part 11

186 55 14
                                    


صدا های ناواضحی رو میشنید اما نمی‌تونست چشم هاشو باز کنه، بدنش بی‌حس بود، نمی‌تونست تکون بخوره.
افکارش با بهم‌ریختگی در ذهنش پراکنده بودن، گیج بود انگار در رویایی شناور بود!

به سختی پلک هاشو از هم فاصله داد و نگاهی به اتاقی که داخلش بود انداخت، دیوار های سفید و بی‌روح، تخت هایی خالی از افراد...
همه جا، خالی و بی‌روح بود مانند خودش.

خواست روی تخت بشینه که نتونست، نگاهی به دستان بسته‌ شده به تختش انداخت و با حرص به دَر اتاق خیره شد.
نمیدونست کجاس و چرا اینجوری به تخت بستنش، اما حس خوبی به این اتفاقات نداشت.

میخواست درخواست کمک کنه اما انگار کسی نبود تا به کمکش بیاد.
صدایشو بلند کرد و فریاد زد:

- کسی اینجا هست؟؟؟
یکی بیاد دست های منو باز کنه

تکون شدیدی به دست های بسته شده‌اش داد که سوزش خفیفی رو در کچ دستش حس کرد.
دوباره فریاد زد:

- هییییی
کسی اینجا هست؟!

گلوش از فریاد های دلخراشی که کشیده بود به درد اومد
نفسشو لرزون رها کرد و زیرلب گفت:

- وی کجایی

با حرص دست هاشو کشید که پوستش از کشیده شدن طناب ها سرخ شد.

- الان که باید کنارم باشی تا کمکم کنی کجایی

نگاهشو به پنجره‌ی اتاق دوخت که با پرده های سفیدی پوشیده شده بود.
با غم زمزمه کرد:

- ازت متنفرم!

همون‌طور که دست از تقلا کردن برداشته بود دَر اتاق باز شد.
به سرعت نگاهش به آن سمت کشیده شد، مادرش و مَرد نسبتا جوانی‌ با تعلل وارد اتاق شدن.
بی‌طاقت خودشو جلو کشید و پرسید:

- من چرا اینجام؟
برای چی دستام بسته‌اس

با سوال جین، مین‌جی با ناراحتی دستشو مقابل دهنش قرار داد و گوشه‌ای ایستاد، اما آن مرد جوان به او نزدیک شد و با خوش‌رویی گفت:

- معذرت میخوام اگه حس بدی پیدا کردی.
اما مجبور بودیم

به آرومی دستان جین رو باز کرد و با لبخند نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌اش کرد.

- حالت خوبه؟ سرت درد نمیکنه؟

مچ دست هاشو به آرومی لمس کرد و سری به طرفین تکون داد.

- کسی رو جز من و مادرت توی اتاق میبینی؟!

بدون تعلل پاسخ داد:

- نه

با لبخندی از روی رضایت سری تکون داد و دستشو‌ به سمت جین گرفت.

- من کیم نامجونم، روان‌پزشک تیمارستان شاد

بدون توجه به دستی که مقابلش دراز شده بود، نگاه متعجبش رو به مادرش دوخت.

𝐦𝐲 𝐛𝐥𝐮𝐞 | 𝐭𝐚𝐞𝐣𝐢𝐧Where stories live. Discover now