چند روزی گذشته بود اما خبری از پسرک موآبی نبود، جین بدون اینکه خودش متوجه باشه از نبود پسر کلافه و پریشون بود!در این چند روز به تنهایی در خونه میچرخید و دائماً نگاهاش به دَر بود، به انتظار پسرکی با چشمانی آبی که وجودش سرشار از آرامش و امنیت بود...
مثل هر روز روی مبل نشست و دستشو زیر چونهاش قرار داد و نگاه منتظرش رو به دَر خونه دوخت ، به ندرت پلک میزد تا زمانی رو برای نگاه کردن از دست ندهد.
نمیدوست چه چیزی در وجودش به بودن آن پسر احتیاج داشت اما احساساتشو سرکوب میکرد و خودش رو با دلایلی مسخره توجیح میکرد، به خیال خودش فقط بخاطر برخورد آخرشون که وی ناراحت شده بود عذابوجدان داشت.
میخواست دوباره پسر رو ببینه تا ازش بابت رفتارش عذرخواهی کنه، اما پسرک آنقدر که اصرار داشت تا در کنارش باشه چند روزی بدون اطلاع غیبش شده بود!
و این موضوع در عین ناباوری جین همیشه بی تفاوت رو غمگین میساخت.با حس سوزش چشمانش پلک طولانی زد و کف دستاشو روی صورتش قرار داد.
زیرلب با خودش گفت:- امیدوارم مُرده باشی عوضی
سرشو بالا گرفت و به سقف سفید رنگ خیره شد، در ذهنش تمام صحنه هایی که پسرک موآبی در آن هنرنمایی کرده بود رو، مرور کرد.
حالا حسی دورنش فریاد میزد که کاش اتفاق بدی برای پسر نیافتاده باشد.کلافه از فکر و خیال های درون ذهنش، نگاهش رو از سقف گرفت و به دستان خودش خیره شد، به آرامی رگ های دستشو لمس کرد.
دست ها بخشی از بدن بودن که جین همیشه توجه بسیاری به آنها میکرد!بنظرش وی هم دستان زیبایی داشت، کشیده و استخوانی...
رگ های دست او با بی رحمی خودشون به رخ میکشیدن و زیبایی پسرک موآبی رو دو چندان میکردن.جین بارها در دلش خواستار لمس آن دستان بود اما تصور میکرد ممکن است جای آن لمس ها، ردی از احساسات رو به جا بگذارد!
پوزخندی به افکار ناخواستهاش زد و با غم چشمانش رو بست، در همان لحظه که خونه غرق سکوت شده بود زنگ دَر به صدا درآمد.
قلبش به کندی تپید و چشمان لرزانش روی دَر خونه نشست.بدون اینکه دست خودش باشه با عجله از روی مبل بلند شد و به آن سمت دوید و با شتاب دَر رو باز کرد.
اما بجای پسری که انتظارش رو میکشد، جونگکوک مقابلش ایستاده بود.بی حوصله کنار رفت و با چشم به پسر اشاره کرد تا بیاد داخل، جونگکوک مُردد وارد خونه شد و پشت سر جین به سمت سالن پذیرایی رفت.
هر دو روی مبل نشستن و بهم خیره شدن، جین مثل همیشه در سکوت فقط نگاه میکرد تا جونگکوک شروع به صحبت کند.پسر کوچکتر معذب لبخندی زد که دندون های خرگوشیش نمایان شد.
نگاهی با چهرهی جین انداخت و به آرومی گفت:
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...