بعد از 10 ساعت انتظار بالاخره شب فرا رسیده بود.
حین پایین اومدن از پله ها پاهاش بهم گیر میکرد و پنتی نازکی که زیر شلوارش پوشیده بود بهش فشار بیشتری وارد میکرد.
روی اخرین پله ها ایستاد، با چشم های درشت شده به مردی که با کت شلوار مشکی، لبخندی درخشان و وقاری که از لحظه اشنا شدن بنگ کریستوفر چان با خانواده هان، زبون زد همه افراد خانواده شده بود.
بزارید از اول شروع کنم؛ پسر قصه ما دقیقا شبی که فهمید یه مرد کامل شده و با نعوذ صبح گاهی از خواب بیدار شد و خودشو دو ساعت تو حموم حبس کرده بود.
چون خوابی که از شریک کاری پدرش دیده بود باعث به کار افتادن پایین تنش شده بود و برای پسر 14 ساله ای که روی یک مرد 27 ساله کراش زده چیز معقولی نبود.
کریستوفر شریک کاری اقای هان که از 24 سالگی کارش رو با اقای هان شروع کرده و به واسطه اشنایی قدیمی که باهم داشتن به خونه اون ها خیلی رفت و امد میکرد.
بیشترین چیزی که کریس از اون خانواده دوست داشت تک پسرشون بود. هان جیسونگ کوچولویی که با چشمای قلبی نگاش میکرد و همش در حال جلو توجه کریس بود.
اما ورق برگشت و تو جشن 16 سالگی پسر، بوسه اتفاقی که رخ داد و شنیدن احساسات و حرفای پسرک فهمید توی باتلاق حس های غلط داره فرو میره.
طی یک تصمیم عجولانه خودش رو برای سر زدن به شعبه استرالیا اماده کرد و با پیگیری های اضافه نزدیک به 3 سال اونجا موند و فقط به کره سر میزد.
جیسونگ توی این سه سال از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد؛ فرستادن عکس و فیلم های متعدد به کریس حتی اگر جوابی دریافت نمیکرد و گفتن حرفای روزانه؛ در مواقع بیشتری گفتن کینک ها و فانتزی هاش .
کریس نمیتونست بگه اون حرفا روش تاثیری نداشت ، بیشتر شبها با فیلم و عکس های برهنه پسر خودش رو ارضا کرده بود یا در حین معاشقه با پارتنرش سعی میکرد صدای جیسونگ رو از ویس مسیج هایی که براش فرستاده بود به یاد بیاره.
در کل تمامی این کار های شیطنت امیز جیسونگ باعث عذاب وجدان های متعدد کریس میشد اما الان با گذشت سه سال پسر به سن قانونی رسیده بود؛ با کلنجار رفتن با خودش قبول کرد که وجودش رو به دست هوا وهوسش بسپاره.
و الان از پایین پله ها پسری رو نگاه میکرد که با بافت مشکی رنگی که از روی شونه هاش افتاده گردنبندی رو به نمایش میزاشت، که کریس برای تولد 18 سالگیش بهش هدیه کرده بود.
صورت کوچکش بین موهای مشکی لخت به زیبایی معلوم بود ، دستای تزیین شده با رینگ های مختلف جلوش قفل شده بود و نشون از اضطرابش بود.
- جیسونگی ببین کی اینجاست.
با فشار دست مامانش پله ها رو طی کرد.