7_jensoo: قهوه

162 14 17
                                    

POV:jennie

به یه جای آروم برای تموم کردن کارام نیاز داشتم، اداره بیش از حد شلوغه و دفترم بیش از حد بهم ریخته.

این اطراف یه کافه توجهمو جلب کرده بود پس همونجا رو برای تموم کردن پروژه انتخاب کردم.

به محض ورود با حجم عظیمی از عطر قهوه مواجه شدم، این عطر به سلولای مغزم آرامش میده.

بعد از گزاشتن لپ تاپم روی میز سمت کانتر رفتم. دختری که اونجاس بود حسابی مشغوله یه کاپه قهوه بود، با دقت روی اون شکل درست میکرد...خیلی خوشگله اون لیوان قهوه یه اثر هنریه. میشه روش یه خرگوش درحال پریدن دید.

موهای دختر جلوی صورتش ریخته بود و نمیتونستم چهرشو ببینم ولی حدس میزنم خودشم به زیباییه هنرش باشه.

بالاخره دست از نگاه کردن برداشتم و زنگ طلایی رنگ روی کانتر رو به صدا در آوردم.
"اوه خوش اومدید، چطور میتونم کمکتون کنم"
سرشو بالاخره بلند کرد...اون واقعا خوشگله

"یه کاپوچینو لطفا"
درحالی که کاپه تزئین شده رو روی کانتر میزاشت سرشو به نشونه تایید حرکت داد.

بعد از نشستن پشت میزم بهش خیره موندم، بعد از پر کردن کاپ از مایع قهوه ای رنگ شروع به تزئین کردنش کرد.

خیلی توی کارش دقت میکرد و فوق العاده زیبا انجامش میداد.
فقط نمیتونم دست از نگاه کردن بهش نگه دارم.

"سفارشتون آمادس"
با صدای ضعیفی گفت ولی صداشو بهم رسوند.
نگاهمو بعد از چشماش به کاپ قهوه ای که روی میز میزاشت دادم...یه گربه.

ناخودآگاه لبخند زدم
"خوشتون اومده؟"
با ذوق پرسید و ذوقشو برگردوندم
"این خیلی خوشگله تو واقعا با استعدادی"
روی گونهاش رگه ای از صورتی شکل گرفت و اونو بامزه تر کرد.

"میشه اسمتون بدونم؟"
با خجالت پرسید و باعث بیشتر شدن لبخندم شد
"جنی، و شما؟"
"جیسو...کیم"
نمیتونستم جلوی لبخند احمقانمو بگیرم
"عاعا منم یه کیمم"
کمی جا خورد "اوه!"

به صندلیم تکیه دادم "البته از اولشم باید حدس میزدم فقط یه کیم میتونه اینقدر زیبا و با استعداد باشه"
رنگ صورتیه روی گونهاش پررنگ تر شد که وقت نوشیدن قهوم لبخندی زدم.

جوابی بهم نداد و سر کارش برگشت ولی جوری که خجالت کشید خودش یه جوابه.

***

یه چیزی ناخودآگاه هر روز منو به اون کافه میکشوند.
هرچقدر بیشتر به اونجا میرفتم اون دختر کمتر خجالت میکشید، حالا میتونم بگم ما باهم دوست شدیم.

جیسو واقعا بامزس و خوش رفتاره. برای همه ی مشتریا حسابی وقت میزاره. هر دفعه با هنرش منو شگفت زده میکنه. هیچوقت حتی نمیتونستم فکرشم کنم که یه نفر میتونه اینقدر با استعداد باشه.

چند هفته ای میشه که به اونجا میرم و میتونم به خودم اعتراف کنم علاوه بر سکوت و قهوه های فوق العادش به خاطر جیسو به اونجا میرم.

مدت زیادی نیست که همو میشناسیم ولی یه پیشنهاد احمقانه دارم.امید وارم ذهنیتمو درک کنه چون این پیشنهادم به این موضوع برمیگرده که یه دوستی نیاز به زمان زیادی داره نه عشق...

عشق! درسته حس میکنم عاشق شدم
باعث میشه ناخوداگاه لبخند بزنم و دلم واسش تنگ شه.

من یه دختره رمانتیکم و به عشق در نگاه اول باور دارم. من فقط باورش کردم، همون دفعه ی اول که اونو دیدم میتونستم حسش کنم.

این دفعه برخلاف همیشه جلوی کانتر متوقف نشدم بلکه مثل عجیب غریبا اونور کانتر رفتم.
جیسو مثل همیشه مشغول بود به همین دلیل متوجهم نشد تا اینکه به آرومی شونشو لمس کردم.

حسابی جا خورد و بهم نگاه کرد.
به شوخی دستشو واسه زدنم بالا آورد "یااا این چه کاریه"
دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم "ببخشید ببخشید"

قلبم داشت از سینم بیرون میزد "هی میخوام یه چیزی بهت بگم"
وسایلشو کنار گزاشت و بهم نگاه کرد
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم "میدونم این مسخرس و ما مدت زیادی نیست همو میشناسیم و من حتی نمیدونم تو به دخترا علاقه داری یا نه..."

برخورد لباش روی لبام حرفمو قطع کرد. نفسم برای یه لحظه کاملا حبس شد...واقعا این کارو کرد؟

خودمو از شوک بیرون کشیدم و لبامو روی لبای قلبی شکلش حرکت دادم...نرم بودن، رگه ای از طعم قهوه رو داشتن...با اینکه قلبم تند میزد ولی اون بوسه آرامش بخش بود

اولین بوسه ی ما به طعم قهوه...
____________

اجازه بدید یه فنجون قهوه مهمونتون کنم ☕

blackpink one shot Donde viven las historias. Descúbrelo ahora