CHAPTER 11

121 19 14
                                    

قسمت یازده: Black
مشکی

"نوزده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی"

در تلاش بود داخل دفترش نکات مهم رو یادداشت کنه تا برای خوندن ازمون پایان ترم کارش راحت تر باشه...اما ذهنش این روز ها مشغول تر از این حرف ها بود!
به خودکار و نوشته های روی کاغذ رو به روش خیره شد...گویا توانایی خوندن کلمات رو نداشت و تک تک اون نوشته ها براش بی معنی بودند...
همینطور مشغول و غرق در دنیای افکارش بود که به ناگه در اتاقش باز شد. اخم ریزی کرد و به کسی که رو به روش داخل چهارچوب در ظاهر شده بود خیره شد:
_چیزی شده؟
مینهو نگاهی به دفتر و خودکار های رو به روی مینهی انداخت و گفت:
_پدر باهات کار داره...بیا توی پذیرایی.
و بعد بی درنگ در رو بست و بیرون رفت. اخم مینهی پر رنگ تر شد و از جاش بلند شد تا به طرف پذیرایی حرکت کنه.
پدرش هرگز با اون خصوصی صحبت نکرده بود و این مسئله کنجکاویش رو بر انگیخته تر میکرد.
زمانی که به پذیرایی رسید، با پدرش که مثل همیشه روی مبل تک نفره اش نشسته بود و در حال سیگار کشیدن بود رو به رو شد.
آهسته سلامی کرد و روی مبل تک نفره ی رو به روی پدرش نشست:
_میخواستید با من صحبت کنید؟
_بله درسته.
سیگار رو داخل جا سیگاری خاموش کرد و به دخترش خیره شد...و در نهایت پس از چندین لحظه وقفه و بر انداز کردن مینهی، شروع به صحبت و مقدمه چینی کرد :
_دانشگاه چطوره؟ دانشجوی رشته ی پزشکی بودن عالیه نه؟
مینهی متوجه ی طعنه ی پدرش در این جمله شد...خوب میدونست که اون مرد همین حالا هم مخالف تحصیل مینهی داخل این رشته است...
با چند سرفه ی ریز صداش رو صاف کرد و جواب داد:
_بله. سختی های خودش رو داره...اما من خیلی دوستش دارم.
_هوم...خوبه.
واضح بود که از بی پروا و پر جسارت بودن مینهی حرصش گرفته، اما باز هم چیزی نگفت و سعی کرد بی تفاوت به صحبتش ادامه بده:
_از پارک سورا چه خبر؟ دختر پارک جینهوان..
_حالش خوبه...چی شده که سراغ اون رو میگیرید؟
_به هر حال پدرش شریک تجاری و دوست صمیمی منه. میخوام راجب رابطه ی دختر هامون هم بدونم.
_من و سورا همیشه رابطمون خوب بوده و میمونه پدر...ما دوستهای خوبی هستیم.
_خیلی عالیه. همینطوری ادامه بدید.
مینهی که همین حالاش هم بیش از حد از مقدمه چینی و حرف های بی ربط پدرش کلافه شده بود، عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:
_پدر...لطفا بهم نگید که مسئله ای که قرار بود راجبش باهام حرف بزنید راجب رابطه ی من و سوراست. لطفا راجب موضوع اصلیتون بگید.
مرد چند ثانیه مکث کرد، سپس ریز خندید و گفت:
_میدونی که توی سخنرانی کردن استعداد ندارم...مادرت خیلی توی حرف زدن خوب بود...اما من دقیقا برعکس اونم...
آه دردناکی کشید:
_بحثمون رو طولانی نمیکنم. میرم سر اصل مطلب.
و سپس با حالت جدی تری رو به دخترش گفت:
_ازت میخوام که از دانشگاه انصراف بدی مینهی.
دختر با شنیدن دوباره این حرفها پوزخند عصبی زد و جواب داد:
_پدر میدونم که با تحصیل من توی این رشته مخالفید اما...
_مسئله مخالفت من نیست مینهی.
_پس مسئله چیه؟
_مسئله ازدواجه! تو باید ازدواج کنی!
با شنیدن این جمله، سکوت سهمگینی بر فضا ی اتاق حکمفرما شد...مینهی، با ناباوری تمام و با لکنت زبان پرسید:
_از...دواج...؟
_درسته...
ضربان قلبش از شدت استرس بالا رفته بود و نفش کشیدن براش هر ثانیه سخت و سخت تر میشد.
هر روز و ثانیه های عمرش با استرس و اضطراب این روز و این موضوع میگذشت. اینکه روزی پدرش بخواد اون رو مجبور به ازدواج کنه...
و حالا در کمال ناباوری اون روز فرا رسیده بود!
اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_من...من فقط بیست و دو سالمه پدر...من...میخوام درس بخونم...میخوام زندگی کنم...من میخوام رویام رو دنبال کنم!
_مینهی...
حالا گوی سنگی بغض کاملا گلوش رو اشغال کرده بود...با صدای لرزونی ادامه داد:
_لطفا...لطفا زندگی من رو خراب نکن پدر...خواهش میکنم!
اما اون مرد طوری به حرفهاش ادامه میداد که گویی واکنش های مملو از ترس و غم دخترش رو نمیبینه. در آرامش تمام گفت:
_سونگ کیونگمین...مرد متشخص و فوق العاده ایه. اتفاقا پدر اون هم یه دنبال یک همسر مناسب برای پسرش میگشت، که من تو رو معرفی کردم!
باورش نمیشد...باورش نمیشد کسی که تمام زندگیش و رویاهاش رو ویران میکنه کسی جز پدرش نباشه...
باورش نمیشد این پدرشه که قراره مسبب قرار گرفتن غم های بیشتری روی دوش شکسته ی مینهی باشه.
_چرا...چرا من؟
_تو باید با یک مرد خوب عروسی کنی. چه مردی از اون بهتر؟
_اما من میخوام خودم سرنوشتمو بسازم نه شما!
بالاخره بغضش شکسته شد و به سد اشک هاش مجوز شکسته شدن داد. بریده بریده گفت:
_بنظرت...اگه مادر زنده بود...راضی بود تا این کار رو...با من بکنی...؟
_اون زنده نیست...
_خواهش میکنم...خواهش میکنم این کار رو با من نکن پدر...خواهش میکنم!!!
_این آخرین ترمیه که توی دانشگاه میخونی. بعدش باید انصراف بدی!
با شنیدن این حرفها گریه اش شدت گرفت...
چرا که خوب میدونست هیچ راه فراری از دست پدرش وجود نداره...اون مرد انقدر قدرت داشت که مینهی در برابرش از کوچکترین نیرویی برای انتخاب برخوردار نبود...
در نهایت با هق هق گفت:
_چرا من؟! چرا مینهو نه؟! اون که چند سال از من بزرگتره! چرا اون رو مجبور به ازدواج نمیکنید؟!
_اتفاقا برنامه هایی رو برای مینهو هم چیدم! منتها حالا وقتش نیست!
از روی مبل بلند شد به دخترش نزدیک تر شد:
_مشکل تو چیه؟ تو قراره خوشبخت بشی مینهی! من همیشه خوشبخت بودنت رو میخواستم!
دلش میخواست جیغ بزنه و با دو دستش، اونقدر گلوی پدرش رو فشار بده که تمامی استخون های گردنش خرد بشه..‌.
اون مرد مسبب تمام سختی هایی بود که تا حالا کشیده بود، و حالا داشت بهش میگفت که قراره زندگیش از این هم سخت تر بشه!
همه چیز داخل زندگی مینهی داشت رنگ مشکی رو به خودش میگرفت...
رنگ مشکی ای که همه چیز رو در خودش میبلعید و جهان رنگارنگ و مملو از احساسات دختر رو تهی از هر رنگ میکرد...
____________
" زمان حال "

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now