فردای آن شب چیزی در بین دو پسر تغییر کرده بود، جین تسلیم خواستهی وی شد و پسر موآبی دیگر بخشی از زندگی یکنواختش شد...آن پسر برعکس تمام افرادی بود که جین در سراسر زندگیش دیده بود، او سرزنده و امیدوار بود، احساساتی که مدت ها بود در وجود جین رنگ باخته بودن!
شاید وی میتونست او را از منجلابی که درونش گیر کرده بود نجات دهد و تغییری در وجودش ایجاد کند.
سرآغاز این تغییر بیرون آوردن جین از محدودی تنهاییش بود که وی با سختی فراوان توانسته بود پسر رو راضی کند تا باهم به فروشگاه بروند و خرید کنند...درحالی که کلاه سویشرت رو جلو میکشید تا چهرهاش معلوم نباشد اخمی کرد و به همراه وی به سمت فروشگاه نزدیک خانهاش قدم برداشت، در طول مسیر پسرک موآبی سعی در عوض کردن جَو بین خودشان داشت اما جین در سکوت راه می رفت و بی اهمیت به پسر سعی داشت با اضطرابی که درونش بود مبارزه کند تا باعث نشود که همین الان تصمیم به برگشت بگیرد!
بعد از چند روز که به تنهایی گذرونده بود باز بین مردم قرار گرفتن برایش سخت و طاقتفرسا بود، نگاه خیرهی دیگران عذابش میداد...
برای بار چندم به خودش و وی لعنت فرستاد، حالا که توی اون فضای شلوغ قرار گرفته بود از تصمیمش پشیمون بود و قصد داشت دوباره به اتاق کوچک و تاریکش برگردد اما مانع بزرگی مثل وجود پسرک موآبی کنارش نمیگذاشت تا به خانهاش برگردد.وی به آرومی بین قفسه ها میچرخید و وسایل مورد نیاز رو داخل سبد خرید می انداخت و جین هم با سری پایین افتاده پشت سرش راه میرفت...
با استرسی که به جونش افتاده بود دستای لرزانش رو بهم گره زد و زیر چشمی نگاهی به پسرک موآبی انداخت که ایستاده بود و نگاهش میکرد.با انگشت اشارهاش به آرومی کمی از کلاهی سویشرت پسربزرگتر رو بالا داد و نگاه خیرش رو به چشمان لرزان جین دوخت.
- حالت خوبه؟!
میخوای برگردیم خونهقدمی به عقب برداشت و سری به طرفین تکون داد، وی ناراحت از عقبنشینی پسر نگاهی به دستانش انداخت که با عجز به سویشرتش چنگ میزنند.
با ملایمت دست مشت کردهی جین رو در دستش گرفت و گفت:
- من کنارتم، نگران چیزی نباش
نگاهی سرد به پسرک موآبی انداخت و بدون اینکه واکنشی نشون بده صورتشو برگردوند اما حس خوبی در وجودش پیچید، حالا استرسش کمتر شده بود!
گرمای دست پسرک باعث میشد، آروم تر از لحظات قبل باشه و حسی از اطمینان در وجودش بپیچه...وی که منتظر پس زده شدن بود کمی از واکنش بی تفاوت پسر شوکه شد اما خیلی زود لبخندی روی لبش نقش بست، فشار ریزی به دست جین وارد کرد و همراه هم شروع به انتخاب خرید ها کردن...
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...