CHAPTER 9

135 21 8
                                    

قسمت نه: Broken
شکسته شده

" نوزده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی "

متحیر به چهره ی مینگی خیره مونده بود. نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده...
باید خوشحال باشه؟
باید ناراحت باشه؟
باید عصبی باشه؟
مینگی که متوجه ی سکوت مینهی شده بود جلوی چشمهای دختر دستی تکون داد و سرش رو کمی کج کرد:
_الو؟ اینجایی ؟
بغض راه تنفسش رو مسدود کرده بود و با تمام وجودش در حال مبارزه با اشک هاش بود...
نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا اورد.
حداقل نباید اینجا، و جلوی همچین ادمی اشک میریخت. بدون هیچ حرف دیگری نگاه بی تفاوتی به پسر رو به روش انداخت و گفت:
_چند وقته که ازش خوشت میاد؟
_از همون اول که دیدمش...
با شنیدن این جمله پوزخندی زد و با طعنه گفت:
_اها! پس واسه همین بود که تلاش میکردی به ما، یعنی در واقع به اون نزدیک بشی درسته؟
مینگی که متوجه ی احساس ناخوشایند مینهی شده بوده، اخم ریزی کرد و گفت:
_اینطور نیست مینهی. اگر قرار بود با تو فقط بخاطر نزدیک شدن به سورا دوست بشم، اینطوری بهت اعتماد نمی‌کردم.
_مسخره ست...
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. آرزو کرد که کاش جلوی کنجکاویش رو میگرفت و از مینگی راجب حرکت به اصطلاح خفنش نمیپرسید.
دلش نمیخواست اینطور رفتار کنه...اون حالا باید مینگی رو برای رسیدن به سورا تشویق میکرد...باید پشت مینگی میبود و بهش امید میداد...
اما حالا داشت طوری رفتار میکرد که گویا از دست مینگی عصبانیه...شاید هم...واقعا بود؟
هر چقدر هم که میخواست خودش رو وادار به تظاهر کنه، در نهایت این قلبش بود که برنده میشد.
دونستن این حقیقت، چیزی جز درد برای روح و قلب خسته ی مینهی به ارمغان نمی اورد...چرا که مینهی از همون ابتدا قلبش رو پیش مینگی جا گذاشته بود!
درسته...مینهی خیلی وقت بود که عاشق مینگی بود؛ اما به هیچ وجه به خودش اجازه ی فاش کردن این احساس رو نمیداد...مخصوصا حالا که متوجه شده بود قلب مینگی پیش صمیمی ترین دوستش، یعنی سوراست!
شرایط مزخرف و سختی براش به وجود اومده بود و به معنای واقعی داخل احساسات مختلفش در حال غرق شدن بود.
مینگی که متوجه ی حال ناجور مینهی شد، گوشه ی لبش رو گزید و گفت:
_ببین مینهی من واقعا نمی‌خواستم...
_مشکلی نیست.
ریز خندید...خنده ای که کوچکترین بویی از حقیقت نبرده بود. به چشمهای پسر خیره شد:
_حالا بگو چجوری و کجا میخوای بهش اعتراف کنی؟
با شنیدن این جمله، دوباره لبخند روی لب های مینگی نشست. با ذوق ادامه داد:
_همین الان! بعد از اینکه اومد داخل حیاط بهش پیشنهاد میدم!
_ایده ی خوبیه! واست ارزوی موفقیت میکنم سونگ مینگی!
همینطور مشغول صحبت و گفت و گو بودند که سورا کم کم به اون دو نزدیک شد.
مینهی بلند شد و سعی کرد تا با اخرین توان های باقی مونده داخل وجودش لبخندی تحویل مینگی بده. چشمکی رو به پسر زد و گفت:
_موفق باشی.
و سپس از مینگی دور شد.
سورا که در بین راه مینهی رو دید، دستش رو گرفت و متعجب پرسید:
_ کجا میری؟! من تازه اومدم و تو داری میری؟
_دستشویی دارم. تو تا اون موقع پیش مینگی بشین تا من بیام!
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از سورا فاصله گرفت. به اندازه ی کافی از هر دوی اونها دور شده بود که اشک های مزاحمش، بدون اجازه راه خودشون رو روی چهره ی مینهی باز کردند.
قدم هاش رو تند تر کرد و سریع تر به سمت سرویس بهداشتی دانشگاه قدم برداشت. از شانش خوبش، هیچکس اونجا نبود که شاهد گریه هاش باشه.
در رو بست و قفل کرد...به سمت روشویی رفت و شیر اب رو باز کرد، و اونجا بود که هق هق هاش بی اجازه، از گلوش به بیرون پرتاب شدند.
احساسات مزخرف و ناشناخته ای که داشت سر تا سر وجودش رو فرا گرفته بودند...دو دستش رو پر اب سرد کرد و به صورتش پاشید تا شاید اب سرد بتونه کمی ارومش کنه...اما بی فایده بود.
هیچ چیز و کسی نمیتونست روی روح زخمی و شکسته شده اش مرهم بذاره...
جز همون کسی که خودش مسبب این زخم بود...
____________
"زمان حال"

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now