Part.3 !کمی دیوونه

318 75 27
                                    

زمان حال
به محض ورودشون به خونه مادر و پدرشون جلو اومدن و به ترتیب سر تا پای هردوی اونها رو بررسی کردن. نگرانی برای دو برادر به حدی زیاد بود که مادرشون تا صبح به سختی برای یک ساعتی خوابید و بعد از اون هم از شدت سردرد با خوردن مسکن روزش رو آغاز کرد.

-چه اتفاقی افتاد جیسونگ؟ شما کجا بودید؟

زن مسن که با آشفتگی زیادی حرف هاش رو میزد چند بار به بازوی پسر کوچیکش کوبید و حرصش رو خالی کرد. فشار زیادی رو متحمل شده بود.
اقای هان که اخم کرده بود بدون ذره ای مکث شروع کرد به غر زدن به همراه همسرش.

-نگران کردن ما خوشحالتون میکنه؟ میدونید چه عذابی تا صبح کشیدیم؟ گوشی هاتون رو جواب ندادن یعنی چی؟

جیسونگ که به تنهایی مورد حمله ی خانواده قرار گرفته بود چشماش رو بست و چندبار نفس عمیق کشید. سرش درد می‌کرد و لحظه‌ای از فکر به گزارش پزشک قانونی دست نمی‌کشید.
چان با دیدن وضعیت و خستگی برادرش فوراً جلو رفت و دست زن و مرد مسن رو گرفت تا به سمت مبل های راحتی ببره.

-بیاید اینجا بشینید لطفاً. مامان، بابا ما واقعاً به یکم استراحت نیاز داریم اما قسم میخورم حالمون خوبه. براتون همه چیزو توضیح میدم فقط یکم آروم بگیرید.

خانم هان با دیدن پسر کوچیکش و خستگی ای که از چهره اش نمایان بود بیشتر قلبش فشرده شد و دست پسر بزرگش رو گرفت.
لباس های تو تن چان همون لباس های صبح روز قبل بودن، با این تفاوت که به شدت چروک و حتی کثیف بنظر می‌رسیدن.
نگاه زن روی لکه و رد های روی لباس تیره‌ی پسرش خشک شد.

-این لکه... این خونه پسرم؟ چی شده چان؟ یه حرفی بزنید توضیح بدید... این چیه؟

صدای زن به شدت میلرزید و به همون اندازه قلبش در سینه. همسرش دست زن رو گرفته و با اخم و تعجب به پسر هاش نگاه می‌کرد. باید توضیحی وجود می‌داشت.
چان روی زانو نشست و دست هردوی اونها رو گرفت. لبخندی رو لب هاش نشوند و سرش رو بالا گرفت تا دقیقاً به چشم های هردو نگاه کنه.

-رفیقم رو به خاطر دارید؟ چانگبین، خودکشی کرده.

جیسونگ روی اولین مبل نزدیک بهش نشست و به ارومی پلیورش رو در آورد، برای حرف زدن زیادی خسته و بی خواب بود. ذهنش مدام برای‌حل پرونده اطراف محل قتل می‌چرخید و هربار یادآوری حذف شدنش از روند پرونده آتیش خشمش رو شعله ور می‌کرد. ناگهان از جا پرید و به اتاقش رفت،‌ کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و پیش بردن تمام اونها با هم، احتمالاً تا پایان این ماجرا اون رو از پا در می آورد؛ ولی این دلیل نمی‌شد که عقب بکشه.

خانم هان که رنگ از چهره اش پریده و چشماش پر از اشک شده بود دست پسرش رو فشرد، همسرش که به شدت شوکه بود به پشتی مبل تکیه زده و به رو به روش خیره شد.

BFF(minsung) Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz