Part.10 دومین شوک؟

239 54 24
                                    

زمانی که وارد اتاق شد و به سمت تنها تشک دو نفره که روی زمین قرار داشت رفت، با صدای افسر لی چرخید تا نگاهی به مرد بندازه.

- برو‌ حموم‌. به‌خاطر همین آوردمت اینجا.

جیسونگ چشم از چشم‌های خمار و خسته‌ی مرد گرفت و به سر تا پای خودش نگاه انداخت. مرد حین رفتن به سمت تشک که با لحاف و بالشت طوسی رنگ پوشیده شده بود، گفت.

- با فاصله می‌خوابم راحت باشی. تشکش به اندازه‌ی کافی بزرگ هست.

و بعد بدون توجه به جیسونگ لباس‌های سنگینش رو درآورد و تنها با یک شلوار بدون کمربند روی تشک افتاد و چشم‌هاش رو بست.
مرد جوان‌تر همچنان خشک وسط اتاق ایستاده و به زمین طرح چوب خیره بود. نور کم و زرد رنگ اتاق باعث می‌شد خوابش از سرش نپره. چقدر خوب بود شرایط! دست کم برخلاف تصورش از این خونه‌ای که از بیرون ترسناک به‌نظر می‌رسید.

قدم‌های سستش رو به سمت تنها در کوچک برداشت و تیکه تیکه لباس‌هاش رو‌ حین قدم برداشتن از تنش درآورد.
مینهو که نور ضعیف هم کمی اذیتش می‌کرد با ساعد دست راست روی چشم‌هاش رو پوشوند و دقایقی بعد به راحتی به خواب رفت.
صدای شرشر آب هم ذره‌ای رویاهاش رو‌ به هم نزد.
رویا یا کابوس؟ نمیدونست، به هر حال در اون کابوس به طرز فجیعی دوتا حس رو همزمان درک می‌کرد. استرس و خوشحالی!
مثل ایستادن در محراب و سوگند ازدواج خوردن.
استرس‌زا و هیجان آور. شاید هیجانی‌‌تر از هر ماموریتی که تا به حال تجربه کرده بود.

جیسونگ زیر دوش قرار گرفته و به آرومی به بدن و موهاش دست می‌کشید. مو و بدنش رو با تنها شامپویی که اونجا بود شست. سعی کرد رد باقی مونده‌ی کام رو‌ از بدنش پاک کنه و حس کثیفی بین پاهاش رو از بین ببره.
مینهو کاملاً داخلش کام شده و این به طرز عجیبی علاوه بر ترس براش هيجان‌آور هم بود. منکر جذابیت و فوق‌العاده بودن اون مرد نمی‌شد ولی می‌تونست حس کنه که قراره بدجور پشیمون بشه.
تا قبل از گرفتن واکنش عجیبی از افسر بزرگ‌تر شاید لازم بود به شکل سابق برگردن. بدون در نظر گرفتن این شبی که گذشت. امیدوار بود که بتونن از پسش بر بیان.

امکان نداشت بتونه لباس زیرش رو با وجود کثیف بودنش دوباره بپوشه پس شستش تا جایی بذاره و خشک شه. پوشیدن باقی لباس‌ها سخت به‌نظر نمی‌رسید بجز تی‌شرتش که کمی بو گرفته بود هیچ مشکلی وجود نداشت.

دقایقی بیشتر موند و سرش رو بالا گرفت تا آب گرم مستقیماً روی صورتش بباره، شیر آب رو بست و پلک‌هاش رو به زور از هم باز کرد. گرمای آب، بخار و محیط دنج و کوچیک حموم با کاشی‌های سفید حتی خواب‌آلود‌تر از قبل کرده بودش.
حوله‌ی تن پوشی که انگار به تازگی آماده شده و روی جا لباسی گذاشتن و به تن کرد و با کلاهش کمی موهاش رو دست کشید و خشک کرد.

بعد گذاشتن لباس زیرش روی پکیج گرمایشی داخل اتاق با خیال راحت روی تشک طوسی رنگ دراز کشید. نگاهی به افسر کنارش ننداخت، از نوع نفس‌هاش مشخص بود که خوابیده. دقایقی بیشتر طول نکشید تا جیسونگ هم به‌ خواب رفت،
البته با معده دردی حاصل از گرسنگی. خوشبختانه، ذهنش هم مثل‌معده‌اش خالی بود.

بیشتر از چهار ساعت چشم روی هم نذاشته بودن که مینهو بیدار شد و به دنبال خودش افسر کوچک‌تر رو هم بیدار کرد.
جیسونگ واقعاً نیاز داشت بیشتر بخوابه، و کمتر به یاد بیاره چه چیزایی فهمیده. هربار یادآوری شب گذشته باعث می‌شد دلش بخواد به خودش چنگ بندازه.
صرفاً دونستن اینکه فلیکس پدر و مادرش رو از دست داده ناراحتش نکرده بود، بلکه درک اینکه تا الان همه چیز ازش پنهون شده بیشتر اذیتش می‌کرد.

به هرحال الان فلیکس با یه خانواده که احتمالاً به سرپرستی گرفته بودنش مشکلی نداشت، و قطعاً زندگی خوبی کنارشون گذروند. دست کم اینطور نشون می‌داد. اما جیسونگ درک نمی‌کرد چرا باید همه چیز رو‌ ازش پنهون کنه. و حتی برادرش کجاست؟ آیا اونم مرده یا توسط خانواده‌ی دیگه‌ای به سرپرستی گرفته شده؟

از جا بلند شد و آبی به دست و صورتش زد. مینهو که از دیدنش با حوله‌ی تن پوش متعجب بود از کنارش رد شد و نگاهی گذرا انداخت.
این مرد، واقعاً شبیه مینهو بود.
سری به تاسف تکون داد و به آشپزخونه رفت تا پشت میز‌ کنار جونگین بنشینه.

- ممنون جونگین. به‌خاطر صبحانه و همه چیز.

مرد جوان حین کشیدن برنج برای افسر پاسخش رو داد.

- دنبال پرونده‌‌ی قدیمی‌ای هستید؟

مینهو تکه‌ای کیمچی خورد و خیره به چشم‌های بی‌حس رفیقش سر تکون داد.

- آره.

کاسه‌ی برنج رو از دستش گرفت و سعی کرد مشغول خوردن بشه، اما باز هم حرف جونگین متوقفش کرد.

- مسیر پیچیده‌ای در پی این پرونده دارید. و الان مقدار کمی ازش رو‌ طی کردید.

طوری اطلاعات رو می‌داد انگار‌ یک اخبارگوی ماهره. مینهو همچنان به رفیقش که درحال خوردن رول‌های تخم‌مرغ بود نگاه می‌کرد. هرگز قرار نبود به علم غیب این مرد عادت کنه. نفسش رو محکم بیرون فرستاد تا چهره‌اش درهم نشه. احساس می‌کرد جونگین حتی از چیزایی که بین اون و افسر جوان گذشت هم خبر داره. بعید نبود!

با ورود جیسونگ نگاهش رو از مرد کنارش گرفت و صاف نشست.‌ شروع به خوردن برنج کرد تا زمانی که افسر جوان نشست جلوش و به حرف‌ اومد.

- خیلی ممنون آقای یانگ، به‌خاطر همه چیز. باید برای تحقیقات بیشتر از همسایه‌های قدیمی پرس و جو کنیم افسر لی.

بعد از کمی مکث، جمله‌ی دوم رو‌ خطاب به همکارش گفت و نگاهش رو به مرد دوخت.
جونگین برای جیسونگ هم برنج کشید و‌ ظرف رو‌ جلوی مرد گذاشت.

- محتاط قدم بردار افسر هان.

جیسونگ متعجب از شنیدن این کلمات چشم‌هاش رو باریک کرد و پرسید.

- اطلاعاتی دارید آقای یانگ؟

- بعد از خوردن غذات باهم صحبت می‌کنیم.


افسر جوان همچنان کنجکاو بود اما سکوت کرد و به‌خاطر گرسنگی شدیدش لقمه‌های بزرگش رو دونه دونه خورد. چشماش از لذت بسته شدن و به یاد آورد چقدر دلتنگ آروم و بی دغدغه غذا خوردن بوده.
انگار مشخص شدن موضوعات شرایط رو براش از اون حالت آزار دهنده خارج ‌می‌کرد. حداقل می‌دونست باید دنبال چی بگرده.

خرسند و خوشحال از طعم خوش غذا، بار دیگه از صاحب خونه‌ی عجیب تشکر‌ کرد. و از اونجایی که هر سه‌ی اونها چیزی از غذاشون باقی نمونده بود پرسید.

- چه چیزی می‌خواستید به من بگید جونگین شی؟

مینهو هم تا اون لحظه کنجکاو بود پس بالاخره نگاهش بین اون دو چرخید. منتظر موند تا رفیق. قدیمی‌اش حرفی بزنه.

- اطرافت پر از آدم‌های دورو و خطره جیسونگ شی. توی خون غرق شدی.

جونگین با بی‌حس‌ترین نگاه و خونسرد‌ترین حالت ممکن جملاتش رو خیره به چشم‌های درخشان جیسونگ ردیف کرد. از ترسی که به جون مرد انداخت پشیمون نبود، اون باید حواسش رو‌جمع می‌کرد.
جیسونگ سکوت و انتظار برگزید. برای شنیدن هنوز جا داشت.

- اما شنا کردن رو بلدی، به شنا کردن ادامه بده.

نمی‌تونست ادعا کنه که نترسیده، اما قطعاً می‌تونست ادعا کنه انگیزه گرفته. حرف مرد مثل یه محرک برای مغزش عمل کرد. جیسونگ نباید از یاد می‌برد، هان جیسونگ بودنش رو!

دقایقی بعد دو افسر بازهم در کنار یکدیگر سوار ماشین شدن تا قدم‌به‌قدم و دوش‌به‌دوش هم به سراغ حقایق بیشتر و بزرگتری برن.
جونگین تکیه زد به چهار چوب در، به ماشینی که عقب می‌رفت و سرنشین‌هایی که بهش لبخند می‌زدن خیره شد. امیدوار بود تحمل دومین شوک بزرگ برای جیسونگ خیلی سخت نباشه.
دست کم اینبار مینهو کنارش بود، نه برای اذیت کردن بلکه برای گرفتن دستش.

جیسونگ از پنجره‌ی کنارش به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کرد اما واقعاً چیزی نمی‌دید. انقدر غرق افکارش بود که مینهو تصمیم گرفت مثل اون سکوت کنه و بجاش روی رانندگیش متمرکز باشه.
با زنگ خوردن موبایل افسر جوان، نگاهی بهش انداخت که درحال درآوردن موبایل از جیب پالتوش بود. بعد دوباره به جاده خیره شد.

- سلام مامان!

- جیسونگ پسرم اگر قصد کشتن ما از نگرانی رو داری لطفاً بگو. ترجیح میدم سر چیز با ارزش‌تری بمیرم.


جیسونگ چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و اخم‌هاش درهم رفت‌. فراموش کرده بود تماس بگیره و از همه بدتر، بعد از خروج از جواهر سازی موبایلش رو کاملاً خاموش کرده بود.

- عام... متاسفم مامان.

ارنجش راستش رو به پنجره تکیه داده بود، با شرمندگی انگشت‌هاش رو روی پیشونیش کشید و ادامه داد.

- موبایلم رو خاموش کرده بودم. وقتی هم روشن کردم انقدر عجله داشتم که نگاهی به تماسام ننداختم.

زن مسن پشت خط نفسش رو محکم بیرون فرستاد و خندید.

- همین که فهمیدم حالت خوبه کافیه. مشخص نیست کی برمی‌گردی؟ دیروز صبح فقط گفتی میری پایگاه و بعد مستقیم به اینچئون اما زمان برگشتت چی؟

چندبار پلک زد تا متمرکز بشه و لب‌های خشکش رو تر کرد.

- خب، درمورد برگشت واقعاً چیزی مشخص نیست. نصف ‌مسیر رو‌ برای پیدا کردن چیزی که می‌خواستم رفتم ولی ادامه‌اش... خب این‌ خیلی پیچیده است.

مادرش با دلسوزی و لحنی آروم‌تر، طوری که انگار همون لحظه داره دست نوازش به سر پسرش می‌کشه گفت.

- تو حلش می‌کنی پسر عزیزم. هرچقدر که لازمه بمون و دنبالش بگرد. سعی نکن با فشار آوردن به خودت زودتر جمعش کنی.

قلب جیسونگ بار دیگه آروم گرفت. دقایقی قبل مدام به اینکه چطور ادامه‌ی این مسیر رو طی کنه فکر می‌کرد ولی حالا که صدای مادرش رو می‌شنید انگار تحمل همه‌ی‌ اینها براش راحت‌تر بود. باید این پرونده رو حل می‌کرد.

بعد از کمی صحبت با مادرش تماس رو قطع کرد خیلی ناگهانی خطاب به افسر بزرگ‌تر گفت.

- دیشب رو کاملاً فراموش کنیم. باشه؟

- نمیدونم از چی حرف میزنی.


مینهو در بیخیالی تمام گفت و باعث شد جیسونگ لبخند بزنه. خوبه، این مرد توی فراموشی شب قبل همراهیش می‌کرد.

اولین کار‌ سر زدن به تمام همسایه‌های اطراف اون خونه بود.
جایی که افسر جوان آدرسش رو بلد بود.

از اهالی همون بخش از محله شروع کردن.
مردم حرف‌های متفاوتی می‌زدن.
"افسر مسئولش به‌خاطر این پرونده دیوونه شده بود."
"به هرحال یه شیطان مرد، چه اهمیتی داره چطور؟"
"حیف بود که زنش خودش رو کشت."
" بچه‌هاشون، واقعاً دلم برای بچه‌هاشون می‌سوزه. شما میدونید چه بلایی سرشون اومده؟"
زن چهل ساله‌ای که ازش پرس‌و‌جو کردن این جمله رو گفت و بعد خطاب به دو زن همراهش سوالش رو پرسید.
هردو سر تکون دادن و یکی از زن‌ها که موهای جوگندمی داشت پاسخ داد.
"هیچکس از اون طفلک‌ها خبر نداره."

جیسونگ و مینهو هربار فقط از مردمی که پاسخ می‌دادن تشکر می‌کردن و رد می‌شدن تا به سراغ نفرات بعدی برن. بسیاری از مردم حتی نمی‌خواستن در این مورد صحبت کنن و بسیاری با گفتن اینکه اطلاعاتی ندارن دو افسر جوان رو دست به سر می‌کردن.

خسته از گرمای مستقیم آفتاب سر ظهر نفس‌نفس زنان وارد مغازه‌ای قدیمی شدن.
جیسونگ راضی از خنکی‌ داخل مغازه که نسبت به هوای گرم بیرون خیلی بهتر بود چشم‌هاش رو بست و‌ نفس عمیقی کشید. ناخودآگاه زمزمه کرد.

- دارم از تشنگی میمیرم.

مینهو سریع سمت یخچال رفت و دو بطری آب‌ خنک برداشت.

- دوتا بطری آب برداشتم. چقدر میشه؟

خطاب به زن فروشنده گفت و چرخید تا به سمتش بره. کارتش رو‌ درآورد تا حساب کنه که زن مو قهوه‌ای به آرومی گفت.

- لطفاً نقد حساب کنید. اینجا سیستم مدرن نداریم.

مینهو نگاهی به زیر دست زن انداخت، واقعاً نداشتن.
سرفه‌ای کرد و به افسر هان چشم دوخت.
جیسونگ که هنوز غرق آرامش از هوای داخل مغازه بود بالاخره حواسش جمع شد و فهمید که مینهو پول نقد همراهش نیست. از توی کیف پول داخل کتش پول درآورد و مقابل زن فروشنده گذاشت.

مینهو دو بطری آب رو برداشت زن هم باقی پول رو‌ پس داد. دو مرد چرخیدن تا از مغازه‌ی قدیمی خارج بشن که قدم‌های جیسونگ ناگهان خشک شد. از هرکسی که ممکن بود باید پرس و جو می‌کردن.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و پرسید.

- درمورد پرونده قتل یه مرد به دست همسرش که بیست سال پیش اتفاق افتاد چیزی‌ می‌دونید؟

زن که سرش پایین بود نگاهش به یکباره سمت جیسونگ بالا اومد و دست از جا‌به‌جایی ماشین حساب قدیمی برداشت.
موهای قهوه‌ایش رو عقب زد و نفس سنگینی کشید.
دستش روی لباسش مشت شد و اخم‌هاش درهم رفت.

- حالتون خوبه خانم؟

مینهو پرسید و کمی جلو رفت. ‌وقتی متوجه شد جیسونگ متوقف شده و از زن چه سوالی پرسیده با کنجکاوی به زن خیره موند. دیدن واکنش‌‌هاش باعث شد مطمئن بشن که اطلاعاتی بیشتر از باقی اهالی محل داره.

جیسونگ هم جلو رفت و بار دیگه پرسید.

- چیزی می‌دونید که کمکمون کنه؟ این پرونده بعد از سالها به نحوی حالا به من مربوط می‌شه و باید براش به جوابی برسم. می‌تونید کمک کنید؟

زن صاف ایستاد و به چشم‌های مردی که این سوال رو‌ پرسیده بود نگاه کرد. مطمئن نبود دلش بخواد این موضوع دوباره پر و بال بگیره اما برادرش قطعاً می‌خواست که این دو مرد رو ببینه و بفهمه که چرا این پرونده بهشون مربوطه.
با تردید لب تر کرد و گفت.

- میشه بپرسم‌ شما کی هستید؟

دو مرد جوان کارت‌هاشون رو درآوردن و نشون دادن تا اثبات کنن که پلیس هستن.

- افسر هان جیسونگ هستم و ایشون هم همکارم افسر لی مینهو. این پرونده برای من بیشتر از تصور شما مهمه.

فروشنده انگار‌حالا کمی خیالش راحت‌تر شده بود و تردیدش کمتر؛ از پشت صندوق بیرون اومد و دو مرد تا بیرون راهنمایی کرد. جیسونگ با اخم و تعجب بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت.

- برادرم می‌تونه کمکتون کنه. افسر جونگ مسئول پرونده‌‌ای که دنبالش هستید. همراهم بیاید.

دو افسر جوان نگاهی به یکدیگر انداختن. دیدن افسر مسئول پرونده بزرگترین نعمتی بود که می‌تونست نصیب اونها بشه.

هردو داخل ماشین نشستن و به دنبال خانم جونگ که سوار موتورش شده بود به راه افتادن تا پیش افسر جونگ برن.

جیسونگ خیره به موتور برقی قرمز رنگ زن، خطاب به مرد پشت فرمون گفت.

- فکر می‌کنی چرا هرگز قبول نکرده که اون زن همسرش رو کشته و بعد خودکشی کرده؟

- قاتل دیگه‌ای توی ذهنشه.


با این حرفِ افسر، سر مرد جوان به سمتش چرخید و  اخم‌هاش درهم رفت. مینهو درست می‌گفت!
فقط تصور اینکه شخص دیگه‌ای قاتله، و یا حتی اطمینان از این موضوع که شخص دیگه‌ای قاتله، باعث میشه که یه افسر بگه این پرونده‌ی قتل مرد به دست همسرش نیست.

جیسونگ وقتی به خودش اومد متوجه شد رو‌به‌روی خونه‌ای ایستادن که در همسایگی خونه‌ی اون خانواده است.
پس این افسر همسایه‌ی اون خانواده بود؟

خانم جونگ نگاهی به دو مرد انداخت و در حین باز کردن درب حیاط گفت.

- این خونه‌ی کناری خونه‌ی همون خانواده است. سالهای زیادی همسایه‌اشون بودیم. بعد از فوت پدر و مادرم من و برادرم هنوز اینجا زندگی می‌کنیم.

- شما اون موقع چند ساله بودین؟


مینهو از سر کنجکاوی پرسید و به همراه جیسونگ جلو رفت تا وارد حیاط خونه بشه.
زن همونطور که به سمت در چوبی خونه می‌رفت پاسخ داد.

- پونزده سالم بود. و برادرم بیست و‌ پنج ساله.

طوری جمله‌ی دومش رو‌ گفت که انگار اطمینان داشت این سوال بعدی مرد خوش‌چهره‌ است.

جیسونگ نگاهی به اطراف انداخت و فهمید که از اون حیاط به پنجره‌ی کنار خونه‌ی لی دید داره. پرده‌ها مانع از دیدن داخل خونه می‌شد و اون حس می‌کرد واقعاً باید بره داخل خونه. شاید بار دیگه نگاه کردن کمکی می‌کرد.
به هرحال انگار چیزای زیادی داخل اون خونه تغییر نکرده بود.

حیاط خونه‌ی جونگ کاملاً تمیز و‌مرتب دیده می‌شد و با وجود گلهای زیبای کاشته شده در‌ باغچه‌ی انتهای حیاط، دیدن منظره‌ی سر سبزش خیلی دل‌انگیز‌تر می‌شد.

به همراه مینهو و خانم جونگ وارد خونه‌ی قدیمی شد و کفش‌هاش رو درآورد. هردو دمپایی‌های پشمی و نرمی که زن براشون گذاشت رو پوشیدن و بعد به دنبال خانم جونگ مسیر کم نور راه‌روی باریک رو طی کردن.

بالاخره به سالن رسیدن و با افسر جونگ مواجه شدن. خب این کمی متفاوت از تصوراتشون بود.

- اوه.

از دهان جیسونگ پرید و وقتی به خودش اومد سرفه کرد تا اوضاع رو جمع کنه.

- سلام افسر جونگ.

مینهو نگاه تندی به مرد کنارش انداخت و نفس عمیقی کشید. جلو رفت و به سمت مرد چهل و پنج ساله دست دراز کرد.

- سلام افسر جونگ! لی مینهو هستم، افسر دایره جنایی‌ سئول و ایشون هم همکارم.

با دست به جیسونگ اشاره کرد و افسر جوان بالاخره جلو اومد.

جونگ هه وون دست به سینه ایستاد و با اخم نگاهش رو بین دو مرد و خواهرش چرخوند.

- داداش، این آقایون درگیر پرونده‌ی قتل خانواده‌ی لی هستن. فکر کردم بخوای ببینیشون.

چهره‌ی مرد متفکر شد و دست‌هاش از هم جدا.
این افسرهای جوون چه ارتباطی به این پرونده‌ی قدیمی‌ می‌تونستن داشته باشن؟ اطمینان داشت قاتل اون پرونده بعد از اون دیگه قتلی انجام نداده. دست کم تا سال‌ها مشابهش دیده نشد و این باور قطعی رو به هه وون داد که قاتل این زن و شوهر تبدیل به یک قاتل زنجیره‌ای نشده.

دست افسر لی رو گرفت و فشرد. لبخند کمرنگی زد تا مهمون‌هاشون رو‌ نترسونه و گفت.

- جونگ هه وون هستم، افسر بازنشسته.

جیسونگ و مینهو بازهم نگاهی به هم انداختن و به سختی تعجبشون رو‌ مهار‌ کردن. به چه دلیلی مرد زودتر بازنشسته شده بود؟ خودش خسته بود یا دلیل دیگه داشت؟
وقتی صدای مرد رو‌ شنیدن بالاخره نگاهشون از هم کنده شد.

- بفرمائید بنشینید.

هه وون با دست به مبل راحتی اشاره کرد و نگاهی هم به خواهرش انداخت.

- بهتره به مغازه برگردی جه وون. من از مهمون‌هامون پذیرایی می‌کنم.

زن جوان سر تکون داد و موهای قهوه‌ایش رو‌ عقب فرستاد.

- باشه، تنهاتون می‌ذارم. خدانگهدار آقایون.

جیسونگ و مینهو کمی خم شدن و به احترام گذاشتن.

- خیلی ممنون خانم جونگ.

جیسونگ گفت و بعد صاف ایستاد.
تلوزیون روشن اما صداش کاملا‌ً قطع بود. بعید می‌دونست مرد درحال تماشا کردن کارتون باربی بوده باشه. تلوزیون فقط پخش می‌شد و‌ روشن بودنش انگار تنها چیزی بود که برای جونگ هه وون اهمیت داشت. بالاخره به همراه مینهو روی مبل نشست.

افسر بازنشسته به آشپزخونه رفت و دقایقی تا برگشتنش طول کشید. در این مدت مینهو نگاهی به مرد کنارش انداخت و با حرص زمزمه کرد.

- لطفاً دست از اینطور عجیب نگاه کردنش بردار ممکنه فکر کنه به‌خاطر زخم روی صورتش اینطوری نگاهش می‌کنی.

جیسونگ چشم چرخوند و دست‌هاش رو روی سینه درهم پیچید. واقعاً فکر‌ می‌کرد برای چی نگاهش می‌کنه؟ البته که اون زخم عجیب از کناره‌ی گیجگاه مرد توجهش رو‌ جلب می‌کرد. یه‌ زخم اریب عمیق روی گونه‌اش دلیلی بود که اون مرد انقدر جذاب دیده می‌شد.

- قبول کن همون زخم جذابش کرده. عضله‌هاشو‌ دیدی نه؟ حتی توهم وقتی دست به سینه ایستاده بود نمی‌تونستی نگاهت رو از رگ‌های برجسته‌ی دست‌هاش بگیری.

مینهو هوفی کشید و سر داغ شده‌اش رو ماساژ داد. این افسر جوان واقعاً یه چیز دیگه بود.

بالاخره افسر جونگ وارد جمع دو نفره‌ی اونها شد، سینی حاوی نوشیدنی خنک رو روی میز گذاشت و مقابلشون روی مبل تک نفره نشست.

جیسونگ و مینهو که هردو شبیه سگ‌های تشنه ‌له‌له می‌زدن، تنها آب دهانشون رو فرو فرستادن تا دستشون به سمت نوشیدنی‌های خنک نره.
مهم نبود اون یه افسر پلیس بوده یا نه، قصد نداشتن در اون خونه از دست کسی چیزی بگیرن و بخورن. می‌تونستن تا برگشتن توی ماشین صبر کنن.

- افسر لی مینهو و افسر؟

افسر جوان با یادآوری حواس پرتیش کمی روی مبل خودش رو جلو کشید و لبخند زد.

- هان جیسونگ هستم.

مرد متقابلاً لبخند کمرنگی تحویلش داد و دست‌هاش رو به هم سابید.

- مطمئن نیستم خواهرم شما رو به اینجا آورده تا من کمکتون کنم یا شما به من کمک کنید. اما باید از یه جایی شروع کنیم، این پرونده بعد از سالها چرا باز شده، اونم در سئول؟

مینهو آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه زد و به چشم‌های مشکی مرد خیره شد.‌ کشیدگی پلک‌هاش و افتادگیشون کاملاً شبیه خواهرش بود.

- قتل جدیدی مرتکب شده، که درواقع توی اخبار هم سر و‌ صدا کرد اگر دیده باشید.

جیسونگ نگاه تندی به مینهو انداخت، میدونست برای اینکه اطلاعات و همکاری بهتری از مرد دریافت کنه این حرف رو زده بود. انگار می‌خواست به هه وون این امید رو‌ بده که فرصت دستگیری اون قاتل هست. قاتلی که توی ذهن هه وون هم وجود داشت و اونها نمیدونستن چه کسیه، اما ادعا می‌کردن که میدونن.

افسر بازنشسته سرش رو‌ پایین انداخت و به پارکت زمین خیره شد. انگشت‌های دو دستش رو درهم گره زد و نفس عمیقی کشید.
باید خوشحال می‌بود که اون قاتل بعد از سالها ‌پیدا شده و یا ناراحت که بازهم بعد از این سالها دست به قتل زده؟
هه وون امیدوار بود که قاتل واقعاً طبق تصوراتش بوده باشه. نه یک قاتل سریالی، بلکه یک قاتلی که راهی جز‌ قتل نداشته.
بالاخره به دو مرد جلوش نگاه کرد و گفت.

- اون بچه، شبیه کسی که بخواد تبدیل به قاتل سریالی بشه نبود.

BFF(minsung) حيث تعيش القصص. اكتشف الآن