاده شدند. یوسانگ به محض پیاده شدن پس گردنی محکمی به هونگ جونگ زد و گفت:
_مطمئن باش که تخم هام انتقامشونو ازت میگیرن!
هونگ جونگ خندید و ادای ترسیدن دراورد:
_نه تورو خدا من از تخمهای گوگولی تو وحشت دارم کانگ یوسانگ! به من رحم کن!
ویکتور، خندید و ابروش رو بالا انداخت و رو به هونگ جونگ گفت:
_از کجا میدونی که تخمهاش گوگولی ان؟
هونگ جونگ که تازه فهمیده بود چه حرف فجیعی زده، خواست چیزی بگه که هانا گفت:
_وای شماها دو دقیقه خفه شین دیگه! از بس حرف تخم زدید دو دقیقه دیگه خودتونم شبیه تخم میشید!
خندیدند، و سپس همگی با نگاه های منتظر به در ساختمون خیره شدند.
پس از گذر چند دقیقه، سان جلوی در ورودی ساختمون ظاهر شد. با لبخند به سمت دوستهاش اومد و همگی اون رو در اغوش کشیدند.
یونهو گفت:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود اقای کوه!
از پسر جدا شدند و رو به روش ایستادند. سان اروم خندید و سرش رو کمی پایین انداخت:
_ممنون که فراموشم نکردید بچه ها و پیشم اومدید.
رو به ویکتور کرد و گفت:
_پشت تلفن راجب یه برنامه ای حرف میزدی...خب؟
_اوه درسته!
ویکتور با شنیدن این حرف، صاف ایستاد و با چند سرفه ریز صداش رو اماده، و شروع به صحبت کرد:
_خب ببین...ما شیش نفر، به اضافه ی تو، که میشیم هفت نفر، باهم دوستیم درسته؟
سان سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. پسر ادامه داد:
_و هر هفتای ما داخل گروه موسیقی مدرسه عضو بودیم و حداقل به یک ساز تسلط کامل داریم...و علاقه ی واقعی و قلبی هر هفتامون موسیقیه...
نفس عمیقی کشید و لبخند زد:
_خب! من و یونهو تصمیم گرفتیم یه برنامه ای رو راه بندازیم که هم هر هفتامون باهاش حال کنیم و هم یه درآمدی داشته باشیم! اونم اینه که هر چند روز یه بار داخل هفته باهم دیگه بریم یه جایی...تو پارک، وسط جاده، وسط بازار، و شروع به ساز زدن کنیم! هم علاقه مونو عملی میکنیم هم مردم از استعدادمون بهره میبرن و هم یه درآمدی برای خودمون داریم! نظرت چیه؟
سان که بهت زده به ویکتور خیره شده بود، چند بار پلک زد و به بقیه نگاه کرد. توانایی هضم جملات گویی برای لحظه ای ازش گرفته شده بود:
_واقعا میخواید این کارو...بکنید؟
_معلومه! تازشم! یونهو جدیدا وضعش زیادی خوب شده! حمل و نقلمونو تضمین میکنه. اصلا نگران نباش.
باورش نمیشد...
یعنی واقعا یکی از ارزو هاش در حال تحقق بود؟
میتونست با دوستای صمیمیمش جایی از شهر فارغ از هر چیزی ساز بزنه؟
میتونست اون لحظات خوب رو رو با دوستهاش بسازه و برای چند لحظه هم که شده از غمهای زندگیش دور بشه؟
با ناباوری خندید و گفت:
_مگه میشه همچین چیزیو رد کنم؟
____________
خب خب خب!
سلام سلام سلام!
میشه لطفا برای رضایت تخم های گوگولی یوسانگ هم شده تو کامنتا نظرتونو بگید ؟ :>
سعی کردم به این چپتر یکم عصاره ی طنز اضافه کنم...نمیدونم خوب شده یا نه...توی طنز نوشتن واقعا خوب نیستم!
به هر حال امیدوارم ازش لذت ببرید و خوب شده باشه...
اگر هر ایرادی دیدید لطفا بدون رودروایسی تو کامنتا بگید بم😭
بدرود.
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfiction__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...