part 11

411 45 4
                                        

کلید رو که توی در انداخت، قفل نبودنش متعجبش کرد، یادش بود که صبح قفلش کرده و محال بود اشتباه کنه. با نگرانی داخل رفت و دنبال فلیکس گشت اما اون هیچ‌جا نبود.

اول نگران شد که نکنه دوباره به خونه‌اشون دزد زده، اما مرتب بودن خونه، خیالش رو راحت کرد. وقتی به اتاق رفت و با خالی بودن کمد لباس‌های فلیکس روبه‌رو شد، عقب رفت، روی تختشون نشست و نگاه ناامیدش رو به کمد خالی داد، فلیکس ترکش کرده بود؟
...
بشقاب کیک رو جلوی پسرک گذاشت.
«یکم بخور، فکر می‌کنم فشارت افتاده.»
پسرک دست لرزونش رو بالا آورد، چنگال رو برداشت و داخل کیک فرو کرد، تیکه‌ی کوچکی رو داخل دهنش گذاشت.

مینهو با نگاه به دست‌های لرزونش، با آرامش گفت:
«تو دیگه جات امنه، نیاز نیست نگران باشی. دوست پسرت نمی‌تونه بهت آسیبی بزنه!»

پسرک سرش رو بالا آورد و سریع جوابش رو داد:
«دوست پسرم هیچ‌وقت بهم آسیب نمی‌زنه.»
مینهو ابرویی بالا انداخت.
«پس برای چی زندانی‌ات کرده بود؟»

پسرک برای چند لحظه به چشم‌هاش نگاه کرد و بعد آهی کشید. سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با کیک توی بشقاب شد. مینهو که ناراحتی‌اش رو دید، توی صندلی‌اش جلو اومد و به سمت میز خم شد.
«می‌تونم اسمت رو بپرسم؟»

پسرک مو بلوند آروم و کوتاه جواب داد:
«لی فلیکس.»
مینهو اخمی کرد، از اول که پسرک رو دیده بود به چشمم آشنا میومد و حالا اسمش هم براش آشنا بود.

«فلیکس، منظور از آسیب زدن فقط آسیب فیزیکی نیست. دوست پسرت به روحت آسیب زده. یادت میاد وقتی پیدات کردم چطوری داشتی از ترس می‌لرزیدی؟ هنوز هم آروم نشدی.»

فلیکس یادش بود لحظه‌ای رو که به پسر مهربون روبه‌روش گفته بود نمی‌تونه از خونه بیرون بره چون دوست پسرش در رو قفل کرده و اون نجاتش داده بود.
«خوشحال بودم که بالاخره از خونه اومدم بیرون.»

ابروهای مینهو با تصور این‌که این مدت چی بهش گذشته، بهم نزدیک شدن.
«چرا زندانی‌ات کرد؟»
بعد دستش رو جلو برد و با احتیاط روی دست پسرک گذاشت‌.
«برای این‌که بهتون کمک کنم باید همه چیز رو برام تعریف کنی، از اول.»
فشاری به دستش وارد و بعد دستش رو رها کرد.

فلیکس سرش رو تکون داد، کمی از قهوه‌اش نوشید و بعد شروع به صحبت کرد.
«اسم دوست پسرم هیونجینه، با هم توی یه تصادف آشنا شدیم، منظورم یک تصادف واقعیه. اون با ماشینش بهم زد و بعدش آشنا شدیم. هیونجین این‌قدر مهربون بود که من توی همون دیدارهای اولمون بهش علاقه‌مند شدم. اون خیلی بهم اهمیت می‌داد و هرکاری برای خوشحالیم می‌کرد.»

با یادآوری خاطرات روزهای اول آشناییشون لبخندی زد که زود از لب‌هاش پاک شد.
«همه چیز خوب بود تا این‌که متوجه شدم یک روزهایی فراموشی داره.»

Your Love (Completed)Where stories live. Discover now