12_lisoo: ارشده مراقب

192 26 7
                                    

تموم شدن تعطیلات برای لیسا به معنیه تموم شدنه دنیا بود، همه ازش متنفر بودن ولی تظاهر میکردن دوسش دارن چون تظاهر چیزیه که جامعه رو ساخته.

از همه ی اجزای مدرسه متنفر بود، ذره ذره ی وجودشو شکنجه میداد. معلمایی که به دید یه دیوونه نگاش میکردن چون میخواست صمیمی باشه، مدیری که ازش متنفر بود چون از حقه خودش دفاع میکرد.

اون هیچوقت اشتباهی نکرد ولی همه ازش متنفر بودن، اون فقط خوشحال بود...دست کم اینطور بنظر میرسید، اون بهترین متظاهر بود ولی هیجوقت درمورد علاقش به کسی نقش بازی نمیکرد.

برای آخرین بار به مدرسه ای که یه سال دیگه رو باید توی اون میگذروند نگاه کرد و وارد شد، همه چیز مثل قبل بود به محض ورود موج محکمی از صدا پرده های گوشاشو لرزوند...برای تحمل کردن کمی بنده کولشو فشار داد، دنیای لیسا به همه فرق داشت. اون صدا ها رو یک دست و به شکل یه همهمه نمیشنید برای لیسا صدا ها از هم جدا بودن و تک تک میتونست بشنوه هرکسی چی میگه، بعضیا با دوستاشون شوخی میکردن و بعضی دعوا میکردن، وسایل روی زمین میریختن و در اثر راه رفتن سنگ ریزه های کفه زمین روی هم سر میخوردن...لیسا همه رو میشنید. یه جای شلوغ کابوسه اون دختر بود.

"لیسایاااا"
نگاهشو به دختره بلوندی که ذوق زده واسش دست تکون میداد داد، رزی با ذوق منتظرش بود درست مثل همیشه. با لبخند به سمت رزی رفت که توی راه یکی دیگه از دوستاش اونو متوقف کرد.

مینی نفس نفس میزد و شوکه بود "اون...اون اینجاس" لیسا ابرو هاشو توی هم کشید
"کی؟" میتونست حدس بزنه ولی اون دختر قرار بود از اون مدرسه بره
"جنی...اون اینجاس اون هنوز اینجاس و توی کلاسه منه"
چشمای لیسا گشاد شدن "این اصلا شوخیه بامزه ای نیست"
چشماشو چرخوند و بی توجه به مینی که میگفت خودت میبینی به سمت رزی رفت.

"یاااا پارک چه..." با دیدن دختری که اونور تر ایستاده بود ساکت شد، اون واقعا اونجا بود. با چشمایی شبیه به کابوس به جلوش خیره شده بود...کابوسه لیسا چون اون عاشقه اون چشما بود...دسته کم مدت ها پیش!

نگاهشو به رزی برگردوند و لبخند زد "قراره دخترای خوبی شیم؟" رزی با لبخند تند تند سرشو بالا پایین کرد.

برخلاف قبل دیگه همه ی توجهشو به دختره چشم گربه ای نمیداد، نگاهای کوچیکی بهش میکرد ولی زیاد نبود. نمیخواست به صورتش نگاه کنه...اغلب به چهره ی کسی نگاه نمیکرد، مردم برای لیسا تار بودن اون فقط دنیای خودشو دوستاشو داشت دنیای امنی که دیگه قرار نبود اجازه بده کسی مثل جنی اونو درهم بشکنه.

جنی...گذشته ی لیسا، گذشته ای که توی اون لیسا خوشحال بود، شکست، بارها عاشق شد و در نهایت تبدیل به یه آدم جدید شد...آدمی که خودشو دوست داشت آدمی که به خودش نیاز داشت نه به عشقه یکی دیگه.

blackpink one shot Where stories live. Discover now