Last Part

482 32 3
                                    

روی تخت نشست و از پشت توی بغل هیونجین که به تاج تخت تکیه داده بود، رفت.

پسر بزرگ‌تر، سرش رو توی گردنش فرو بُرد و نفس عمیق کشید، بوی سیب مورد علاقه‌اش که توی بینی‌اش پیچید، لبخندش عمیق‌تر شد.

بوسه‌ای روی گردنش گذاشت و سرش رو بلند کرد.
«سیب کوچولوی من.»

صدای خنده‌ی ذوق زده‌ی فلیکس بلند شد.
«یه بار دیگه بگو.»

هیونجین به نیم‌رخ زیباش خیره شد.
«چی رو عزیزم؟ سیب کوچولو؟»
پسرک سرش رو تند تند تکون داد.
«آره.»

پسر بزرگ‌تر از ذوق بامزه‌ی فلیکس خنده‌ای کرد، می‌دونست که خیلی لقبش رو دوست داره اما تا حالا از زبون خودش نشنیده بود.
«تا حالا بهم نگفته بودی که دوستش داری.»

فلیکس خودش رو بیشتر توی بغلش جا کرد‌.
«فرصتش پیش نیومد.»

هیونجین در سکوت سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد، سوال مسخره‌ای پرسیده بود.
«راست می‌گی، اگر هم گفته باشی من یادم نمیاد...»

پسرک مو بلوند بدون این‌که برگرده، دستش رو بلند کرد و به موهای هیونجین که کمی بلند شده بودن، رسوند‌.
«چی‌کار کنم که بهش فکر نکنی؟»

هیونجین چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و از نوازش آروم دست پسرک توی موهاش پر از حس خوب شد.

فهمیده بود که باید با گذشته‌اش کنار بیاد و اون رو گوشه‌ای از ذهنش خاک کنه، فقط در اون صورت می‌تونست آرامش داشته باشه و به زندگی‌اش کنار پسرکش ادامه بده.

چشم‌هاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
«من چیزی یادم نمیاد که بخوام بهش فکر کنم، فقط دونستن این‌که رنجوندمت، باعث می‌شه از خودم متنفر باشم.»

فلیکس سرش رو به سمتش کج کرد، به چشم‌هاش که از اشک برق می‌زد، خیره شد.
«هیونجین اون خودت نبودی که اون رفتار‌ها رو از خودت نشون می‌دادی، من این رو باور کردم، وقتشه که تو هم باورش کنی.»

صورتش رو جلو بُرد و گونه‌اش رو بوسید.
«بهت اجازه نمی‌دم از کسی که عاشقشم متنفر باشی.»

پسر بزرگ‌تر با لبخند جواب بوسه‌اش رو داد. با دیدن چشم‌های خوابالود پسرک، روی تخت کامل دراز و تنش رو توی بغلش کشید، پتو رو تا بالا روی بدن‌هاشون آورد‌.
«شاید یک روز باور کردم و باهاش کنار اومدم.»

سر پسرک رو روی سینه‌ی خودش گذاشت و شروع به نوازش موهای نرمش کرد.
«دوستت دارم، شبت به‌خیر.»

فلیکس چشم‌هاش رو با لذت بست و دست‌هاش رو دور شکم و کمر هیونجین حلقه کرد.
«منم همین‌طور.»

پسر مو مشکی، این‌قدر به نوازش دستش توی موهای پسرک ادامه داد که نفهمید کِی خوابش بُرد.
...
با لیوان آبی که توی دستش بود، وارد بالکن شد. بعد از برگشتنشون به خونه، چند ساعتی می‌شد که چان توی بالکن نشسته بود.

Your Love (Completed)Where stories live. Discover now