part 5

589 71 3
                                        


بدن درد شدیدش باعث شد توی جاش تکونی بخوره و دیگه خوابش نبره، چشم‌هاش رو که باز کرد، کمی زمان بُرد تا شب گذشته رو به یاد بیاره.
خوابِ مینهو رو دیده بود و بعد وقتی بیدار شده بود مینهو کنارش بود؟

به سختی از جا بلند شد تا از اتاق بیرون بره. بدنش خیلی درد می‌کرد، حس می‌کرد اندازه‌ی دوسال از بدنش کار کشیده و این یکی از علائم ترک الکل بود.

به آشپزخونه رسید.
«چانگبین؟»
دوستش به سمتش برگشت و پرانرژی بهش سلام کرد.
«سلام چان. به موقع بیدار شدی، صبحانه آماده‌ست.»
چان نگاه گذرایی به پذیرایی انداخت.
«مینهو کجاست؟»

این‌قدر آروم پرسید که چانگبین متوجه نشد برای همین کمی جلو اومد.
«چی؟»
چان سرش رو دوباره به طرف چانگبین برگردوند.
«هیچ... هیچی. فکر کردم مینهو دیشب این‌جا بوده اما توَهم زده بودم. خوشحالم که اون رویای شیرین تَوَهم بود چون دوست نداشتم مینهو من رو توی این حال ببینه.»

دوستش با لحن غمگینی پرسید:
«چه حالی؟ مگه حالت چطوریه چان؟ داری ترک می‌کنی و مینهو هم همین رو می‌خواست، منم همین‌طور.»
پسر بزرگ‌تر لبخند غمگینی زد.
«می‌دونم ولی نمی‌خوام ذهنیتش از من، از اینی که هست بدتر بشه، به اندازه‌ی کافی ناامیدش کردم.»

چانگبین جلو رفت و دستش رو گرفت و روی صندلی میز توی آشپزخونه نشوند، خودش هم روبه‌روش نشست.
«ناامیدش نکردی.»

چان انگشت‌های دستش رو به بازی گرفت.
«من شش ماه پیش وقتی که توی دانشگاه نتونستم خشمم رو کنترل کنم و از دانشگاه اخراج شدم بعد هم رفتم زندان، ناامیدش کردم!»

چانگبین لقمه‌ی کوچکی برای چان گرفت و به دستش داد.
«این فکریه که خودت داری، تو اصلا با مینهو‌ صحبت کردی؟‌ حرف‌هاش رو شنیدی؟»

چان گاز کوچکی به لقمه‌ی توی دستش زد و بعد قورت دادنش گفت:
«من... می‌ترسم!»
چانگبین متعجب بهش خیره شد، تعجبش هم‌زمان از دو چیز بود، یکی این‌که چان بالاخره داشت حرف می‌زد و دوم؛ دوستش از چی می‌ترسید.

قبل از پرسیدن سؤالش، چان ادامه داد:
«تحمل ندارم مینهو از روزهای سختی بگه که من کنارش نبودم و من‌ نتونم کاری کنم، من نمی‌تونم اون روز‌ها رو برگردونم و نبودنم رو جبران کنم.»
چانگبین از دست نگرانی‌های کوچک دوستش عصبانی بود.
«لازم نیست روزهای گذشته رو برگردونی، گذشته‌ها گذشته چان، تو الان کنارش باش هنوز که دیر نشده.»

چان آهی کشید و دوباره گفت:
«ناامیدش کردم.»
چانگبین دستش رو روی دستش گذاشت و نامحسوس دمای بدنش رو چک کرد، کمی داغ بود اما نه اون‌قدری که بخواد هذیون بگه. دوست داشت از فرصت استفاده کنه و بیشتر باهاش حرف بزنه‌.

«دلیل رو آوردنت به الکل هم این بود که فکر می‌کردی مینهو رو ناامید کردی؟»
چان به نشونه‌ی تایید سرش رو تکون داد.
«نکردم؟ من و مینهو به مدت دو سال، به‌خاطر این‌که با هم توی یه دانشگاه قبول بشیم، از همه چیز گذشتیم، پابه‌پای هم درس خوندیم و تلاش کردیم. بعد منه لعنتی توی یک لحظه همه‌ی زحمتامون رو به باد دادم که هیچ، زندگی دوتامون رو خراب کردم.»

Your Love (Completed)Where stories live. Discover now