به آرومی از روی زمین بلند شد و نگاه بی روحش رو به مَردی که بیجان روی تخت افتاده بود دوخت.
بی تفاوت نگاهش رو از جسم بی حرکت مقابلش گرفت و شروع به بستن دکمه های پیراهنش کرد.همونطور که نگاهش خیره به قطره های خونِ روی تخت بود ژاکت مشکی رنگش رو برداشت و با سرعت از اون خونهی نفرین شده خارج شد.
بی هدف پا های ناتوانش به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردند...مدتی بود که در نمنم باران قدم میزد و از حقیقتی که غیرقابل انکار بود فرار میکرد، حقیقتی به اسم زندگی که جز درد و غم هیچ معنایی برایش نداشت.
لرزان نگاهشو به آسمون تیرهی بالای سرش دوخت.
سرنوشتش به همین اندازه تیره و تاریک بود!
قطره های باران با سخاوت روی گونهی لطیفش میلغزیدند و به آرومی پوست رنگ پریدش رو نوازش میکردند.نفس عمیقی کشید و به آرومی لبِ جدول نشست، نگاه خالی از احساسش رو به آدما دوخت که با جنبوجوش در خیابون ها میدویدند.
فردی با لبخندی شاد بر لب زیر قطره های شفاف باران می دوید و دیگری با اخم در حالی که چتری به دست داشت قدم برمیداشت....همه در آن لحظه در تلاش برای فرار از قطرات باران بودند به غیر از جین، که سعی داشت با آن مروارید های شفافی که از آسمون بر سرش میباریدن تن آلوده به گناهش را پاک کنه!
با انزجار دستشو روی تنش کشید، تا از شر سنگینی آن لمس ها بر روی پوستش خلاصش شود اما حس میکرد هنوز دستان قدرتمند آن مَرد در عین ناراضیتیش بدنش رو با بی شرمی لمس میکند...
راه گلویش با یادآوری لحظاتی قبل بسته شد و نفسش جایی میان ریه هایش حبس شد...
با درد چنگی به پیراهنش زد و دهانش به دنبال اندکی هوا باز بسته شد.پیدرپی ضربهی هایی به قفسهی سینهاش زد و نگاه دردمندش رو از خیابون پُر هیاهوی مقابلش گرفت...
دیگه توان ادامه دادن نداشت، شاید زمان مرگش فرا رسیده بود!روی پاهای ناتوانش ایستاد و بدون توجه به آدم های اطراف به سمت پل رودخانهی هان قدم برداشت.
مکانی سرشار از آرامش برای پایان زندگی...بعد از طی کردن مسافت طولانی به پل رسید، قدم های خستهاش به سمت نرده ها کشیده شد.
در حالی که دست هاشو در جیب ژاکتش پنهان کرده بود با چشم های قهوهای رنگش به حرکات ریز امواج رودخانه خیره شد که توسط برخورد قطرات باران با سطح آب ایجاد شده بودن.در آن زمان تموم احساسات منفی در آغوشش گرفته بودن تا دلیلی باشند برای تموم کردن زندگیش.
به آرومی از نردهی مقابلش بالا رفت و روی آن نشست.
در مقابل تموم دلایلش برای مرگ، ترسی در اعماق قلبش ریشه دَواند که باعث شد با قدرت نرده های خیس و لغزنده را در دستش بگیرد....
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...