نوع: سناريو
كاپل: هيونهو
ژانر: روانشناختى، فانتزى، ماوراطبيعى
——————————————صداش رو هنوز هم میشنوم؛ صداى شيرين و اغواكنندهای داره. اسمش؟ فكر كنم هیونجینه، خيلى صداش نمیكنم. بهم گفته بود تا زمانى كه رازش رو نگه دارم كمكم میكنه و واقعاً انجامش داد.
تموم افرادى كه جلوى راهم بودن رو از بين برد، تموم مانعهايى كه راهم رو سد كرده بودن رو نابود کرد و ناخودآگاه همه کار برای من آسون شده بود.
میتونستم حسش كنم، هربارى كه دستش رو به سمتم دراز میكرد و يكى میشديم، من فقط حسش میكردم و اون كنترل تمام بدنم رو بر عهده میگرفت.
بهم گفته بود دنبال جسمشه، با كارهايى كه انجام داديم تونستيم پول لازم براى مسافرت رو جور كنيم و به زادگاهش توى اسپانيا بريم. اون من رو به يكى از شهرهاى سرسبز اونجا برد و به يكى از خرابههاى قديمیش رفتيم. بهم گفت زمين رو بكنم و تابوتش رو پيدا كنم.
زمانى كه شروع به كندن كردم، اميد داشتم كه خيلى سريع پيداش میكنم اما هرچقدر میكندم به تابوتى نمیرسيدم. كمكم داشتم نااميد میشدم تا زمانى كه بيلم به جسم محكمى برخورد كرد. نگاهم به هیونجینی كه با هيجان به قبر كنده شده خیره بود گره خورد و با خوشحالى سريعتر دور تابوت رو خالى كردم.
اون تابوت... چوبهاش به رنگ مشکی بودن و یاقوتهای سرخى گوشههاش رو مزین کرده بودن. وقتی درش رو باز کردم هیونجین رو دیدم! اما برای اولین بار، جسمش رو. موهای بلند اون برعكس الانش، طوسی-سفید بود و پوست رنگپریدهاش زیر نور ماه برق میزد.
طورى دراز كشيده بود كه انگار خوابيده و مرگى در كار نیست.
ازم خواست تنش رو به آغوش بکشم و قبل از اینکه اونجا رو ترک کنیم، تابوتش رو آتیش بزنم؛ پس من هم همین کار رو کردم. درحالی که پسر با استرس دورم میچرخید و بهم میگفت که حواسم به جسمش باشه، من با لطافت تمام اون بدن سرد رو بغل کرده بودم و به سمت ماشین راه میرفتم. بعد از اینکه روی صندلی عقب درازکشش کردم، در ماشین رو بستم و با برداشتن فندکم از توی داشبورد، به سمت تابوت حرکت کردم.
اگر هیونجین به جسمش برمیگشت، ترکم میکرد؟ مهم نبود اگر انسان میشد. من قبلاً هم بدون کمک زندگی کرده بودم و همین حالا هم دیگه نیازی به همراهیش نداشتم؛ اما از دست دادنش؟ دلم نمیخواست به همچین چیزی فکر کنم. تنها خواسته من حفظ کردن اون در کنارم بود.
تابوت که داخل شعلههای آتیش خاکستر میشد، باشکوه به نظر میرسید. چوب مرغوبش به آرومی میسوخت و هیونجین از خوشحالی اشک میریخت. درکش نمیکردم، درسته که هیچ چیزی دربارهی اون عادی نبود اما اشک ریختن از خوشحالی؟ این یکی جدید بود.
YOU ARE READING
Skz Au
Fanfictionسناريو+فنسى+(وانشاتا توى بوكهای جدا آپ میشن) از كاپلهاى مختلف و ژانراى متفاوت استریکیدز♡︎