part 2

648 74 4
                                        


روی کاناپه نشسته و پای تو گچش رو روی میز دراز کرده بود، از ظرف توی بغلش توت فرنگی‌ای برداشت و سعی کرد به حرص خوردن‌های بامزه‌ی خواهرش پشت تلفن نخنده.
«داری به من می‌گی دیروز با صاحب ماشینی که باهاش تصادف کردی، رفتین شام خوردین و بعدش شماره‌اش رو هم گرفتی؟»
فلیکس سرش رو تکون داد.
«دقیقا!»

«قطع می‌کنم.»
«عه داریم حرف می‌زنیم کجا می‌ری؟»
صدای پر از  حرص خواهرش رو شنید.
«می‌خوام یه بلیط بگیرم بیام اون‌جا اول مطمئن بشم حالت خوبه بعدش موهات رو بگیرم بکَنم! فلیکس تو جدی هستی؟ می‌خواستی خونه‌ات هم دعوتش کنی عزیزم!»

فلیکس ریز خندید و گفت:
«تو که نبودی ببینی چه‌قدر جذاب بود نتونستم مقاومت کنم. نگران نباش به‌زودی خونه‌ام هم دعوتش می‌کنم!»

«خدای من، فلیکس!»
فلیکس بلندتر خندید:
«باشه باشه عصبانی نشو. شوخی کردم.»

فلیکس انگار که خواهرش از پشت تلفن می‌دیدش شونه‌‌هاش رو‌ بالا انداخت و ادامه داد:
«چه اشکالی داره که باهاش دوست بشم؟ اتفاقا داستان آشناییمون متفاوت و خاص می‌شه؛ تازه جولیا اون‌ خیلی مهربونه، تمام مدت توی بیمارستان کنارم موند؛ تا آخرین لحظه هم داشت معذرت خواهی می‌کرد...»

کمی مکث کرد و بعد با لحن جدی‌ای ادامه داد:
«مطمئن باش اگه حس خوبی بهش نداشتم باهاش احساس راحتی نمی‌کردم.»

خواهرش، جولیا وقتی صدای جدی برادرش رو شنید، آهی کشید.
«باشه عزیزم، از دستم ناراحت نشو اگر هم حرفی می‌زنم به‌خاطر اینه که نگرانتم. تو اون سر دنیایی، ازت دورم، الان همه‌اش فکرم پیشت می‌مونه که قراره چطوری از خودت مراقبت کنی، باید وعده‌های غذاییت رو کامل بخوری تا پات زودتر خوب بشه.»

فلیکس خم شد و ظرف توی بغلش رو روی میز کنار دستش قرار داد.
«نگرانم نباش عزیزم مواظب خودم هستم، از دانشگاه هم چند روز مرخصی گرفتم فعلا تا بهتر بشم، فکر غذام هم نباش با پیک هرچی بخوام سفارش می‌دم خیلی راحت دم در تحویل می‌گیرم.»

به اندازه‌ی کافی که توصیه‌ و نصیحت‌های خواهر مهربونش رو شنید و مطمئنش کرد مواظب خودش هست، خداحافظی و تماس رو قطع کرد.
امروز صبح تنهایی و با زحمت زیاد وسایل مورد نیازش رو به پذیرایی انتقال داده بود تا دوران استراحتش رو راحت همین‌جا باشه.

بی‌حوصله شبکه‌های تلویزیون رو بالا پایین کرد که زنگ پیام موبایلش بلند شد؛ خواهرش بود که چند تا نکته مهم رو براش فرستاده بود تا فراموش نکنه. لبخندی از این توجه خواهر مهربونش زد و خواست گوشی رو کنار بذاره که چشمش به مخاطب جدیدش «هیونجین» افتاد.

روی پروفایلش ضربه زد، عکسش که باز شد عکس رو زوم و با دقت بهش نگاه کرد.
توی عکس نیم‌رخ به دوربین نگاه می‌کرد و موهای مشکی رنگ بلندش روی شونه‌هاش ریخته بود.
«اوه خیلی خوشتیپی هوانگ هیونجین!»

Your Love (Completed)Where stories live. Discover now