Part.11 !دو سه چهار

208 55 8
                                    

یه بچه؟ بچه! یه پسر بچه‌ی کوچیک، غرق شده بین درد و‌ خون. جونگین اشتباه می‌کرد چون جیسونگ نه، بلکه اون بچه غرق در خون بود. چون یه پسر کوچولو از گذشته به کمک نیاز داشت و راهی برای کمک بهش وجود نداشت.

به آرومی پلک زد و دست‌هاش رو به هم فشرد. باید همون لحظه می‌رفت و چیز بیشتری نمی‌شنید اما موند تا بشنوه، موند تا به حقیقت برسه و اصلا اهمیتی نداشت اگر قلبش به سوز می‌افتاد.

افسر بازنشسته نگاهش رو از ‌زمین سفت و‌ سرد برنداشت. لبی تر و کلمات رو مثل واگن‌های قطار پشت هم ردیف کرد.

- شک من نسبت به اون بچه هرگز از بین نرفت و با وجود منطقی که ‌می‌گفت یه پسر هشت ساله نمی‌تونه قاتل پدر و مادرش باشه نتونستم چیزی که دیدم رو‌ از یاد ببرم.

و بعد به مرور خاطرات پرداخت. از شبی که اون قتل رخ داد حرف زد.
شبی که مست و‌ گیج از خونه‌ بیرون اومد و گوشه‌ی حیاط نشست. نگاهی به چراغ‌های روشن خونه‌ی خانواده‌ی لی انداخت و سیگاری از جیب کاپشن بادیش بیرون کشید.
تمام مدت اونجا نشسته و تماشا کرد، حین سیگار کشیدن و بسته شدن چشم‌هاش پدر خانواده رو دید که چطور از آشپزخونه بیرون دوید و به سمت همسرش حمله ور شد. مرد ضعیف و ناتوان خون بالا می‌آورد و بدنش لحظه به لحظه بیشتر به زمین نزدیک می‌شد. زن جوان با ترس به مرد نگاه می‌کرد و سعی داشت خودش رو از چنگ‌هایی که بازوهاش رو‌ گرفته بودن نجات بده. از پله‌ها بالا رفت نگاه افسر به سمت طبقه‌ی بالا کشیده شد دو برادر مشغول بازی بودن و پسر بزرگتر اسلحه‌ای در دست داشت.
اسباب بازی بود؟ شاید!
وقتی قلب زن جوان هدف گرفته و غرق خون شد اون اسلحه اثبات کرد که واقعی بوده، و نه اسباب بازی.

روز بعد وقتی هه وون توی حیاط سرد از خواب بیدار شد هنوز هیچی از محیط اطرافش نمی‌فهمید، تا اینکه باهاش تماس گرفتن و خواستن که به سر صحنه بره، به خونه‌ی‌ کناریشون!

الکل خطرناکه، مغز رو سوراخ میکنه، تصورات و تخیلات رو‌ نابود. الکلی بودن هم خطرناکه، کسی حرفت رو‌ باور نمی‌کنه، نه حتی خودت.

هه‌وون روز قبلش لی یونگبوک رو‌ حین دزدیدن چیزی از مغازه‌ی پدر و مادر خودش دید، با تصور اینکه خوراکی برداشته سکوت کرد. هرچند مادر پسرک هم همونجا بود اما شاید، اون زن براش اون خوراکی رو‌رنمی‌خرید که پسرک قصد کرد چنین کاری بکنه.
به هرحال بعداً باهاش صحبت می‌کرد تا بگه که کار زشتیه. اما خب برای گفتن این حرف کمی دیر بود، چون یونگبوک کار زشتش رو فراتر از تصورات هه‌ وون انجام داده بود.

خوراکی نه، بلکه پاکت سم‌موش کوچیکی دزدید. دوربینی نبود که حرفش رو‌ اثبات کنه،‌ در لحظه مجرم کوچولو رو‌ هم نگرفته بود تا بتونه مانع بشه. در آخر هه وونی باقی موند که نه خودش به راحتی خودش رو باور کرد و نه دیگران. البته که باور‌ نمی‌کردن، نه تا وقتی که از نظر اون، پسرِ هشت ساله‌ی خانواده‌ی لی مظنون بود.

بیست سال گذشت و طی تمام این مدت هه وون هربار بیشتر از قبل به این یقین رسید که اون شب اشتباه ندیده یا توهم نزده. یونگبوک، خودش به قلب مادرش شلیک کرد و بعد به طرز عجیبی اسلحه طوری در دست زن دیده می‌شد که انگار‌ خودکشی کرده. صحنه‌ی جرم همین رو می‌گفت.
زنی که همسرش رو‌ کشت و بعد خودکشی کرد.
اما هه وون چیز دیگه‌ای برای گفتن داشت.

- اون شب فقط شلیک یونگبوک به مادرش رو‌ دیدم اما پدرش رو هم خودش کشته بود. لی یونگبوک هشت ساله، پدر و مادر‌ خودش رو‌ کشت، چنین چیزی اصلاً در ذهن انسان نمی‌گنجه.

پشت پلک‌های جیسونگ داغ شده بود و بعد از شنیدن تمام اتفاقات از زبون اون افسر احساس تأسفش نسبت به فلیکس کمرنگ شد. چی می‌تونست بگه در‌ دفاع از رفیقش وقتی خودش کسی بود که پدر و‌ مادرش رو کشته؟
اما هیچ بچه‌ای بی دلیل چنین کاری نمی‌کنه، باید دلیل این اتفاقات رو‌ پیدا می‌کرد. چرا خانوادش رو کشت؟ برادرش کجاست؟
اینها سوال‌هایی بودن که به پاسخ نیاز داشتن و از همه مهم‌تر، چانگبین چه ارتباطی به تمام اینها داشت؟ چون هیچکدوم اینها اثبات نمی‌کرد که فلیکس قاتل چانگبینه.

- بابت کمکتون ممنونیم. ما دنبال مدارک بیشتر می‌گردیم.

مینهو وقتی دید جیسونگ از جا بلند شد و بیرون رفت سریع جملاتش رو‌ پشت هم ردیف کرد و ایستاد.

- بهتره دیگه بریم، خیلی ممنون.

تا کمر خمر شد و بعد از ادای احترام به سرعت به دنبال افسر جوان رفت.
هه وون سرش رو چرخوند و مسیری که دو افسر تا جلوی در و پوشیدن کفش هاشون طی کردن رو با نگاهش دنبال کرد.
این مسئله، یک پرونده‌ی قتل ساده به ‌نظر نمی‌رسید. چهره‌ی افسر هان نگران و آشفته‌‌تر از انتظارش بود. انگار فرد عزیزی رو‌ داره از دست میده.

آهی کشید و به لیوان‌های نوشیدنی که هنوز پر بودن چشم دوخت. شاید بهتر بود سکوت کنه!

جیسونگ به محض پوشیدن کفش‌هاش و بیرون رفتن دم سنگینی گرفت و نگاهی به حیاط خونه‌ی کناری انداخت.
دیوارهای قدیمی و پنجره‌ای که داخل خونه رو به نمایش می‌ذاشت دقیقاً همون قسمتی بود که افسر جونگ درموردش می‌گفت.
عقب رفت و طوری گوشه‌ی حیاط نشست تا داخل خونه رو کامل ببینه. اخم‌هاش درهم بود و از شدت سردرد دلش می‌خواست سرش رو به دیوار بکوبه.

مینهو به طرفش می‌اومد و با دلسوزی به وضعیتش نگاه می‌کرد، این دلسوزی رو‌ دوست نداشت. انقدر عاجز شده بود؟
چرا باور کردن که فلیکس قاتله؟ فلیکس قاتل نبود، ‌نمی‌تونست که باشه. لی فلیکس عزیز جیسونگ، قاتل نبود! نبود؟ بود.

دست مینهو که به طرفش دراز شد رو‌ پس زد و با گرفتن تکیه‌اش از دیوار خودش رو به سمت جلو هول داد و بلند شد. کمی تلو تلو خورد و از حیاط خونه‌ی افسر بیرون رفت، به طرف ماشین قدم تند کرد و به محض باز شدن قفل داخل نشست.

بطری آب رو برداشت و سر کشید. مینهو که کنارش پشت رول نشست خندید و گفت.

- خیلی تشنه‌ام بود، نمی‌تونستم اونجا چیزی بخورم.

مینهو هم بطری دیگه رو باز کرد و نوشید. چندثانیه پلک‌هاش رو بست و‌ به افسر عصبی کنارش فکر کرد. وقتی چشم‌هاش رو باز کرد جیسونگ داخل داشبورد ماشینش دنبال چیزی می‌گشت.

اخم متعجبی کرد و پرسید.

- چی می‌خوای؟
- سیگار نداری؟
- صبر کن.

سری به تاسف تکون داد و از جیب ‌کاپشنی که روی صندلی پشت بود یه بسته دانهیل قرمز درآورد. یه نخ برای خودش برداشت و بسته رو به دست مرد کنارش سپرد.

جیسونگ یک نخ بیرون کشید و‌ بین لب‌هاش گذاشت. خیره به خونه‌ی قدیمی لی بسته سیگار رو‌ داخل جیب خودش فرستاد و گفت.

- دانهیل میکشی؟
- زیاد نمیکشم، هر از گاهی یه نخ.

مینهو خم شد به سمت صندلی کنار‌ راننده و داشبورد رو‌ بار دیگه باز کرد. فندک قدیمیش رو‌ بیرون آورد و سیگار خودش رو روشن کرد.
بعد از گرفتن اولین پک و دادن فندک به دست مرد کنارش گفت.

- ولی دلیل نمیشه بسته سیگارم رو کش بری.

جیسونگ همچنان به اون خونه خیره بود و سعی داشت بحث رو عوض کنه. سیگار رو روشن‌ کرد و پک عمیقی گرفت.

- از اونجایی که میدونم خیلی هم از کارای غیر قانونی بدت نمیاد، پس باهام بیا.

- کجا؟

اخم‌های مینهو درهم رفت و چشم‌هاش رو‌ کمی باریک کرد. جیسونگ دست راستش رو به در تکیه داده و شیشه‌ی ماشین رو پایین کشیده بود.

- به خونه‌ی‌ خانواده‌ی لی.

برای لحظاتی خیره به خونه‌ی قدیمی بود که با این حرف افسر سرش رو‌ چرخوند و بار دیگه بهش نگاه کرد. خندید و خاک سیگارش رو از پنجره‌ی باز بیرون ریخت.

- این اصلاً جزو دسته غیرقانونی‌ها حساب میشه؟

جیسونگ هم خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد‌.

- از اونجایی که الانم خونه‌ی رفیق منه، نه غیر‌قانونی‌ نیست.
- مگه نه؟

مینهو بلند‌تر خندید و پرسید.
جیسونگ که حالا شدت خنده‌اش بیشتر شده بود خم شد و چندبار سرفه کرد تا دود از ریه‌اش خارج بشه.

- درسته! نیست، غیرقانونی نیست.

و به سختی و با صدای نازکی در حین خندیدن این جمله رو گفت.

به همدیگه نگاهی انداختن و به ثانیه نکشید تا ماشین با صدای خنده‌شون منفجر بشه و قهقه‌شون. در محیط خالی اطراف بپیچه.
جیسونگ درو باز کرد و همونطور که خم شده بود بیرون رفت. اسپری‌ رو آورده بود؟ نه.
بار دیگه خندید و بیشتر روی زانوهاش خم شد. مینهو همچنان نشسته داخل ماشین قهقهه می‌‌زد و دست‌هاش رو به هم می‌کوبید.
چیزی نمونده بود افسر هان خفه بشه اما خوشبختانه هوای بیرون به دادش رسید. مینهو ماشین رو‌ به راه انداخت و جلوی درب بزرگ خونه‌ی قدیمی لی ایستاد. بعد پیاده شد و به سمت جیسونگی که روی زمین نشسته و حین دود کردن سیگار می‌خندید، نزدیک شد.

- هی رفیقِ لی فلیکس بلند شو باید درو‌ باز‌ کنیم.

خودش هم به خنده افتاد و سری به تاسف تکون داد، از دو طرف زیر بغل جیسونگ رو گرفت و بلندش کرد. مرد کمی تلو تلو خورد و به غرغر‌های افسر بزرگتر اهمیتی نداد.

- خیلی سنگینی هان جیسونگ.

خاک نشسته روی لباسش رو تمیز نکرد و بجاش مستقیم به سمت خونه و درب ورودی بزرگش رفت.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت.

- بیا قلاب بگیر.

سیگارش رو‌ پایین انداخت و کفشش رو روش فشرد.
مینهو هم سریع دوید و سیگارش رو انداخت، دست‌هاش رو قلاب کرد و بازهم غر زد.

- همین الان گفتم سنگینی عوضی‌.
- خجالت نمیکشی مرد؟ مثلاً من باتمم نباید تو کمک کنی من اول برم؟
- مسائل توی تخت به همون قسمت مربوط میشه نه زندگی بیرون از تخت. تو جامعه حقیقتاً تو از منم تاپ تر دیده میشی‌.

مینهو حین بیان آخرین کلمات رسماً زور می‌زد تا صداش در بیاد و جیسونگ با کف کفش‌هاش در خشن‌ترین‌ حالت ممکن دست مرد رو می‌فشرد و خودش رو‌ بالا می‌کشید.
روی بهترین جای پایی که در دیوار پیدا کرد قدم گذاشت و بعد دست‌هاش رو بالای دیوار گذاشت تا خودش رو بالا بکشه و بپره داخل حیاط‌.

وقتی بالاخره سنگینی وزنش‌ از روی دست‌های افسر بزرگتر برداشته شد مرد هوفی کشید و‌ نگاهش رو در اطراف چرخوند. خوشبختانه خیابونِ عریض خلوت بود.
جیسونگ چرخید به سمت داخل حیاط و قبل از اینکه پایین بپره نگاهی به پنجره‌ی خونه‌ی کناری انداخت. افسر جونگ مشغول تماشای اونها بود!
خندید و دست تکون داد.
ذره‌ای به اینکه افسر بازنشسته چی فکر میکنه اهمیت نمی‌داد‌.
بعد پرید داخل حیاط و درب بزرگ رو باز کرد تا مینهو ماشینش رو داخل ببره.

وقتی درب آهنی باز شد مینهو پشت رول نشست و استارت زد.
سریع داخل رفت و همونجا متوقف شد. نوع پارک و جاش اهمیتی نداشت پس پیاده شد و بجای وقت هدر دادن، در بستن درب بزرگ به همکارش کمک کرد.

- خب، حالا وقت تفتیشه!

دست‌هاش رو به هم سابید و پوزخند زد‌.
مرد کوچکتر چشمکی تحویل مینهو داد گفت.

- هرکی زودتر یه مدرک مهم پیدا کنه برنده ‌است. بازنده شام مهمونش می‌کنه.

مینهو راضی از این پیشنهاد مشتش رو‌ جلو برد و گفت.

- گوشت گاو!
- قبوله!

جیسونگ هم مشتش رو‌ به مشت مرد کوبید و بعد هرکدوم مسیری رو برای خودشون در پیش گرفتن تا بتونن برنده بشن. توی یه خونه‌ی قدیمی دنبال مدرکی از قتلی که بیست سال پیش رخ داده می‌گشتن. انقدر این شرایط منطقی بود که هردو داشتن عقلشون رو از دست می‌دادن.
مینهو درگیر پرونده‌ای بود که وظیفه داشت در طی حل کردنش از هان جیسونگ مراقبت کنه.
و جیسونگ درگیر پرونده‌ای که حل شدنش به هر شکلی دردناک بود و اهمیتی نداشت کی قاتل باشه،‌ اون قرار بود بیشتر از هرکسی بابتش آسیب ببینه.

نیم ساعت بعد

به‌خاطر می‌آورد جز به جز، ثانیه به ثانیه، توصیفات هر خط، دردی که از کلمات می‌گرفت و صداهایی که می‌تونست تصورشون کنه رو به‌خاطر می‌آورد. کتاب‌های جنایی و دردآوری که ذره ذره مغزش رو‌ می‌خوردن به‌خاطر می‌آورد.
همین بود؟ جیسونگ چطور‌ متوجه نشد؟ درواقع چطور باید متوجه می‌شد وقتی هیچی از گذشته‌اش نمیدونست؟
تمام اون داستان‌ها و روند قتلشون مرتبط با زندگی فلیکس بودن. به شکل‌های مختلف با توصیفات مختلف اما همه یکی بودن، در‌کنار هم، همه‌ی‌ اونها کامل می‌شدن. همه‌ی اونها قتل خانوادش رو فریاد می‌زدن، عذاب‌هایی که بین دستای پدرش کشید و فریادهایی که شنیده نشدن رو هزاران نفر با خوندن داستان‌های لی فلیکس شنیدن، خوندن، دیدن و حس کردن.

"- نه نه نه نه نه لطفاً التما... التماست می‌کنم... نه نه با... بابا نه لطفاً...
فریاد بلند پسرک در خونه‌ی خالی می‌پیچید و نفس‌هاش به شمارش می‌افتاد. زانو زده و التماس می‌کرد. انگار‌ بارها سطل پر از یخی روی سرش خالی می‌شد. انگار کمرش می‌سوخت، قلبش می‌سوخت.
- لطفاً نکن بابا، تنهام نذار."

این صحنه‌ای از داستانی بود که پسرک جوونی پدرش پیش چشم‌هاش می‌مرد و اون برای زنده موندنش التماس می‌کرد. هرچند حالا دیگه جیسونگ مطمئن نبود این سکانس‌ از داستان واقعاً برای مرگ پدر اون پسر بچه‌ بود یا شکنجه‌ شدنش توسط پدرش.
و یا شاید، "تنهام بذار" تمام چیزی بود که اون در پایان جمله‌اش فریاد زده بود.

"- نه!
فریادش حنجره‌اش رو‌به درد‌ آورد.
دخترک چسبیده به دامن مادرش روی‌زمین افتاده و اشک‌ می‌ریخت.
زن با بی حسی و‌ شوک از خبری که شنیده به رو به رو‌ خیره بود. دخترک همچنان زیر لب التماس می‌کرد.
- نه مامان من... من چنین کاری نکردم... من با کسی... با کسی رابطه نداشتم مامان... میشنوی؟ مامان اون به من تجاوز کرد!"

با حس خفگی دهانش رو باز‌کرد و‌با تمام توان هوا رو به ریه‌اش کشید. نمی‌تونست بیشتر از این ببینه، نمی‌تونست تصور کنه، نمی‌خواست به‌خاطر بیاری.
فلیکس... نمی‌تونست تو اون سن کم چنین چیزایی رو تجربه کرده باشه مگه نه؟

" زن جوان چرخید و‌ انگشت اشاره‌اش رو‌ به سمت مرد خودخواه و ترسناک جلوش گرفت.
- تو کردی. تو اون کارو کردی، تو اون بچه رو کشتی!"

بچه؟‌ بچه رو‌ کشت؟ چه کسی رو؟ پلک‌هاش رو‌ محکم  روی هم فشرد و سرش از درد به سمت قفسه سینه‌اش خم شد.
زنی که دو ماهه باردار بود بچه‌اش رو از دست داد، در یکی از داستان‌ها این روایت شده بود اما چطور اون اتفاق افتاد؟
توی همین مکان. توی همین زیر زمین کثیف و‌ نم‌دار، همین محیط تاریک و تیره.
وقتی زن رو انقدر کتک زد که به خونریزی افتاد. از حاملگیش خبر نداشت و اگرنه اون مرد به هیچ عنوان فرصت داشتن یه بچه‌ی دیگه رو از دست نمی‌داد. فرصت آزار انسان‌های جدید و‌ کوچک رو‌ به هیچ عنوان از دست نمی‌داد.

پدر‌ فلیکس! پدر لی یونگبوک... یه سادیسمی پدوفیل بود؟
قلبش سنگین شد و چشماش تار. به بازوی مرد کنارش چنگ انداخت و چرخید به سمتش.
مینهو شوکه و وحشت زده از چیزی که می‌دید با برخورد دست افسر هان به بازوش به خودش اومد و مرد رو با دو دست گرفت.
دلش می‌خواست بالا بیاره اما دیدن چشم‌های نمناک و حالت چهره‌ی مرد کوچکتر فقط به نگرانیش دامن می‌زد.

جیسونگ به سختی دهان خشکش رو باز کرد و نالید.

- چقدر‌ یه انسان می‌تونه کثیف باشه مگه؟

مینهو حرفش رو درک نمی‌کرد اما محیطی که توش قرار داشتن و وسایل اطرافشون بهش یه چیزایی رو اثبات می‌کرد.

- جیسونگ!

التماس از صدای مینهو می‌بارید. واقعاً نمی‌دونست در‌ این شرایط اگر جیسونگ گریه کنه چی باید بگه.

- پدرش... اون پدرش بود... پدرش بهش تج... تجاوز...

نمی‌تونست جمله‌اش رو کامل کنه. نفسش به زور بالا می‌اومد و تصور‌ فلیکسی که چه بلاهایی به سرش اومده داشت قلبش رو از حرکت وا می‌داشت. جیسونگ چیزای خیلی وحشتناکی دیده بود اما هرگز یکی از عزیزانش جای قربانی‌ها نبودن، هرگز عزیزانش رو به‌جای قربانی‌ ها تصور نکرده بود و حالا باید چیکار می‌کرد با فلیکسی که هم قربانی بود هم قاتل؟

جرم کسی که شکنجه‌گرش رو‌ بکشه چیه؟

مینهو با دیدن لرزش عصبی دست‌های مرد و پرش پلک‌ راستش تمام تنش رو با دست‌هاش به خودش‌ چفت کرد و محکم نگهش داشت.

- هیش... لطفاً آروم باش جیسونگ.
- نمیتونم... من نمی... آخه.. آخه بجز پدر و مادر... بجز اونا به کی میشه اعتماد کرد مگه؟ اگر... اگر‌ اونا شکنجه‌ات کنن پیش... پیش کی باید گریه کنی؟ آه... فلیکس... فلیکس رو‌ من... من چطور‌ دستگیرش کنم؟ من... چیکار کنم مین... مینهو؟

دست‌هاش به پیراهن مرد بزرگتر چنگ می‌انداخت و صداش به‌خاطر بغض توی گلوش می‌شکست‌. از عجز و ناچاری ناله می‌کرد، از ضعف و ‌بخت شوم رفیقش اشک ‌می‌ریخت.
اشک‌هایی که به راحتی روی گونه‌هاش جاری می‌شدن و بعد از چکیدن اولین‌ قطره، دیگه بند اومدنشون فقط با معجزه ممکن بود.

بازهم بخش دیگری رو به‌خاطر آورد، قسمتی از‌ داستان دیگری. چیزایی که حالا انگار مفهوم و معنی متفاوتی داشتن، جملاتی که دیگه فقط ناراحت کننده نبودن بلکه درد داشتن، خیلی زیاد.

"- مامان!
فریاد زد و گوش‌های زن رو کر کرد. اون فقط چشم بست و کمی صورتش رو‌ چرخوند، انگار ذره‌ای به فریاد فرزندش اهمیت نمی‌داد. بعد چشم‌هاش رو باز کرد و خونسرد و بی‌رحم به پسرش خیره شد.
- اینطوری نگاهم نکن... اینطوری عذاب کشیدنم رو تماشا نکن مامان... نکن... نگاهم نکن!
هرچقدر به آخرین کلماتش می‌رسید جیغ و‌ فریادش بیشتر می‌شد، پاهاش رو روی زمین کوبید و دست‌هاش موهای سیاه خودش رو چنگ زد.
اگر درد می‌کشید ترجیح می‌داد مادرش تماشا نکنه، یا اگر تماشا می‌کنه انقدر سرد و بی‌رحم بهش خیره نشه، جوری که انگار از عذاب کشیدنش لذت میبره.
- نگاهم نکن مامان، جوری‌که انگار‌از دیدن درد کشیدنم لذت می‌بری به وضعیت زندگیم نگاه نکن."

وضعیت زندگیش یا وضعیت جسمانیش؟ مادر‌ نمی‌تونه انقدر‌ بی رحم باشه؛ می‌تونه؟
پدر چی؟ پدر هم می‌تونه؟
آدم پاره‌ی تنش رو‌ زیر دست‌هاش خفه نمیکنه که.
آدم بچه‌شو... بچه‌شو مثل‌یه هیولا نمی‌خوره که.
آدم ذره‌ ذره‌ی جسم و روح بچه‌شو نابود نمی‌کنه که.

وقتی به خودش اومد و به دیوار تیره‌ی سنگی رو‌ به روش خیره شد، فقط فکر تصمیمات و اتفاقات آینده در ذهنش می‌چرخید‌. برای رفیقش بعداً اشک‌ می‌ریخت. اون رو محکم توی آغوشش می‌گرفت و باهم اشک می‌ریختن.

باید اولویت بندی می‌کرد و اولویت جیسونگ یک چیز بود. به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد وجهه‌ی فلیکس  در دید عموم تغییر کنه. حتی اگر قرار بود به عنوان قاتل محکوم بشه، باید می‌فهمیدن که قاتل شرور و کثیفی نبوده، باید می‌فهمیدن که اون از هرکسی بی‌گناه‌تر بوده؛ باید!

فلیکس رو به جرم قتل پدر و مادرش نه، بلکه به جرم قتل دوتا روانی سایکوپث می‌شد دستگیر کرد.

باید ازش به عنوان قهرمان یاد کنن. مگه نه؟

BFF(minsung) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ