از ماجرای آن روز، مدتی گذشته بود اما در تموم این مدت وی با سماجت هر روز به خونهی جین می اومد تا شاید پسر کوتاه بیاد و ارتباط دوستانهای بینشون شکل بگیرد.در مقابل تموم خواسته های صمیمانهی پسرک، جین همش به او بی محلی میکرد ونادیدهاش میگرفت.
اما امروز برعکس روزهای دیگه صبر جین لبریز شده بود و قصد داشت برخوردی جدی با پسرک بکند.
دیگه حوصله مسخره بازی های وی رو نداشت!
با پیچیدن صدای زنگ اخمی کرد و به سمت دَر قدم برداشت.با شتاب دَر خونه رو باز کرد و تا خواست فریادی بر سر پسرک بکشد، نگاهش به گل هایی افتاد که در دستان وی بود، گل هایی ظریف به رنگ آبی!
ناخودآگاه دستانش جلو بُرد و شاخه های گل رو از دستان پسر گرفت، با مکث کوتاهی گل هارو مقابل بینیاش قرار داد و بویید.
عطر شیرین اما ناآشنایی در وجودش پیچید...وی که درحال تماشای جین بود لبخندی به عکسالعملش زد و همراه او وارد خانه شد، همونطور که به سمت سالن پذیرایی میرفتن نگاهی به اطراف انداخت که به طرز عجیبی بهم ریخته بود.
متعجب وسط آن شلوغی ایستاد و گفت:- اینجا چه خبره؟
چرا همه چیز انقدر بهم ریخته استجین که هنوز مست عطر آن گل عجیبغریب بود، با سوال پسرک اَبرو هاش بهم نزدیک شدند.
- اصلا تو اینجا چیکار داری؟!
برای چی باز اومدی خونهی منبی تفاوت شانهای بالا انداخت و بدون اینکه پاسخی به جین بده به سمت مبل رفت و دونه دونه لباس های ریخته شده بر روی آنن رو جمع کرد.
جین کلافه از کارای پسر گل هارو روی میز رها کرد و با نگاهی خیره به پسرک روی مبل نشست و زانو هاشو طبق معمول بغل کرد.به خوبی میتونست سنگینی نگاه جین رو، روی خودش حس کنه اما بی توجه به او کارشو ادامه میداد...
دقایقی بعد در حالی که همه چیز رو مرتب کرده بود کنار مبل جین روی زمین نشست.عرق روی پیشونیشو پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- اگه همیشه دورت اینجوری بهم ریخته و شلوغ باشه احساس بدی پیدا میکنی...
سعی کن همیشه مرتب باشی!جین بی تفاوت به حرف پسر پلکی زد و نگاهشو به گل های آبی رنگ روبهروش دوخت.
- چرا اون گل هارو برام آوردی
وی با لبخند نگاهی به گل های ظریف مقابلش انداخت و همون طور که به سمت آنها خم میشد گفت:
- قشنگن نه؟ اسمش فراموشکاره
همونطور که به آرومی گلبرگ های آبی رنگش رو نوازش میکرد ادامه داد:
- یه افسانهی آلمانی دربارهی این گل هست، دوست داری برات تعریف کنم؟
نگاه منتظرش رو به جین دوخت که پسر با کنجکاوی سری تکان داد و بهش خیره شد.
YOU ARE READING
𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧
Romance𝗺𝘆 𝗯𝗹𝘂𝗲 | کامل شده" آبی من " زندگیِ من همیشه پُر از مشکلات و سختی بود، تا وقتی که تو پیدات شد! همه چیز با وجود تو تغییر کرد، حتی من... با تو یاد گرفتم چطوری زندگی کنم، چطور به فردا امیدوار باشم. ولی انگار ما از...