انگار در بین موج هایی از خاطرات گیر کرده بود، هر چقدر بیشتر پیش میرفت، واقعیت هایی براش آشکار میشد که قلبشو به درد می آورد...
چطور تونسته بود اون لحظات رو فراموش کنه و به زندگی عادیش ادامه بده.
نمیتونست باور کنه که انقدر راحت همه چیز رو در پشت سرش رها کرده، درحالی که وی سال ها به انتظارش بوده.با تکان هایی، وحشت زده چشم هاشو باز کرد که نگاهش به چهرهی نگران جونگکوک افتاد.
- هیونگ حالت خوبه؟؟
بدون اینکه پاسخی به پسر بده، نگاهی به اطراف انداخت.
نبودش!
دوباره تنهاش گذاشته بود، حالا چطور باید ابراز دلتنگی میکرد برای دوست قدیمیش...- دنبال کسی میگردی هیونگ؟
نفس عمیقی کشید و سرشو به معنای "نه" تکون داد، حالا که واقعیتو فهمیده بود نمیتونست به کسی چیزی بگه.
نمیخواست دوباره وی رو از دست بده، این بار دیگه نه.نگاهی به جونگکوک انداخت و پرسید:
- مادرم کجاست؟
- حالش خوب نبود، فرستادمش خونه تا استراحت کنه
سری تکون داد و نگاهشو به سقف دوخت، احساس پوچی میکرد...
دوباره گیر افتاده بود توی یه اتاق، مثل گذشته.
سنگینی نگاه های پسر کوچکتر آزارش میداد، انگار تا عمق وجودش رو میدیدن.
با بدخلقی به پسر تشر زد:- نمیخوای بری جونگکوک
دست جین رو در دستش گرفت و با لبخند گفت:
- نه، میخوام این بار کنارت بمونم هیونگ
دیگه تنهات نمیذارم...پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- ولی من تنها نیستم جونگکوک
متعجب نگاهی به چشمان جین انداخت و پرسید:
- یعنی چی هیونگ؟!
نگاهش خیرهاش رو به دیوار مقابل دوخت و به آرومی گقت:
- اون همیشه کنارمه...حتی اگه فراموشش کنم
اخمی کرد و دست جین رو رها کرد، نمیدونست هیونگش دربارهی کی صحبت میکرد اما حس خوبی نداشت.
حسادت وجودش رو در برگرفته بود تا حدی که برعکس حرف چند دقیقه پیشش، جین رو تنها در اتاق رها کرد و رفت.
دوست داشتن یه طرفه بدترین حسی بود که جونگکوک در زندگیش تجربه کرد!
آن هم با دوست داشتن بی احساسی مثل جین.
***یه ماهی از اومدنش به تیمارستان گذشته بود، انقدر دارو مصرف میکرد که بیشتر زمان ها خواب بود، زمانی هم که بیدار بود انقدر ذهنش بهم ریخته بود که نمیتونست حتی وی رو کنار خودش تصور کنه...
با باز شدن در اتاق، نگاهشو از پنجرهی نیمه باز گرفت و به پرستاری دوخت که به سمتش می اومد.
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...