با احساس دردی در سرش چشم هاشو به آرومی باز کرد و کشوقوسی به بدن کوفتهاش داد.
به آرومی روی تخت نشست، گیجشده چندباری پلک زد و نگاهی به اطرافش انداخت، درون اتاق کوچک و دلگیر خودش بود!پرتوی نور خورشید با بازیگوشی از لابهلای پرده ها به داخل اتاق تابیده بود که این نشون دهندهی آغاز روزی جدید بود و این پسر رو گیج میکرد.
آخرین چیزی که از دیشب به یاد داشت این بود که بی هوش در آغوش آن پسر افتاد!سرگردون دستی به پیشونی دردناکش کشید و سعی کرد چیزی به یاد بیاره اما تنها چیزی که در ذهنش تداعی میشد تصویر پسرک مو آبی بود..
با گُرختگی از روی تخت بلند شد که با گیج رفتن سرش دستشو به دیوار گرفت، کلافه فحشی زیر لب به وضعیتش داد و از اتاقش خارج شد.
وارد دستشویی شد و مقابل صورتشویی ایستاد، با مکث کوتاهی شیر آب رو باز کرد و مشتی آب به صورتش پاچید.
نگاهش به تصویر خودش در آینه افتاد، قطره های آب به آرومی روی صورت رنگ پریدهاش میلغزیدند و صحنهی ترحم برانگیزی رو به وجود می آوردند.با کمی دقت متوجه رد کمرنگی از کبودی بر روی گونهاش شد، با سر انگشتانش سطح پوستش رو لمس کرد که از درد صورتش جمع شد، متعجب کمی فکر کرد اما به خاطر نداشت که چگونه صورتش آسیب دیده است.
کلافه شیر آب رو بست و از آنجا خارج شد، قدمی به سمت اتاقش برداشت که صدایی از آشپزخونه نظرشو جلب کرد...
ترسیده سرجاش ایستاد و نگاهشو به آن سمت دوخت.با قدم هایی نامطمئن به سمت آشپزخونه رفت، سعی میکرد در آرام ترین حالت ممکن قدم بردارد، بدون ایجاد ذرهای صدا...
با رسیدن به ورودی آشپزخونه نگاهش به پسری افتاد که دیشب جونشو نجات داده بود.گیجشده از بودن آن پسر در خانهاش، اخمی کرد و شاکی پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
پسر با شنیدن صدای خشدار جین لبخندی زد و به سمتش چرخید و نگاه مهربانش رو به او دوخت:
- نگرانت بودم، وقتی آوردمت خونه حال خوبی نداشتی
پس تصمیم گرفتم بمونم تا مراقبت باشماخم های روی صورتش غلیظ تر شدن و لحنش تند تر از قبل:
- گمشو بیرون از خونهی من
من به مراقبت کسی نیاز ندارمپسر با لبخندی که به لب داشت تُست های مربا خورده رو مقابل جین گرفت و گفت:
- وقتی مطمئن بشم حالت خوبه میرم.
جین متعجب از برخورد آرام پسر چینی به بینیش داد و نگاه بدی بهش انداخت.
- دیوونهای چیزی هستی؟
چرا گیر دادی به من و زندگیمناگهان سایهی غم بر چهرهی پسر نشست و لبخندش از بین رفت.
- تو منو یاد کسی میندازی که زمانی برام خیلی ارزشمند بود اما از دستش دادم اونم وقتی که بهم نیاز داشت...
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...