نمیدونست چند ساعت خوابیده بود اما وقتی چشم هاشو باز کرد همه جا تاریک بود و به تنهایی درون آن اتاق منفور بود.
هیچ خبری از آن دکتر جوان یا مادرش نبود، حالا مثل همیشه تک و تنها بود بدون وجود هیچ شخصی...هنوز سرش سنگین بود و درد خفیفی رو حس میکرد، نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده، حتی نمیدونست اون حرف هایی کشیده بود واقعیت داشتن یا نه!
گیج شده بود و حس میکرد تمام اتفاقاتی که براش افتاده چیزی جز خواب نیستن.تمام اون تصاویر و خواب های عجیب غریب، جین رو میترسوند...
اینکه هیچ خاطره ای از بچگیش به یاد نداشت عذابش میداد، نمیتونست تشخیص بده چه چیزی واقعیت داره و کدوم یک از این اتفاق ها چیزی جز یه خیال نبوده!به آرومی روی تخت نشست و با درموندگی زانو هاشو در آغوش گرفت و سرشو روی آن گذاشت.
در آن لحظه احساسات مختلفی رو داشت تجربه میکرد، نیاز داشت کسی کنارش باشه و تمام حقیقت های زندگیش رو بهش بگه...پلکی زد و به آسمان شب از درون پنجره خیره شد، غرق آن ستاره های درخشان شده بود، تا زمانی که سنگینی نگاهی رو بر روی خودش حس کرد.
ترسیده سرشو چرخوند که نگاهش با نگاه دریایی پسرک تلقی پیدا کرد.
او اینجا بود، دقیقا کنارش با همون نگاه مدهوش کنندهبا لحنی غمگین زمزمه کرد:
- بالاخره اومدی
لبخندی زد و دستشو نواز وار بر روی صورت جین کشید.
- ببخشید جینا
همهی در ها به سمتم بسته شد بودنگاهشو از پسرک گرفت و با دلخوری گفت:
- مهم نیست دیگه بهت نیازی ندارم
با دست به اتاقی که درونش بود اشاره کرد و ادامه داد:
- همین الانش هم فکر میکنن دیوونه شدم بخاطر توی عوضی
در پایان حرفش از گوشه چشم به پسرک نگاه کرد، وقتی سکوت وی رو دید با حرص ضربه ای به سینهی او زد و فریاد کشید:
- کجا غیب شدی یهو ها؟
همهی اینا تقصیر توعه، پس تن لشتو جمع کن و برو بهشون بگو من دیوونه نشدمدیدن جین در این وضعیت قلبش رو به درد می اورد اما کاری از دستش بر نمی اومد...
در نهایت تنها چیزی که تونست به زبان بیاره، بیان ناتوانیش بود.- نمی تونم
طلبکارنه پرسید:
- یعنی چی نمیتونی؟
با چشمانی که رنگ غم درونشون پیدا بود به جین خیره شد و زمزمه کرد:
- من فقط ساختهی ذهن خودتم جین
هیچکس جز تو نمی تونه منو ببینههمین حرف کافی بود تا فرو بریزه و چیزی جز خاکستر از جین باقی نمونه...
پس تمام اون حرف های دکتر واقعیت داشت، چطور ممکنه؟!
اون همه خاطره و احساساتی که تجریه کرده بود، یعنی همشون چیزی جز توهم نبودن!
نمی تونست باور کنه، اصلا چنین چیزی امکان نداشت...
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...