Part.2 یک یا بیشتر؟

401 71 6
                                    

بدنش به لرز افتاد و برای مهار تمام احساسات و افکار منفی ای که بهش هجوم می آوردن نفس عمیقی کشید که واقعا بی تأثیر بود. خشمگین نبود که با دم های عمیق آروم بگیره، نگران و آشفته بود!
تصور اتفاقی که ممکنه تو این خونه افتاده باشه به هر شکلی، براش سنگین و طاقت فرسا بود.

نگاهش رو به سختی از مرد جوون که روی تخت خوابیده ‌و دست هاش غرق خون بودن گرفت، محیط اطرافش رو با دقت بررسی کرد، یا حداقل در ظاهر دقت به خرج داد چون درون ذهنش هیچگونه تمرکزی وجود نداشت.
تنها چشم هاش مسئولیت ضبط تصویر هارو به عهده گرفته بودن.

پرده های سفید اتاق در دست باد میرقصیدن و نور‌ ماه که به اتاق می تابید، همه چیز رو رویایی تر‌ از حقیقت نشون می‌داد. مثل یک مرگ زیبا.
حاضر بود شرط ببنده یه نویسنده میتونه با استفاده از این صحنه و اضافه کردن یه گرامافون و موسیقی بی‌کلام یه اثر شاهکار خلق کنه.
دقیقاً مطابق رمان های جنایی لی فلیکس.

وقتی برگشت تا از اتاق خارج بشه افسر لی که به شدت بهش نزدیک بود جلوی صورتش ایستاد و سرش رو به سمت راست کج کرد.

- حالت خوبه افسر هان؟

پوزخند تمسخرآمیز و پرسش بیخیال مرد اصلا بیانگر حالت های یک فرد نگران نبود.
تو اون شرایط که از همیشه بیشتر احساس گیجی و سنگینی داشت نباید مقابل افسر انتقالی، می ایستاد.
جواب رفتار موذیانه اش رو می‌داد، اما نه اون لحظه!

چند لحظه در سکوت به چشمای کشیده‌ی مرد خیره موند و بعد مسیرش رو کج کرد تا از اتاق خارج بشه.
به محض ورودش به سالن نگاهش به آشپزخونه و نیروهای بازرسی‌ افتاد.
به نظر میرسید تو آشپزخونه هم چیزی پیدا کرده باشن.

قبل از هر چیزی باید با فلیکس تماس می‌گرفت، با وجود اینکه خیلی عجیب و سخت بود اما ترجیح میداد خودش این خبر رو به رفیقش بده.
ایده ها و خیال های متفاوتی تو ذهنش پرسه می‌زد که خوش‌بینانه ترین اونها، خودکشی چانگبین در اثر فشار روانی بود.

وقتی منتظر برقراری تماسش با فلیکس بود نگاهی به سمت مرد بزرگتر که روی یک زانو نشسته بود انداخت و پرسید.

- کی رسیدین افسر لی؟

مرد اخمو همونطور که رد خشک شده و چسبناک نوشیدنی رو روی زمین تماشا می‌کرد پاسخ داد.

- نزدیک به یک ربع پیش.
- بله جیسونگی؟

صدای بم و خسته‌ی فلیکس که به گوشش خورد توجهش رو از مرد اخمو گرفت و برگشت تا بتونه با زل زدن به دیوار سفید، کلمات رو تو مغزش مرتب کنه.

- فلیکس... باید بیای اداره پلیس.

فلیکس که نفسش حبس شده بود به آرومی پلک زد و دست آزادش رو روی شوارش کشید. ناگهان تمام بدنش یخ زد، اتفاق بدی افتاده بود و تصور کلماتی که جیسونگ میتونست بیان کنه اون رو‌ تا حد مرگ میترسوند.

BFF(minsung) Where stories live. Discover now