بعد از اینکه به خونه رسیدن، با کمک پسرک به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.نگاهی به صورت رنگ پریدهی جین انداخت و تیشرت و شلواری رو بر روی تخت گذاشت.
به آرومی گفت:- تا تو لباس هاتو عوض کنی منم میرم برات یه نوشیدنی گرم درست کنم
سری تکان داد که وی با لبخند از اتاق خارج شد.
به محض رفتن پسرک چشم هاشو بست و سرشو میون دستانش گرفت، حس میکرد چیزی در این بین درست نیست.خواب عجیبی که قبلا دیده بود و شنیدن این صدای آشنا، باعث شده بود که گیج بشه!
هر چقدر به گذشته فکر میکرد، نمیتونست خاطرهی درستی رو به یاد بیاره، در اعماق ذهنش فقط خاطرات محوی وجود داشتن که نمیدونست واقعیت دارن یا ساختهی ذهن خودش هستن...انگار قسمتی از خاطراتش رو فراموش کرده بود!
هر چقدر فکر میکرد، بیشتر متوجهی نبود هیچ ردی از گذشتهاش میشد.
لعنتی به خودش فرستاد و از روی تخت بلند، به دنبال موبایلش چشمانش رو در اتاق چرخوند.با دیدن موبایلش که روی میز کنار تخته، به آن سمت خیز برداشت.
به سرعت شماره مادرش رو گرفت، بعد از چند بوق صدای گرم مینجی در گوشش پیچید.- سلام پسرم...
چیزی شد؟بزاقش رو به سختی فرو فرستاد و زمزمهوار گفت:
- نه، فقط یه سوال میخواستم بپرسم ازت
- جانم پسرم
تا خواست سوالی که ذهنشو درگیر کرده رو بپرسه، پسرک وارد اتاق شد.
با لبخندی که به لب داشت در چند قدمی جین ایستاد و لیوان شیرداغ رو به سمتش گرفت.
با دیدن تلفنی صحبت کردن جین، مُردد نگاهی بهش انداخت و به آرومی زمزمه کرد:- تا گرمه بخور!
گیج شده پلکی زد و لیوان رو از دست وی گرفت.
زیر لب گفت:- ممنون
- کسی پیشته؟!
با سوال مادرش، نگاهشو به پسر مقابلش دوخت.
- آره
-کی؟؟؟
صدای مادرش رنگی از نگرانی داشت.
با دیدن لرزیدن صدای مینجی، از خیر پرسیدن سوالش گذشت و در جوابش به آرومی گفت:- بعدا بهت زنگ میزنم
تماس رو قطع کرد و روی تخت نشست، به هیچوجه دلش نمیخواست دوباره باعث نگرانی مادرش بشه.
پس تصمیم گرفت بدون اینکه سوالی بپرسه فقط به مکالمشون پایان بده...
اینجوری برای هر جفتشون بهتر بود!همونطور که نگاهش به پیچوتاب های بخار نوشیدنی بود، لیوان رو بین دستانش فشرد.
لمس دیواره های گرم لیوان حس خوبی بهش میداد.
کمی از شیر رو نوشید و گفت:
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...