Part.9 !حل اولین معما

221 62 13
                                    

فلش بک (داخل جواهر سازی)
با راهنمایی منشی که زن جوان و آراسته‌ای بود وارد اتاق بزرگ رئیس شرکت شدن. زن با پیراهن سفید و دامن همرنگش که تا روی زانو‌هاش می‌رسید تعظیمی کرد و گفت.

- قربان، دو افسر جوانی که می‌خواستن باهاتون صحبت کنن اینجا هستن.

اتاق سفید که در بخشی از اون، جواهرات زیبایی در جعبه‌‌های شیشه‌ای محفوظ بودن تماماً برق می‌زد.
نور‌های اون قسمت از اتاق به طرز دل‌انگيزی ملایم و چشم‌نواز بودن.
مرد مسن و خوش‌هیکلی با موهای کاملاً سفید از جا بلند شد و بعد از تحویل لبخندِ تشکر به منشی، آروم پلک‌هاش رو بست و‌ باز کرد تا اجازه‌ی خروج زن جوان رو‌ بهش بده.

دو مرد که نگاهشون در اتاق، روی تابلو‌های نقاشی از جواهرات، جعبه‌های شیشه‌ای و میز بزرگ و چوبی‌ رئیس شرکت می‌چرخید بالاخره به خودشون اومدن و جلو رفتن تا با مرد دست بدن.

- افسر لی مینهو هستم، از دایره‌ جنایی سئول.

دستش به گرمی توسط مرد فشرده شد و مینهو سرش رو‌ به نشونه‌‌ی احترام کمی خم کرد.

- از آشناییتون خوشوقتم افسر جوان. چوی شیوون هستم.

و بعد دست به سمت مرد دیگر برد و با خوشرویی ازش استقبال کرد.

- و شما؟

- افسر هان جیسونگ هستم، از دایره جنایی سئول.

- خوشوقتم!

مینهو و جیسونگ برای اطمینان مرد می‌خواستن کارت‌هاشون رو دربیارن تا نشون بدن اما مرد به جذابیت تمام خندید و دستی به کرواتش کشید.

- احتیاجی نیست آقایون، اگر مدارکتون معتبر نبود، بی‌دلیل شما رو به اتاقم نمی‌فرستادن.

هردو لبخندی زدن و کمی سرشون رو به نشانه‌ی احترام خم کردن. و بعد با اشاره‌ی دست مرد به سمت مبل‌های جیگری رنگ، به سمت اونها رفتن.

- لطفاً بشینید. چیزی میل دارید؟

و بعد از نشستن دو مرد جوان، مرد مسن هم نشست.
مینهو لبخند ملایمی زد و با احترام جواب داد.

- خیلی ممنون، چیزی نیاز نداریم.

جیسونگ که بالاخره موفق شده بود نگاه از جذابیت اون اتاق درخشان و تابلو‌هایی که انگار با مبل‌های قرمز رنگ ست بودن بگیره، به مرد مسن لبخند و با احساس راحتی به مبل تکیه زد.

- البته بجز یک‌سری اطلاعات.

دست‌های چروکیده‌ی مرد که روی میز قرار داشتن در هم قفل شدن و چشم‌هاش رنگ کنجکاوی گرفت. به آرامش پلک زد و نگاهش رو در بین دو جفت چشم خسته و غرق هیجان چرخوند.
اون دو مرد جوان، به شدت درگیر چیزی بودن که به اونها و یا شرکتشون ارتباط داشت. درگیر یک پرونده جنایی، که شیوون هرگز فکر نمی‌‌کرد مسیر چنین پرونده‌هایی دوباره به این شرکت بیفته.

- بعد از سالها این اولین باره که مسیر یک پرونده جنایی به این شرکت منتهی میشه.

- بعد از سالها؟

مینهو با چشم‌های باریک‌ شده، آرنجش رو روی زانوهاش سُر داد و کمی جلو رفت و سوالش رو پرسید.
جیسونگ که لرزش عجیبی در قلبش احساس می‌کرد نفس عمیقی کشید و بدنه‌ی نرم مبل رو‌ بین‌ دست‌هاش فشرد. منتظر مینهو نموند و خودش پرسید.

- می‌تونید برامون از اون پرونده هم بگید؟

- البته، به هرحال هرگز بسته نشد. شاید شما افسر‌های باهوش‌تری باشید و این پرونده رو حل کنید.

چوی شیوون با حالت متعجب و خرسندی گفت. پرونده‌ی قدیمی و تراژدی این شهر اگر قرار بود به دست کسی حل بشه، قطعاً توسط این دو افسر بود. می‌تونست اهمیتش برای اونها رو حس‌ کنه. انگار همه چیز رقم خورده بود تا اونها مقابلش بنشینن و از گذشته تا حال رو مثل پازل کنار هم بذارن.

- سالها پیش، تقریباً بیست سال قبل، این پرونده باز شد و هرگز بسته نشد. مرگ زن و شوهری که دو پسر داشتن. در‌همون سالها که صاحب یک مغازه‌‌ی جواهرسازی کوچیک و قدیمی بودم، از مشتری‌های خوب من بودن. خانواده‌ی ثروتمند اما منزوی لی.

نگاه مرد مسن به پنجره‌ی رو‌به‌روش دوخته شد. پرده‌ها رو باید کنار می‌زد، منظره‌ی شب زیادی زیبا بود.
از سکوت دو مرد جوان استفاده کرد تا کلمات در ذهنش تکامل پیدا کنند.

- یک روز خبر فوتشون سر تا سر شهر رو‌ گرفت. شواهد نشون می‌داد مرد به دست زنش با مرگ موش به قتل رسیده و بعد زن زیبا خودکشی کرده. پسر بزرگشون هشت و پسر کوچکشون پنج سال سن داشت. افسر مسئول پرونده هرگز مرگ اون دو رو به شکلی که جلوه‌ می‌کرد نپذیرفت اما هرگز هم نتونست مدارک بیشتری پیدا کنه.

مینهو که کم‌کم متوجه داستان قدیمی شده بود اخم‌هاش درهم رفت و کمی به میز جلوی پاش خیره شد. ناگهان زیر لب زمزمه کرد.

- قتل شیطان به دست الهه.

جیسونگ که از سر کنجکاوی و دقت آرنج‌هاش رو به زانو‌هاش تکیه زده و با دقت به چهره‌ی مرد مسن نگاه می‌کرد با شنیدن این جمله به سمت افسر لی چرخید.

- چی؟

چوی شیوون نفس عمیقی کشید و جمله‌ی‌ افسر جوان رو‌ توضیح داد.

- زیبایی زن قاتل مثال یک الهه بود و ذات مرد مقتول مثال یک شیطان!

مینهو سرش رو بالا گرفت و خطاب به شیوون گفت.

- من در این شهر زاده و بزرگ شدم. شايعات درمورد این پرونده هرگز تموم نشدن فقط کمی در سطح شهر آروم گرفتن، نمی‌دونستم این پرونده به شرکت شما هم ارتباطی داره.

مرد کمی صندلیش رو چرخوند و از داخل کشوی پنهان زیر میزش جعبه‌ی زیبا و‌ تراش‌خورده‌ای بیرون آورد.

- ارتباطی نداشتم. فقط چون اونها رو می‌شناختم ازم بازپرسی کردن. منم تا حدودی با پلیس همکاری کردم.

جیسونگ که هر لحظه بیشتر از قبل متعجب و شگفت زده می‌شد، اخم‌هاش درهم رفت و پرسید.

- تا حدودی؟

- چشم‌ها افسر هان، چشم‌ها التماس کردن رو بهتر از زبان بلدن.

مرد کلیدی کوچک متصل به گردنبندش رو از یقه‌ی تنگش بیرون کشید و داخل قفل صندوقچه چرخوند. سپس رمزی رو با چرخوندن اعداد کنار هم چید و درب جعبه باز شد. در همون حین حرفش رو‌ ادامه داد.

- چشم‌های پسر بزرگشون همیشه التماس کمک می‌کرد. نمیدونم در اون خونه چی می‌گذشت اما، شاید بهترین کار بعد از مرگ اون زن و شوهر سکوت بود.

دست‌های افسر هان روی رون پاهاش چنگ شد و خیسی کف دستش به پارچه‌ی شلوارش منتقل.
با لب‌های لرزون و فکی قفل شده به سختی پرسید.

- اسم اون پسرا چی بود؟

- یونگبوک پسر بزرگ و یونگمین پسر کوچیکشون بود.

- اگر عکسی بهتون نشون بدم، ممکنه بتونین تشخیص بدین که این گردنبند توسط چه کسی ساخته شده؟ برادرم شما رو به عنوان بهترین راهنما برای این شرایط معرفی کرد.

مرد که از داخل جعبه عکسی بیرون آورده بود لبخندی دلنشنین تحویل دو مرد جوان داد و گفت.

- البته نشون بدید لطفاً.

جیسونگ با دست‌های لرزون و سرخ شده‌ از فشاری که با چنگ زدن بهشون وارد می‌کرد، موبایلش رو به دست گرفت و عکس گردنبند رو پیدا کرد. اثر انگشت فلیکس روی این گردنبند بود‌. می‌خواست حرف‌های مرد رو بشنوه.
موبایل رو به دست چوی شیوون داد و با نگاهی مرطوب به مرد چشم دوخت. هر لحظه قلبش آماده‌ی ایستادن بود و حتی‌نمی‌دونست چرا مینهو دست روی دستش گذاشته. ترس و نگرانیش رو اون هم حس کرده بود؟ چرا بهش خیره شده و دستی که روی مبل گذاشته بود رو نوازش می‌کرد؟

- سازنده‌ی این گردنبند خود منم افسر. الهه‌ی مرد.

مرد با پوزخند تلخی گفت و در ادامه، خیره به چهره‌ی رنگ پریده‌ی افسر جوان موند. جیسونگ آرزو می‌کرد هرگز ادامه‌ی اون جمله رو نمی‌شنید و گوش‌هاش قبل از رسیدن کلمات به مغزش منفجر می‌شدن. چون حالا، مغزش داشت منفجر می‌شد.

- برای هردو پسر اون زن و شوهری که به قتل رسیدن. پسرایی که زیبایی الهه‌وار مادرشون در چهره‌هاشون نمایان بود و ذات شیطانی پدرشون، در قلبشون پنهان.

مرد همزمان با تحویل دادن موبایل عکسی رو به سمت دو افسر جوان گرفت.
جیسونگ موفق نشد تکونی به بدنش بده و خیره به دست‌های مرد مسن با دهانی باز مونده، به تمام اتفاقات پشت سر گذاشته‌اش فکر‌ می‌کرد.
به کندی پلک می‌زد و در هر ثانیه هزاران فکر در سرش می‌پیچید.

"چان به‌ همین دلیل من رو به اینجا فرستاد. از اینکه سازنده‌ی اون گردنبند این مرده خبر داشت و به طور جدی قصد کرده بود چیزی رو درمورد فلیکس نشونم بده که من هرگز به راحتی نمی‌دیدم، چیزی که هرگز فلیکس برام نگفت. بیست سال پیش و پسر بزرگتر هشت سال داشته. اون پسر الان همسن منه! همسن فلیکس... و شاید خودش."
زن و شوهری که در یک شب مردن و دو‌ پسری که ناگهان یتیم شدن. پرونده‌ای که هرگز بسته نشد و جیسونگ نمی‌خواست بپذیره که چه ارتباطی با فلیکس دارن.
اون پسر بزرگ خانواده، اون پسر هشت ساله، نمی‌تونست فلیکس باشه؛ مگه نه؟

مینهو کمی به سمت جلو بلند شد و موبایل و عکس رو از دست مرد مسن گرفت. نگاهش روی عکس زوم شد و مقابل مرد کنارش هم گرفت، تا ببینه.
خانواده‌ی شاد چهار نفره ایستاده جلوی عمارت قدیمی که فلیکس به تازگی در این شهر خریده بود مهر تاییدی به تمام تکه‌های اولین و کوچکترین پازل اونها کوبید.

حالا دیگه اولین معما حل شده بود.

به‌خاطر داشت روزی که برای دیدن عمارت به این شهر اومدن فلیکس چه حس و‌حال عجیبی داشت و‌ چطور گوشه به گوشه‌ی اون عمارت رو‌ می‌گشت. دلتنگ بود؟ دلتنگ خانواده مرده‌اش و برادری که جیسونگ هیچ ایده‌ای نداشت چه بلایی به سرش اومده؟!

خاطره‌ای دور‌در ذهنش پخش شد.
" – لیکس! لطفاً طوری نگاهم نکن انگار تنها خلقت روی زمینم.

- تنها برادرمی!

جیسونگ خندید و سیب سرخی به سمت مرد نویسنده پرت کرد.

- باید برای این زودتر از اینها پیش پدر و مادرت اعتراض می‌کردی. باید زودتر خانوادت رو تو استرالیا تنها می‌ذاشتی و به کره برمی‌گشتی تا فرصت بچه سازی داشته باشن.

فلیکس که سیب سرخ رو گرفته و با دندون‌های محکم و سفیدش به اون گاز می‌زد سری به تاسف تکون داد. زیر لب زمزمه کرد اما جیسونگ شنید و چیزی به روش نياورد، شاید واقعاً نمی‌خواست در این‌مورد چیزی بهش بگه.

- اینطوری نیست که هرگز برادری نداشتم."

و این یعنی فلیکس برادرش رو هم از دست داده بود؟ که بعد از اون جیسونگ تنها رفیق و برادر فلیکس شده بود؟
قفسه‌ی سینه‌اش تیر کشید و به سختی صدای فریادش رو‌ مهار کرد. ساعد دست مینهو رو فشرد و قطره اشکی از چشم‌هاش روی عکس قدیمی چکید.

پایان فلش بک

بعد از چند دقیقه رانندگی در جاده بالاخره به خونه‌ی ویلایی و ترسناک رفیقش رسید و ماشین رو جلوی درب حصار‌های چوبی متوقف کرد.
نگاهی به خونه‌ی قدیمی انداخت و در دلش لعنتی به شرایط فرستاد، خونه‌ی عجیب جونگین آخرین جایی بود که دلش می‌خواست بهش سر بزنه. حتی برای چند ساعت.

نمای سنگی و باغچه‌ی گِل آلودش در کنار تاریکی هوا و سوسوی باد همون منظره‌ای که مناسب فیلم‌های ترسناک بود رو‌ می‌ساخت. نگاهش رو از برگ‌های خیس خورده‌ی درخت کوچک درحال رشد گرفت. پیاده شد تا جیسونگ رو از صندلی کناری بیرون بیاره که همون لحظه رعد و برق با قوی‌ترین تن صدایی ظاهر شد و نورش لحظه‌ای محیط کوچک و تاریک اونها رو روشن کرد.

آهی کشید و به تکمیل این صحنه‌ی ترسناک در‌ دلش خندید. در رو‌ محکم باز کرد و غرید.

- بلند شو هان جیسونگ توان حمل کردنت رو ندارم.

با اخم‌هایی درهم زیر لب ادامه داد.

- خودمم  که حسابی خسته‌ام.

مرد جوان‌تر تنها به گردنش تابی داد و با سختی سرش رو صاف نگه داشت. از بین پلک‌های نیمه بازش نگاهی به اطرافش انداخت و مینهو رو درحال دور شدن از ماشین دید.
کمی به خودش اومد و با وحشت از رها شدن وسط جاده‌ای که هیچ شناختی ازش نداشت ناگهان هوشیار‌تر شد. صاف نشست و به خونه‌ی ترسناک و غریبی که مرد بزرگ‌تر زنگش رو می‌فشرد چشم دوخت.

از سرما به خودش لرزید و لباس‌هاش کامل پوشید. کفش‌هاش رو به پا کرد و پیاده شد. حین بستن در باد کنترل رو از دستش گرفت و با شدت دو تیکه‌ی آهن رو به هم کوبید. چهره‌اش درهم شد و فحشی به باد شدید داد.
امیدوار بود مینهو سر محکم بسته شدن در ماشینش حساس نباشه.
چون خود جیسونگ خیلی حساس بود.

جلوتر رفت تا بالاخره نگاهش به قامت مردی مو بلوند خورد. نور داخل خونه به چهره و اندام مینهو می‌تابید و پشتش سایه می‌انداخت. افسر لی که درحال حرف زدن بود به اندازه‌ی خودش خسته و خواب‌آلود دیده می‌شد.
باید به این مرد اعتماد می‌کرد؟

مینهو از آغوش رفیقش جدا شد و صاف ایستاد تا حرف بزنن. هرچند که در اون سرما شاید بهتر بود داخل برن ولی خب جونگین دوست نداشت بی دلیل و ناگهانی کسی به خونه‌اش بیاد حتی اگر اون فرد رفیق صمیمیش باشه. چند ساعت پیش که حضور اون افسر رو در شهر حس کرد فهمید که اون شب کار مرد بهش میفته پس فقط منتظر فشرده شدن زنگ خونه‌اش مونده بود.
دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد و به حرف‌های رفیق قدیمیش گوش سپرد.

- جونگ میدونم که اومدن به اینجا زیاد گزینه‌ی مناسبی نبود ولی رفتن به خونه هم نبود. فقط امشب برای چند ساعت بهت نیاز داریم.

جونگین نگاهی به مرد غریبه‌ی پشت سر رفیقش انداخت.

- فکر نمی‌کنم برای چند ساعت مشکلی به وجود بیاد اما این غریبه... مطمئنی که نمی‌ترسه.

مینهو با چهره‌ای درهم از ناچاری سر تکون داد و گفت.

- امیدوارم که نترسه.

- خیلی خب بیارش داخل، اتاق مهمان آماده است.

مینهو لبخند زدو  برای تشکر سر تکون داد.
فوراً سمت جیسونگ برگشت و گفت.

- بیا بریم داخل.

و بعد از قفل کردن در ماشین دست افسر جوان رو کشید تا به داخل خونه ببره، درحالی که جیسونگ با دست‌های گره خورده در سینه ایستاده بود و اصلا دلش نمی‌خواست بدون شناخت وارد چنین خونه‌ی ترسناکی بشه. زیر لب خطاب به افسر کنارش توپید.

- چرا باید باهات بیام؟ اینجا شبیه خونه‌ی ارواحه.

- ولی اونی که باهاش حرف می‌زدم قطعاً روح نیست.

بعد از این حرف مرد چشم چرخوند و برخلاف میلش، قدم‌های سستش وادارش کردن به همراهش داخل خونه‌ی اون مرد مو بلوند بره.

- سلام.

تنها چیزی که تونست بگه و تنها جواب که گرفت.

- خوش اومدید.

چشم‌های کشیده‌ی مرد احساسی رو بروز نمی‌دادن و جیسونگ تشخیص اینکه اون خوشحاله یا ناراحت رو به مغز خودش سپرد. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و مطمئن شد که خوشحال نیست.
یعنی خب، چه کسی وقتی ساعت چهار صبح براش مهمون می‌اومد می‌تونست خوشحال باشه؟

مینهو نگاهی بین دو مرد رد و بدل و سعی کرد به حرف بیاد.

- اممم خب... جیسونگ همکار منه. افسر هان جیسونگ.

و بعد نگاهی به جونگین که همچنان دست به سینه ایستاده بود انداخت. مرد واقعاً قصد نداشت فرصت دست دادن رو به افسر جوان بده. جیسونگ هم وقتی اون شرایط رو‌ دید ترجیح داد دستش رو جلو نبره.

- خب اینم رفیق قدیمی منه، یانگ جونگین.

نگاهی به همکارش انداخت و جیسونگ هم به آرومی سر تکون داد. خب همه چیز خیلی معذب کننده بود.

هوای گرم و عطر عود پیچیده داخل خونه چشم‌هاش رو گرم می‌کرد.
و جیسونگ با وجود اینکه هنوز هم احساس راحتی نداشت شدیداً دلش می‌خواست به خواب بره.
می‌تونست فردا از مرد بابت مزاحمتشون عذرخواهی کنه ولی اون لحظه احتیاج به خوابیدن داشت و شاید کمی غذا، البته برای جنباندن دهانش خیلی خسته بود پس باید پر کردن شکمش رو به فردا موکول می‌کرد. پلک‌هاش همین حالا هم به زور از هم فاصله می‌گرفتن. حتی توجهی به محیط خونه و چیدمان خاصش نکرد و بجاش نگاهی به افسر بزرگ‌تر انداخت.
مینهو با دیدن نگاه افسر جوان توضیح داد.

- امشب اینجا می‌خوابیم. جونگین میتونیم بریم تو اتاق؟

جمله‌ی دومش رو‌ خطاب به رفیقش پرسید و مرد مو بلوند هم سر تکون داد.

- البته! برید بخوابید؛ دیر وقته.

افسر جوان همچنان در پی افکارش به گرسنگیش فکر ‌می‌کرد و در دل مینهو رو مدام مورد اصابت فحش‌هاش قرار می‌داد.
مینهو بدون هیچ حرفی دست جیسونگ رو گرفت تا به سمت اتاق بکشونه. افسر که نگاه خواب‌آلودش هنوز خیره به مرد مو بلوند بود در حین کشیده شدن دستش کمی سر خم کرد و احترام گذاشت. عجیب بود، اینطور یهویی اومدن به خونه‌ی مردی که حدس می‌زد رفیق مینهو باشه.

BFF(minsung) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora