از شوکی که بهش وارد شده بود بی حرکت مونده بود و فقط تماشا میکرد که چگونه پسرک با حواسپرتی به دنبال جعبهی کمک های اولیه میگردد.تموم این اتفاقات برای جین تازگی داشت، او زندگی تکراری و آرامی داشت اما با اومدن پسرک موآبی همه چیز درحال تغییر بود و این حس ناامنی رو برای جین ایجاد میکرد که همیشه سعی میکرد در روابطش محتاطانه عمل کند...
احساس ضعف میکرد، چیزی در درونش آزارش میداد، چراکه خودش رو به هیچوجه لایق زندگی بهتر نمیدونست، نباید چیزی تغییر میکرد!
باید همه چیز همینقدر مضخرف باقی می موند.با نشستن تهیونگ دست از فکر کردن برداشت و نگاهشو به او دوخت که با ملایمت زخمش رو پانسمان میکرد.
بعد از بستن دست زخمی جین با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت:
- متاسفم سوکجین
جین نمیدونست در آن زمان چی باید بگه، پسرک تقصیری در این ماجرا نداشت اما داشت معذرت خواهی میکرد، این موضوع میتونست به اندازهی کافی براش آزار دهنده باشه...
وی که سکوت جین رو دید دستشو گرفت و شروع به نوازش کرد.
- درد میکنه؟!
جین به آرومی سری به نشونهی نه تکون داد و دستشو عقب کشید.
- بهت گفتم بهم دست نزن
پسر با لبخند نگاهی به چهرهی اخموی مقابلش کرد و گفت:
- اوه ببخشید فراموش کردم
جین نگاه بدی به پسرک انداخت و از روی زمین بلند شد و به سمت اتاق خوابش رفت.
- برو!
میخوام استراحت کنموارد اتاق خوابش شد و خودشو روی تخت رها کرد...
پلک هاش با خستگی روی هم افتادن، اما ذهنش مانند همیشه شروع کرد به مرور اتفاقات گذشته.
از زمانی که به یاد داشت فردی تنها بود، بعد از مرگ برادر بزرگترش در تصادف، دیگه دوستی نداشت تا باهاش بازی کند و تنها تر از قبل شد.او بچهای گوشهگیر بود که هیچ تمایلی به همراهی دیگران نداشت، همین موضع باعث شده بود تا این زمان بدون نیاز به فردی زندگی کنه.
اما ناگهان پسرک عجیب غریبی که به تازگی با او آشنا شده بود، قصد داشت بخشی از زندگی یکنواختش بشه...کلافه از افکارش غلتی زد و سرشو به بالش فشرد، دلش میخواست که مغزش رو از داخل جمجمهاش بیرون بیاره، تا شاید لحظهای هم شده بدون فکروخیال بخوابه.
زمانی نگذشته بود که کلافه روی تخت نشست و از کشوی میز قوطی قرص های خوابآورش بیرون آورد و بدون آب یکی از قرص هارو خورد.
روی تخت دراز کشید و مانند کودکی بی پناه در خودش جمع شد و چشماشو بست.
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...