همه چی تا قبل ۲۰ سالگیش طبق روال بود ، تا قبل اون فکر میکرد هنوز به بلوغ نرسیده اما خب غلط بود یا فکر میکرد مثل بقیه اقشار جامعه که نوعشون مشخص نمیشه بتاعه اما خب حتی اونم غلط بود .
شب ماه کامل ، توی جنگل در حال پیدا کردن بچه خرگوش سفیدی که بود فرار کرده .
سر گیجه عجیبی گرفته بود اما گذاشت به پای دویدن خیلی زیاد ، بجز سرگیجه احساس سنگینی بیش از حدی روش بود طوری که به درخت تکیه داد تا زمانی به خودش بده بتونه به بقیه راه ادامه بده .
به ماه نگاه کرد چشماش سیاهی میرفت و تمام اون شب به سیاهی رفت...
خودش روی تختش پیدا کرد درحالی که صدای همهمه میشنید لباس سفید حریری به تن داشت ؛ هیچ چیزی از شب قبل به یاد نداشت .
در چوبی اتاقش باز شد و مادرش نمایان شد به سمت پسرش رفت و در اغوش کشیدش .
- چه اتفاقی افتاده؟"
سعی داشت مادرشو از خودش دور کنه ؛ مادرش نگاهش کرد ، برق عجیبی توی چشم های مادرش بود .
- مشخص شدی پسرم"
-چی مشخص شده ؟"
گیج میزد حق داشت .
- هیون تو ۴ ساله منتظری که مشخص شی یادت رفته؟"
چشماش گشاد شد و خواست حرفی بزنه که مادرش پیش دستی کرد .
- تو امگایی."
-چی؟؟؟"
یکم غیرقابل باور بود فکر میکرد با مشخص شدنش الفا باشه یا حداقل بتا باشه
- وقت خوبی برای شوخی نیست "
با بی حوصلگی دوباره میخواست رو تختش دراز بکشه که مادرش مانع شد
- شوخی نیست هیونجین همه دیشب شاهد اون معجزه تو اسمون شدن "
حالا میتونست چیز هایی به یاد بیاره وقتی به درخت تکیه داد ماه درخشان تر از همیشه به نظر میرسید و همینطور نزدیک تر
بدنش داغ شده بود و چشماش نبض میزد ؛ نور زیاد مهتاب چشماشو اذیت میکرد و کرختی بدنش بیشتر از همیشه بود جوری که حس میکرد به زمین چسبیده
و بعد صدای زوزه هایی که تو گوشاش پیچید ، صدای زوزهایی دقیقا کنار گوشش ؛ بادهای سردی که باعث میشد مفصل هاش درد بگیره و بعد اون رعد و برق ، رنگ عجیب اسمون و فقط همین...
- عزیزم ؟"
مادرش تکونش داد به واقعیت برگشته بود سرش درد گرفته بود و نیاز به زمان داشت تا بتونه دیشب رو هضم کنه.
- پسرم چندین ساله که از نفرین پشت دیوار ها خبر داری حالا این معجزه اتفاق افتاده "
- نمیفهمم"