Part.4 یک نخ دیگه؟

300 70 17
                                    

مینهو ایستاده در مرکز اتاق رئیس پایگاه، به سنگ سفید زیر پاهاش چشم دوخته بود. دست هاش دو طرف بدنش صاف قرار گرفته و اجازه نداشت نگاهش رو بالا بياره. هرچند که چنین قصدی داشت!

رئیس پایگاه عصبی نه، بلکه هشدار دهنده به نظر می‌رسید و حدس مینهو کاملاً درست بود.
مرد مسن از پشت میزش کنار رفت و قدم هاش رو آروم و سنگین به طرف افسر جوان برداشت. لب هاش رو تر کرد و نگاهش به سادگی در اجزای صورت مرد چرخید.

-افسر لی مینهوی سی ساله، یکی از نیروهای رده بالای پایگاه جنایی شهر اینچئون*. جرم؟ کمک به یک قاتل. حتی اگر‌ کمک کوچکی باشه، به حدی سنگین هست که از کار تعلیق بشی. مگه نه؟

مرد آب دهانش رو قورت داد و لب هاش رو به پايين قوس داد و با حالت متحیری گفت.

-انتقال دادنت به شهر بزرگی مثل سئول یک معجزه بود اینو میدونی. مگه نه؟

مرد جوان تر همچنان نگاهش خیره به زمین بود و به سختی گردنش رو که سعی داشت صاف بشه کنترل می‌کرد. نگاه کردن تو چشم های رئیس پایگاه میتونست تیر خلاصی برای کارش باشه.

-که البته این هم صرفاً برای تحقیرت اتفاق افتاد، پایین کشیدن فردی که میتونست به زودی رئيس یک پایگاه بشه اقدام سنگین و دردناکیه.

دست هاش کنار بدنش مشت شد و این صحنه از زیر نگاه تند و تیز رئیس کیم در نرفت.
افسر لی به عنوان یک نیروی انتقالی و لب پرتگاه زیادی خودسر و وحشی بود.

-آزادی افسر، برو به کارهات برس.

مرد سی ساله بعد از احترام نظامی بدنش رو از حالت خشک و سر سختش در آورد، چند قدم عقب رفت و بعد چرخید تا از اتاق خارج بشه.
قصد نداشت شغلش رو از دست بده. نه تا زمانی نفهمیده هدف رئیس یانگ از انتقالش چی بوده! پشت این لطف و بخشش دلیل محکمی بود و مینهو دیگه اطمینان داشت که این دلیل مربوط به هان جیسونگ و پرونده‌ی باز شده‌ی قتل سئو چانگبینه.

چند ساعت قبل

درست زمانی که به همراه جیسونگ داخل ماشین نشست و آماده شد تا به حد مرگ افسر جوان رو با حرف هاش آزار بده، مرد تماسی گرفت و تمام طول مسیر با رئیس پایگاه درمورد وضعیت پرونده جدیدش صحبت کرده بود. درحالی که هردو میدونستن هان جیسونگ ذره ای درگیر پرونده‌ی ساده ای که انداخته بودن سر راهش، نشده!

این کار مثل فرستادن بچه سراغ نخود سیاه بود و جیسونگ به عنوان یک بچه زیادی بزرگ و باهوش.
با سرهم کردن مزخرف ترین بهانه ها و وسط کشیدن پیش پا افتاده ترین بحث ها سعی می‌کرد همون پرونده‌ی ساده رو فعلاً تو دستش نگه داره؛ تا بهش پرونده‌ی سخت تری نسپارن. کنترل کردن دوتا مبحث جدی به طور همزمان فقط کیفیت کار افسر رو پایین می آورد.

از اونجایی که مینهو نمی‌تونست حرفی بزنه، بجاش تمام مدت حرصش رو با فشردن پاش روی پدال گاز خالی کرد و به همراه افسر اعصاب خرد کن و خونسرد کنارش به دیدار فرشته‌ی مرگ رفت.

BFF(minsung) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora