6_chaelisa"smut": فرودگاه

319 21 25
                                    

POV:rose

پرواز خسته کنندس مخصوصا وقتی که نتونی تمام مسیر رو بخاطر هیجان بخوابی...هیجان درسته ولی نه از نوع خوبش.

نگرانم اونم به شکل دیوونه واری، بعد از مدت ها دارم برمیگردم کره و حتی کسی رو ندارم که توی فرودگاه منتظرم باشه. تنها کسایی که میدونن فالوورامن و هیچکدوم از اونا دوستت و خونوادم نیستن.

دوستا و خونواده؟ با فکر کردن به اون کلمات پوزخندی زدم.

بعد از تحویل گرفتن ساکم اونو با تنبلی دنباله خودم راه انداختم، فرودگاه نسبتا خلوت بود. شایدم همیشه اینطور بود...نمیدونم، اولین باره که اطراف فرودگاه رو نگاه میکنم.

یه تیکه از وجودم داره فریاد میزنه یه نفر اونجا منتظرته درحالی که کسی نیست. کسی رو اینجا ندارم...مسخرس که آدم توی کشوره خودش کسی رو نداشته باشه.

درسته که کره بزرگ نشدم ولی مدت زیادی رو اینجا گذروندم، اینجا دوستایی رو پیدا کردم...عاشق شدم

ولی اونا همه گذشتن...گذشته رو همینجا توی کره خاک کردم و برگشتم استرالیا پیش خونوادم.
من همه ی چیزایی که جمع کرده بودم ازدست دادم...همه چیز ازهم پاشید.

زندگیه من تلسم شده و من با کشیدن خودم توی زندگی اونا واسه اونا هم دردسر درست کردم.
من باعث شدم جنی تصادف کنه...جنی ازم متنفر شد...اگه جنی زنده نمیموند خدای من اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم.

و لیسا...اوه اون دختر زندگیه منو روشن کرد، من گزاشتم و رفتم. بعد از اتفاقی که برای جنی افتاد اونو با یه یاد داشت کوتاه تنها گزاشتم. فقط یه احمق این جوری نوره زندگیشو ترک میکنه.

"یااا پارک چهیونگ"
صدایی توی فرودگاه اکو شد و خشکم زد. انگشتام توانه نگه داشتن دسته ی سبک ساک رو ازدست دادن.

رومو به سمت صدا برگردوندم، هنوزم مطمئن نیستم این واقعیته یا دارم توهم میزنم. اون درست چند قدم جلو تر ایستاده و با چشمای درشت یه لبخند درخشان بهم نگاه میکنه.

واسم مهم نبود که توهمه یا نه فقط به سمتش دویدم و اجازه دادم که بدنم توی بغلش بیوفته. به محض گیر افتادن بدنم بین دستاش مطمئن شدم اون واقعیه.

اشکام پشت هم پایین میومدن
"لیسا...ت..تو..از..کجا"
به آرومی پشتمو نوازش میکرد
"هیشششش آروم باش...اینستاگرامتو فراموش نکن، من هنوزم تورو فالو دارم عزیزم"
صورتمو به گردنش فشار دادم. هنوزم منو عزیزم صدا میکنه، من اونو ترک کردم ولی اون توی فرودگاه به استقبالم اومد...اون هیچوقت منو با ترسام تنها نمیزاره.

"چهیونگی...بیا بریم خونه"
با صدای کیوتی زمزمه کرد.
نگاهمو بهش دادم و سعی کردم گریه کردنو تموم کنم
"م..من...متاسفم...لیسا...من خیلی...متاسفم"
با ملایمت اشکامو کنار زد "همه چیز مرتبه رز، ما خوبیم"

blackpink one shot Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang