دوباره همانجا بود!
تنها در مکانی مِهآلود، اینبار سرمایی را حس میکرد که تا مغز و استخوانش را میسوزاند...
باز هم سنگینی نگاه هایی را بر روی خودش حس میکرد.بازو هایش را در آغوش گرفت و هراسان نگاهی به اطراف انداخت، خبری از هیچ موجود زندهای نبود...
اما سنگینی نگاه ها به قدری بود که پوستش را میسوزاند.تند تند پلک زد و دور خودش چرخید، حالا فریاد های ناواضحی به گوشش میرسیدند.
حس ترس مانند درختی تنومند در جانش ریشه میدَواند...با نشستن دستی بر روی شانهاش، وحشتزده شروع به دوییدن کرد.
حالا صدای قدم های محکمی را پشت سرش میشنید که به دنبالش می آید...
میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد، اما صدایش در گلویش خفه شده بود.
تنها آوای نامعلومی از بین لبانش خارج میشد...!همونطور که میدویید نگاهش به قامت بلند بالایی افتاد که در فاصلهای نزدیک ازش ایستاده بود.
بیاراده به سمتش رفت، هر قدمی که برمیداشت و به او نزدیک میشد، چهرهای آن فرد برایش واضح تر میشد.خودش بود!
همان پسرک اقیانوسی، نجات دهندش.
به او پناه برد و خودش را در آغوش پسرک رها کرد.
دستانش مانند سِپری دور جین پیچیدند تا آسیبی نبیند...حالا صدا های عجیبوغریبی که میشنید، بلندتر شده بودن، به گونهای که حس میکرد هر لحظه ممکنه است مغزش از فشار آن صدا ها خونریزی کند...
دستش را روی گوشش قرار داد و از اعماق وجودش به سختی فریاد زد:- خفه شید!!!!
در همان لحظه شخصی اسمش را صدا که باعث شد همه جا برایش تیرهوتاریک شود.
با سیلی محکمی که بر گونهاش خورد، ترسیده چشمانش رو باز کرد.
حالا میتوانست چهرهی نگران وی رو در مقابلش ببیند.- سوکجینا، خوبی؟
دستشو نوازشوار بر روی گونهای سرخ شدهی جین کشید و با نگرانی زمزمه کرد:
- حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
درحالی که به سختی نفس میکشید، با ضعفی در بدنش حس میکرد سری تکون داد.
- کابوس میدیدی؟!
با شنیدن کلمهی کابوس تمام صحنه های خوابش از مقابل چشمانش گذشت...
ناخودآگاه تکونی در جایش خورد و در خودش جمع شد.- آره
وی که عکسالعمل پسر رو دید، بیاختیار به او نزدیک شد و تن لرزانش رو در آغوش گرفت.
جین که در آن لحظه به یک آغوش اَمن نیاز داشت، خودش رو در بین بازو های پسر جمع کرد و سرشو به سینهی او فشرد و چشمانش رو بست.دستشو به آرامی بر پشت جین کشید و زیر لب گفت:
- تموم شد!
هر چی که بود، تموم شد.
من الان کنارتم، دیگه جای نگرانی نیست، من پیشتم جینا...
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...