قسمت بیست و نه: Next to you
در کنار توپلکهاش از شدت سرما لرزید...سرش رو کمی تکون داد و آهسته چشمهاش رو باز کرد...
ابتدا دیدش تار بود و نمیتونست واضح اطرافش رو ببینه، اما با چند بار پلک زدن مشکلش بر طرف شد.
داخل بیمارستان و روی صندلی نشسته بود...اون...توی بیمارستان خوابش برده بود؟
چطور متوجه نشده بود؟
به پسر کنارش که هنوز دستش داخل دست اون قفل بود نگاه کرد...سان هم متقابلا چشمهاش روی هم افتاده و خوابیده بود...موهای لَخت و نامرتبش روی صورتش پراکنده شده بود و اونقدر اسوده خوابیده بود که گویی پس از سالیان دراز طعم خواب رو چشیده...
وویونگ اهسته دستش رو از دست سرد سان بیرون کشید و به ساعت مچیش نگاهی انداخت:9 : 14
هوفی کشید و دستش رو پایین انداخت. چند ساعت پیش، وویونگ بعد از اینکه دیده بود سان خوابش برده تصمیم گرفت فقط چند ثانیه پلکهاش رو روی هم بذاره...اما هیچ نفهمیده بود چطور و کی خوابش برده!
از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد.
به اتاق شیشه ای رو به روش که سویون رو تخت خوابیده بود نگاهی انداخت...هنوز هم چشمهاش بسته بود و هیچ تغییری در حالش ایجاد نشده بود...
مطمئن بود که سان طی دو روز اخیر به جز امروز، اصلا نخوابیده و غذا نخورده...باید اون رو میبرد خونه ی خودش تا هم تو جای راحتی استراحت کنه و هم غذا بخوره...
علاوه بر اینها، وویونگ باید اون شب رو هر طور شده پیش سان میموند...نباید اون پسر رو به حال خودش تنها میداشت...
و در اون لحظه، پدرش بی اهمیت ترین چیزی بود که وویونگ میتونست بهش فکر کنه! اهمیتی نداشت تنبیه بعدی پدرش چطور باشه، یا چقدر قراره ازش کتک بخوره! اون لحظه فقط حال و وضعیت سان برای اون پسر مهم بود...
گوشیش رو از توی جیبش در اورد و با اژانس تماس گرفت و ادرس رو بهشون داد. سپس اهسته به سمت پسر رفت و تکونش داد. گفت:
_سان...بیدا...
اما قبل از اینکه جمله اش کامل بشه سان چشمهاش رو کامل باز کرد و برای لحظه ای از جاش پرید!
وویونگ شونه های اون پسر رو گرفت :
_اروم باش! منم...وویونگ...
سان که حالا هول شده بود و تند تند نفس میکشید بلند شد و گفت:
_من کِی خوابیدم؟ چرا بیدارم نکردی؟ سویون چطوره؟ اتفاقی نیوفتاده؟
وویونگ دستهای پسر رو گرفت و نوازش کرد و گفت:
_سان...به من گوش بده. لطفا.
پسر به وویونگ خیره شد و منتظر موند. گفت:
_بیا بریم خونه ی خودت...تو نیاز به یه خواب راحت و غذا داری...
_نه! دیوونه شدی؟ باید اینجا بمو...
_بخاطر من! سان...لطفا... امشب رو برگرد خونه و استراحت کن! با این روندی که در پیش گرفتی ضعیف میشی...خواهش میکنم...منم امشب پیشت میمونم و کنارتم. باشه؟
سان چند ثانیه مکث کرد و شروع به جویدن گوشه ی لبش کرد.
وویونگ پس از چند ثانیه گفت:
_به آژانس زنگ زدم! احتمالا الان باید دم در بیمارستان باشه. بیا بریم.
_چی؟!
اما وویونگ بدون جواب به سوال پسر دستش رو گرفت و به سمت در خروجی بیمارستان روانه شد. سان دلش میخواست با اون پسر مخالفت کنه اما نه توانشو داشت و نه توی اون وضعیت زورش به اون میرسید...وویونگ راست میگفت...سان همین حالاش هم ضعیف شده بود و نیاز به حتی شده چند ساعت استراحت داشت...
سوار اژانس شدند و وویونگ ادرس خونه ی سان رو به راننده داد. پس از حدودا ده دقیقه به مقصدشون رسیدند و از ماشین پیاده شدند. وویونگ رو به سان گفت:
_کلید داری؟
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد و کلید در ساختمون و واحد رو به دست وویونگ داد.
وارد ساختمون شدند و پس از بالا رفتن از پله ها به واحد سان رسیدند. وویونگ در رو باز کرد و وارد خونه شد و پشت سرش هم سان وارد شد و بدون هیچ حرفی به سمت مبل رفت و خودش رو روش پرت کرد.
چشمهاش رو بست، که همون لحظه وویونگ با صدای بلند گفت:
_نخواب! باید اول غذا بخوری!
پسر کلافه نالید:
_اشتها ندا...
_من زبون تو یکی رو نمیفهمم! باید غذا بخوری بعد بخوابی! متوجه شدی یا دوباره تکرار کنم؟
به سمت اشپزخونه رفت و داخل کابینت هارو گشت که در نهایت یه رامیون پیدا کرد.
گفت:
_من واقعا اشپزیم خوب نیست ولی خب میتونه سیرت کنه! تلاش میکنم خیلی گند نزنم!
قابلامه ای از توی یکی از کمد ها برداشت و پر از ابش کرد و سپس اون رو روی گاز گذاشت و دیگر مراحل درست کردن رامیون رو طی کرد.
این بین کمی مواد غذایی دیگه و تخم مرغ رو هم اماده کرد.
به عمرش، انقدر اشپزی نکرده بود! اما فکر میکرد که باید برای اولین بار خوب باشه...
پس از حدودا بیست دقیقه که غذا اماده شد و اون رو توی کاسه ای برای سان ریخت، از اشپز خونه بیرون اومد و اون پسر رو در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود دید...
به طرفش رفت و گفت:
_سان؟ خوبی؟
پسر اهسته سری به نشونه ی تایید تکون داد و چیزی نگفت.
چندین ثانیه سکوت بینشون حکم فرما شد...وویونگ گوشه ی لبش رو گزید...نمیدونست باید چیکار کنه تا اون پسر رو شده حتی کمی از اون حالت در بیاره.
در نهایت کمی بهش نزدیک شد و گفت:
_میخوای...همدیگه رو بغل کنیم؟ میدونم شاید توی وضعیت برات مسخره باشه ولی بنظرم این تنها کاریه که هم حال من رو خوب میکنه و هم حال تورو...
با این حرف، سان سرش رو بالا اورد اورد و به وویونگ که با دستهای باز و لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد. نتونست جلوی لبخند و لرزش فکش رو بگیره...بلند شد و محکم دستهاش رو دور بدن اون پسر حلقه کرد.
گویا هالیه ای از عشق و ارامش در اون لحظه اطرافشون رو فرا گرفته بود...پس از چندین دقیقه که همون طور داخل اغوش هم سپری میکردند سان اهسته گفت:
_ممنونم...که هستی...
وویونگ جواب داد:
_وجود من به وجود تو وابسته است...تو برای من یه متغیر مستقلی و من متغیر وابسته ی توعم سان...پس...لطفا...خواهش میکنم...برای وجود من هم که شده...مراقب خودت باش!
از هم فاصله گرفتند و بهم خیره شدند...چندین و چند ثانیه از نگاه هاشون میگذشت که وویونگ روش رو پایین انداخت و گفت:
_غذا سرد شد! بیا بریم تا زحمتام به باد نرفته!
سان لبخند کمرنگی زد و همراه وویونگ به سمت اشپزخونه رفت. با دیدن کاسه ی غذا که حاضر و اماده روی میز بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نمیدونستم انقدر خوب اشپزی میکنی.
پسر خندید و گفت:
_راستش اولین بارمه!
سان لبخندی زد و پشت میز نشست. رو به وویونگ گفت:
_چرا برای خودت چیزی درست نکردی؟
_من گشنم نیست...
سپس با لحن خنده داری انگشت اشاره اش رو رو به سان گرفت و گفت:
_این تویی که باید تا اخر این کاسه رو بخوری!
پسر دوباره لبخندی زد و سپس شروع به خوردن کرد...نمیتونست انکار کنه که با خوردن اون غذا انگار جون دوباره ای وارد بدنش شده! اون دو روز کامل بود که نه خوابیده بود و چیزی نخورده بود...
اما میدونست که نمیتونه تموم اون ظرف رو تموم کنه...اشتهاش اونقدر باز نبود و میلی به غذا نداشت...بعد از چندین قاشق، عقب کشید و گفت:
_اشتها ندارم وویونگ...
پسر چندین بار پلک زد و با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_همین؟ ببینم داری شوخی میکنی دیگه؟ میدونم دست پختم بده ولی واقعا...
_وویونگ...گفتم که اشتها ندارم...ممنونم از اینکه وقت گذاشتی و برام درستش کردی...
_لطفا بخاطر من! بخاطر من هم که شده حداقل چند قاشق دیگه بخور...
این ترفند اون پسر بود! زمانی که میخواست سان رو برای انجام کاری متقاعد کنه، از این عبارتِ « بخاطر من! » استفاده میکرد!
وویونگ همیشه تلاش میکرد تا توی موقعیت های سخت، دلیل جنگیدن و مقاومت سان باشه...
شونه ای باشه برای گریه های اون پسر و کسی باشه که اون رو در اغوش میگیره...
مرهمی رو زخم ها و ترک های دوش های شکسته ی پسر باشه...
طبق انتظارش، سان به حرفش گوش داد و دوباره شروع کرد به غذا خوردن. بعد از حدودا سه چهار تا قاشق یود که گفت:
_دیگه واقعا ازم نخواه وویونگ... واقعا نمیتونم...
پسر اهی کشید و گفت:
_باشه...هر طور راحتی...
سان از پشت میز بلند شد و خواست کاسه ی غذا رو توی ظرف شویی بذاره که همون لحظه گوشی وویونگ زنگ خورد!
پسر با استرس اب دهنش رو قورت داد و موبایل رو از داخل جیب شلوارش بیرون اورد...خودش بود...
سان با اینکه از چهره ی مضطرب و رنگ پریده ی وویونگ میتونست حدس بزنه چه کسی پشت خطه، اما باز پرسید:
_کیه؟
_پ...پدرم...
چندین لحظه بدون هیچ حرفی به صفحه ی گوشیش خیره شد...سپس تماس رو رد کرد و گفت:
_مهم نیست. میدونم چجوری درستش کنم!
سپس وویونگ شماره ی یکی از همکلاسی هاش رو گرفت...کسی که نسبتا بیشتر از بقیه داخل کلاسشون، باهاش صمیمی بود.
به دوستش زنگ زد و موبایل رو کنار گوشش گرفت. بعد از دو تا بوق صدای خسته ی اون پسر داخل گوش های وویونگ پیچید:
_بله؟
_سلام کیونگسو. شبت بخیر.
_سلام پسر! حالت خوبه؟
_خوبم متچکرم...
_کاری داشتی این وقت شب؟
_راستش...اره...به کمکت نیاز دارم!
_کمک؟ چه کمکی؟
وویونگ کمی گوشه ی لبش رو گزید و سپس گفت:
_میخوام ازت خواهش کنم فردا مدرسه نری!
_نرم؟ چرا؟
_ازت میخوام تا فردا بعد از ظهر، نقش دوست من رو بازی کنی. دوستی که بخاطر آنفولانزا دو روزه بیمارستان بستریه!
_شوخیت گرفته؟ من چطور اینکارو بکنم آخه ؟
_خواهش میکنم ازت...فقط ازت میخوام فردا مدرسه نری و طوری وانمود کنی که انگار این دو روز بستری بودی و من از امروز ساعت شیش تا فردا صبح پیشت بیمارستان بودم!
_اما وویونگ...
_کیونگسو به کمکت نیاز دارم...خواهش میکنم! به مامان و بابات هم این قضیه رو بگو. ممکنه بابام به والدینت زنگ بزنه و درستی این قضیه رو بپرسه! به مامان و بابات بگو حواسشون باشه که چیزی بر خلاف این نگن!
_تو واقعا داری چه غلطی میکنی پسر؟! نکنه دوست دختر داری؟!
وویونگ با این حرف خندید و گفت:
_نمیتونم فعلا بهت بگم پسر...اما ازت خواهش میکنم این کار رو برام انجام بده...خواهش میکنم!
کیونگسو کلافه هوفی کشید و گفت:
_باشه...یجوری ردیفش میکنم.
_متچکرم!
_باید باشی...
_جبران میکنم!
_باید بکنی...
وویونگ ریز خندید و سپس از پسر خداحافظی کرد و موبایل رو خاموش کرد و روی میز گذشت.
رو به سان لبخند زد و گفت:
_درستش کردم! نیازی نیست نگران چیزی باشیم.
سپس سان کاسه رو داخل ظرفشویی گذاشت و باهم از اشپزخونه خارج شدند. تصمیم گرفت بعد از اینکه از خوابیدن و استراحت سان مطمئن شد، برگرده و اشپزخونه رو تمیز کنه.
سان مستقیم به سمت کاناپه رفت و روش دراز کشید. وویونگ هم که دوست نداشت توی اون موقعیت زیاد به اون پسر گیر بده، کمی به سان نزدیک شد و پرسید:
_پتو هاتون کجاست؟
_نیازی به پتو نیست...
_باشه...هر طور راحتی...
نفس عمیقی کشید و خواست از اون پسر فاصله بگیره اما به ناگه انگشت های سان دور مچ دستش پیچیده شد و اون رو نگه داشت. وویونگ متحیر به اون پسر زل زده بود و چیزی نمیگفت، تا اینکه در نهایت سان شروع به حرف زدن کرد:
_میدونم که رفتارم مثل بچه هاست ولی...
_من همینجام سان...جایی نمیرم...
_وجود تو کنارم...توی این وضعیت تنها چیزیه که میتونه بهم ارامش بده...بخاطر همین هم بود که توی بیمارستان وقتی که تو کنارم بودی تونستم بخوابم...قبل از اون استرس و اضطراب نمیذاشت که چشمهام روی هم بیوفته...ولی وقتی که تو میای...
وویونگ لبخندی زد و به اون پسر نزدیک تر شد. و سپس کنار سان روی کاناپه دراز کشید.
سان وویونگ رو محکم در اغوش گرفت و دستش رو داخل موهای نرم پسر کرد. وویونگ گفت:
_اینطوری که من توی بغلتم خوابیدن برات سخت نیست؟
_به هیچ وجه...
و سپس هر دوشون دیگه هیچی نگفتند و داخل بغل هم روی اون مبل به خواب رفتند...
خوابیدن توی همچین جای تنگی قاطعا کار راحتی نبود...اما این چه اهمیتی داشت وقتی اونها توی این موقعیت همدیگه رو داشتند؟
ضربان قلب هر دوشون اروم شده بود و ارامش تمام وجودشون رو فرا گرفته بود...هر دو تا به اون روز، این حجم از ارامش رو توی یک اغوش ساده تجربه نکرده بودند...و همین باعث شد ظرف چندین دقیقه ی کوتاه به خواب برند...
____________
اهسته پلکهاش رو از روی هم برداشت و چشمهاش رو باز کرد...صبح شده بود و افتاب از لای پرده های پنجره کنجکاوانه به داخل خونه سرک میکشید..
وویونگ نفس عمیقی کشید سعی کرد به تحلیل موقعیت اطرافش بپردازه...هنوز هم داخل بغل سان خوابیده بود...نفس های اون پسر منظم بود و نشان از خواب بودنش میداد. سعی کرد اهسته و بدون بیدار کردن سان، از بغلش بیرون بیاد، که تقریبا موفق شد. از مبل پایین اومد و ایستاد. کش و قوسی به بدنش داد و چشمهاش رو مالید.
اون دیشب پیش سان مونده بود و کنارش روی یک مبل کوچک خوابیده بود...
با تصور این موضوع لبخند کمرنگی زد و نگاهی به چهره ی اروم اون پسر انداخت...خوشحال بود که توی همچین وضعیت اشوب زده ای تونسته به اون پسر حداقل برای یک شب ارامش ببخشه...
به سمت دستشویی خونه راه افتاد تا ابی به صورتش بزنه که همون لحظه گوشی داخل جیبش که روی حالت ویبره بود شروع به زنگ خوردن کرد.
موبایل رو بیرون اورد و به اسم به نمایش در اومده روی صفحه نگاه کرد:
YOU ARE READING
My violin_ویولن من
Fanfictie__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید. من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کرد...