part 12

399 51 0
                                        

نزدیک به سی دقیقه‌ای می‌شد که فلیکس  با استرس از خواب بیدار شده، رخت‌خوابش رو جمع کرده و روی مبل نشسته بود. موبایلش رو توی‌ دستش گرفته و نمی‌تونست روشنش کنه.
 
انگار که هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با هیونجین رو نداشت ولی دلتنگ و نگرانش بود. مینهو که از اتاقشون بیرون‌ اومد، موبایل رو کنار گذاشت و از جا بلند شد.
 
کنارش رفت و سلام کرد. مینهو با خوشرویی جوابش رو داد.
«دیشب تونستی خوب بخوابی؟»
پسرک مو بلوند با لبخند و لحن آرومش جواب داد:
«بله همه چیز خوب بود، ممنونم.»
لبخند مینهو پررنگ‌تر شد، طوری که پسرک باهاش رسمی و با احترام حرف می‌زد، خیلی دوست داشتنی بود.
«فلیکس می‌تونی باهام راحت باشی.»
 
پسرک که با خجالت باشه‌ای گفت، ادامه داد:
«بیا صبحانه بخوریم و بریم پیش هیونجین، خیلی دلم می‌خواد با دوست پسرت آشنا بشم.»
 
فلیکس بهش نگاه کرد و لبخندی زد، اون پسر واقعا مهربون بود.
«مطمئنم هیونجین هم از آشنایی با شما خوشحال می‌شه.»
پشت میز نشستن و شروع به خوردن صبحانه کردن. فلیکس از استرس زیاد نمی‌تونست زیاد چیزی بخوره، مدام داشت به این فکر می‌کرد که اگر هیونجین رو ببینه باید چطور رفتار کنه و چی بگه؟ اصلا هیونجین چه واکنشی نشون می‌ده؟ نکنه اصلا محلش نذاره؟
 
پسرک وقتی به این مسئله فکر می‌کرد استرس و نگرانی بیشتر به جونش می‌افتاد، به سختی لقمه‌ی توی دهنش رو
قورت داد و یک دفعه گفت:
«می‌گم...»
وقتی پسر سرش رو بالا آورد و سوالی نگاهش کرد، ادامه داد:
«می‌شه که... من باهاتون نیام؟»
مینهو کمی از لیوان آب پرتقالش نوشید، پسرک رو درک می‌کرد اگر که نمی‌تونست با هیونجین روبه‌رو بشه.
«اگر هنوز آمادگی‌اش رو نداری، مشکلی نیست.»
فلیکس آروم تشکر کرد.
 
بقیه‌ی صبحانه رو در سکوت خوردن، مینهو که دید پسرک مو بلوند تمام تلاشش رو می‌کنه با کمترین سر و صدا صبحانه‌اش رو بخوره، آروم خندید.
 
گاهی از شدت کیوتیش دلش می‌خواست موهای نرمش رو بهم بریزه.
«نگران چان نباش، اون شب‌ها معمولا تا دیر وقت بیداره برای همین با این سر و صدا از خواب بیدار نمی‌شه.»
لقمه‌ی توی دستش رو توی بشقابش برگردوند و با ذوق به فلیکس که با لبخند بهش خیره بود، گفت:
«می‌دونستی که چان نویسنده‌است و طرفدار داره؟»
 
پسرک مو بلوند هم لیوانش رو روی میز گذاشت و هیجان‌زده پرسید:

«واقعا؟»
مینهو از هیجان فلیکس بیشتر ذوق کرد.
«آره خیلی با احساس و قشنگ می‌نویسه بعدا سایتش رو بهت نشون می‌دم.»
پسرک سرش رو تکون داد‌.
«حتما، مشتاقم بخونم نوشته‌هاش رو.»
بعد از تموم شدن صبحانه و مرتب کردن آشپزخونه، مینهو آماده شد تا بیرون بره. فلیکس که هنوز بین رفتن و نرفتن دو دل بود، وسط پذیرایی ایستاده و به مینهو که داشت کفش‌هاش رو می‌پوشید، نگاه می‌کرد.
 
درسته که حس می کرد هنوز آماده نیست هیونجین رو ببینه، اما دلتنگش بود و نمی‌خواست توی روزهای سختش تنهاش بذاره. از یک طرف هم نگران این بود که هیونجین عصبانی باشه و با مینهو دعوا کنه.
 
پسر بزرگ‌تر که خم شده بود، با حس نگاه خیره‌ی پسرک روی خودش، از جا بلند شد و نگاهش رو بهش داد.
«چیزی شده؟»
فلیکس گوشه‌ی لباسش رو توی دستش فشار داد.
«من پشیمون شدم. می‌خوام همراهتون بیام.»
«باشه عزیزم، حاضر شو من پایین منتظرتم.»
...
توی تاکسی در حال رفتن به طرف خونه‌ی هیونجین و فلیکس بودن، مینهو متوجه‌ی مضطرب بودن پسرک شده بود، پاش رو تکون می‌داد و پایین هودی‌اش رو این‌قدر توی دستش فشار داده بود که چروک شده بود.
 
دستش رو جلو برد و آروم روی پاش گذاشت.
«همه چیز قراره خوب پیش بره، نگران نباش.»
فلیکس نگاه خیر‌ه‌اش رو از پنجره گرفت و به سمت مینهو برگشت.
«این‌که نمی‌دونم هیونجین قراره چطور باهام رفتار کنه، سختش می‌کنه.»
 
پسر بزرگ‌تر مستقیم به چشم‌های ناراحتش نگاه کرد.
«هر اتفاقی که بیفته، هر رفتاری که داشته باشه، تو باید آرامش خودت رو حفظ کنی و آروم باشی، هر موقع که حس کردی ترسیدی نفس عمیق بکش و بدون که من کنارت هستم، باشه؟»
فلیکس سرش رو تکون داد.
«باشه.»

Your Love (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora