miracle [ hyunho ] pt1

1.2K 85 40
                                    

همه چی تا قبل ۲۰ سالگیش طبق روال بود ، تا قبل اون فکر میکرد هنوز به بلوغ نرسیده اما خب غلط بود یا فکر میکرد مثل بقیه اقشار جامعه که نوعشون مشخص نمیشه بتاعه اما خب حتی اونم غلط بود .

شب ماه کامل ، توی جنگل در حال پیدا کردن بچه خرگوش سفیدی که بود فرار کرده .

سر گیجه عجیبی گرفته بود اما گذاشت به پای دویدن خیلی زیاد ، بجز سرگیجه احساس سنگینی بیش از حدی روش بود طوری که به درخت تکیه داد تا زمانی به خودش بده بتونه به بقیه راه ادامه بده .

به ماه نگاه کرد چشماش سیاهی میرفت و تمام اون شب به سیاهی رفت...

خودش روی تختش پیدا کرد درحالی که صدای همهمه میشنید لباس سفید حریری به تن داشت ؛ هیچ چیزی از شب قبل به یاد نداشت .

در چوبی اتاقش باز شد و مادرش نمایان شد به سمت پسرش رفت و در اغوش کشیدش .

- چه اتفاقی افتاده؟"

سعی داشت مادرشو از خودش دور کنه ؛ مادرش نگاهش کرد ، برق عجیبی توی چشم های مادرش بود .

- مشخص شدی پسرم"

-چی مشخص شده ؟"

گیج میزد حق داشت .

- هیون تو ۴ ساله منتظری که مشخص شی یادت رفته؟"

چشماش گشاد شد و خواست حرفی بزنه که مادرش پیش دستی کرد .

- تو امگایی."

-چی؟؟؟"

یکم غیرقابل باور بود فکر میکرد با مشخص شدنش الفا باشه یا حداقل بتا باشه

- وقت خوبی برای شوخی نیست "

با بی حوصلگی دوباره میخواست رو تختش دراز بکشه که مادرش مانع شد

- شوخی نیست هیونجین همه دیشب شاهد اون معجزه تو اسمون شدن "

حالا میتونست چیز هایی به یاد بیاره وقتی به درخت تکیه داد ماه درخشان تر از همیشه به نظر میرسید و همینطور نزدیک تر

بدنش داغ شده بود و چشماش نبض میزد ؛ نور زیاد مهتاب چشماشو اذیت میکرد و کرختی بدنش بیشتر از همیشه بود جوری که حس میکرد به زمین چسبیده

و بعد صدای زوزه هایی که تو گوشاش پیچید ، صدای زوزهایی دقیقا کنار گوشش ؛ بادهای سردی که باعث میشد مفصل هاش درد بگیره و بعد اون رعد و برق ، رنگ عجیب اسمون و فقط همین...

- عزیزم ؟"

مادرش تکونش داد به واقعیت برگشته بود سرش درد گرفته بود و نیاز به زمان داشت تا بتونه دیشب رو هضم کنه.

- پسرم چندین ساله که از نفرین پشت دیوار ها خبر داری حالا این معجزه اتفاق افتاده "

- نمیفهمم"

Stray Kids [One Shots]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora