part 6

573 65 3
                                        


مینهو صبح زودتر از اون چیزی که انتظار داشت از هیجان بیدار شده بود تا به خونه‌اشون برگرده. وارد خونه شد و سعی کرد سر و صدایی ایجاد نکنه که باعث بیدار شدن چان بشه.

وسط پذیرایی ایستاد و با دلتنگی به خونه‌ی دوست داشتنی‌شون نگاه کرد. بوی عطر چان که همه جای خونه پخش شده بود، لبخندی روی لب‌هاش آورد. خواست به سمت اتاقشون بره که چشمش به شیشه‌های الکل که گوشه‌ای از پذیرایی بود، افتاد.

در اولین فرصت باید فکری به حالشون می‌کرد، با اخم نگاهش رو ازشون گرفت و به سمت اتاق رفت. از بین در باز، سرکی به داخل اتاق کشید، در کمال تعجب چان روی تخت نبود. با احتیاط داخل رفت و اتاق رو گشت و وقتی ندیدش دوباره به پذیرایی برگشت تا با دقت همه جا رو بگرده.

وقتی موبایلش رو روی میز دید اما اثری از خوش پیدا نکرد، با نگرانی چند بار صداش زد. موبایلش رو بیرون آورد تا با چانگبین تماس بگیره؛ خیالش راحت بود دوستش اون ساعت بیداره.

هیچ نمی‌دونست چان کجا ممکنه رفته باشه پس بهتر بود از چانگبین کمک بگیره.
«چانگبین، چان خونه نیست، تو می‌دونی کجا رفته؟»

چانگبین که صبح تصمیم گرفته بود قبل از رفتن به سرکارش، به چان سر بزنه، از پشت تلفن گفت:
«من دم درم مینهو در رو باز کن.»

مینهو به سمت در پرواز کرد و بعد از باز کردنش به چانگبین نگاه کرد و گفت:
«تو خبر نداری کجاست؟»
پسر سرش رو تکون داد و داخل اومد.
«نه مطمئنی نیستش؟ همه جا رو گشتی؟ بهش زنگ زدی؟»

مینهو که از نگرانی تپش‌ قلبش بالا رفته بود، نزدیک اتاقشون رفت.
«موبایلش روی میزه.»
گفت و دوباره داخل اتاق رفت، حمام رو یادش رفته بود بگرده.

چانگبین بعد از گشتن آشپزخونه داشت به سمت سرویس بهداشتی می‌رفت که با صدای داد مینهو سرجاش ایستاد.
«چانگبین بیا، چان!»

داخل اتاق دوید و به مینهویی که توی چهارچوب در حمام، روی زمین افتاده بود و خشکش زده بود، نگاه کرد. وحشت کرده بود و جرات نداشت جلو بره تا چیزی که مینهو رو به این حال انداخته بود، ببینه.

خودش رو جمع و جور کرد و قدم‌های لرزونش رو به جلو برداشت و کنار مینهو رسید. با دیدن چان که کف حمام افتاده بود و سرش خونی بود، دستش رو روی دهنش گذاشت.

خیلی زود جلو رفت و با دست لرزونش نبض دوستش رو گرفت. با حس کردن نبضش، نفس راحتی کشید. موبایلش رو درآورد تا با اورژانس تماس بگیره.

همون‌طور که موبایلش توی دستش بود رو به مینهویی که به چان خیره و ماتش برده بود، گفت:
«آروم باش مینهو. چان حالش خوبه تا من دارم زنگ می‌زنم اورژانس، برو یه پارچه تمیز بیار بذاریم روی سرش.»

پسر کوچک‌تر به سختی پرسید:
«ز... زنده‌است؟»
چانگبین موبایلش رو روی گوشش گذاشت.
«معلومه که زنده‌است! بدو مینهو اون به  کمکمون احتیاج داره.»

Your Love (Completed)Where stories live. Discover now