در آرامش کنار هم نشسته بودن، هیچکدوم حرفی نمیزدن انگار هر دو از سکوتی که بینشون برقرار بود راضی بودن...
جین با چهرهای خونسرد به سریالی که در حال پخش بود نگاه میکرد اما در ذهنش حرفهای پسرک رو با خودش مرور میکرد.او نیازی به هیچکس نداشت، چراکه به تنهایی زندگی کردن عادت کرده بود و همیشه تک و تنها مشکلاتش رو حل میکرد.
وی براش یک تجربهی جدید بود!
بارها آدم هایی وارد زندگیش شده بودن اما جین در هر صورت اجازهی وارد شدن به حریم شخصیش رو به آنها نداده بود.حالا با مقاوتی که سعی داشت در برابر پسرک داشته باشه به او اجازه داد که وارد زندگیش بشه، با وجود تمام شک و تردیدی هایی که نسبت به آن پسرک عجیب غریب داشت.
در اعماق قلبش حس آشنایی نسبت به او داشت...
شاید در زندگی قبلی هم دیگر رو ملاقات کرده بودن!
این فرضیه ای بود که جین خودشو با اون توجیح میکرد.با قرار گرفتن ظرفی در مقابلش، پلکی زد و نگاهش رو به بشقاب پر از چیپس دوخت.
- بخور سرگرم میشی
برخلاف همیشه ظرف رو از دست پسرک گرفت و بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کرد، توجه وی برایش در عین عجیب بودن لذتبخش بود، حسی که بهش میداد مثل داشتن یک خانواده بود!
نگاه کوتاهی به پسر انداخت و که با دقت مشغول دیدن سریال بود.
بعد از گذشت دقایقی خستگی به سراغش آمد، سر سنگین شدهاش رو به مبل تکیه داد و چشمانش رو بست.
دلش میخواست همانجا روی مبل بخوابد اما وی مانعش شد....- سوکجینا، اگه میخوای برو توی اتاق استراحت کن
با لجبازی که در وجودش شکل گرفته بود، گفت:
- دلم میخواد همینجا بخوابم!
لبخندی از لحن جین روی لب هاش شکل گرفت.
بنظرش وقت هایی که مثل بچه ها باهاش لج میکنه زیادی شیرین میشه...
با ملایمت زمزمه کرد:- باشه هرجور راحتی
ثانیهای از حرفش نگذشته بود که دستشو روی موهای جین کشید و با شک و تردید گفت:
- قرص خوابآور میخوری؟
چشمانش به سرعت باز شدن و نگاهش با تعجب روی چهرهی پسرک نشست.
- تو از کجا متوجه شدی؟
- قوطی قرص هات روی میز بود
همونطور که چهرهاش درهم شده بود، لعنتی به بیحواسی خودش فرستاد.
- چرا اون قرص هارو میخوری؟!
با سوال وی چشمانش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- قبلا پیش یه روانپزشک میرفتم، از اون موقع دارو مصرف میکنم
دستی بین موهایش کشید و ادامه داد:
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...