هری: حالت خوبه؟لویی چشمهاش رو باز کرد و با هری که فاصله ی چندانی باهاش نداشت چشم تو چشم شد.
لویی: فاک..
هری نگران نگاهش می کرد. به لویی نزدیک شد و دستهاش رو دور گردنش پیچید.
هری: خوب به نظر نمیرسی...میخوای دربارش حرف بزنیم؟
لویی میخواست حرف بزنه میخواست همه چیز رو به هری بگه میخواست داد بزنه میخواست خالی بشه ولی میترسید. لویی میترسید همه چیز رو خراب کنه. حق هری نبود که اینطوری بشه حق هیچکس نبود.
لویی: میشه حرف بزنیم؟
هری لبخند کوتاهی زد و کنار لویی نشست. به در تکیه داده بودن و به هم خیره شده بودن.
لویی: هری...نمیدونم چطوری شروع کنم...وقتی برای اولین بار هم رو دیدیم چه حسی داشتی؟
هری به سقف خیره شد. حس گرمی وجودش رو پر کرد و دستش رو برای گرفتن دست لویی دراز کرد.
هری: جادویی بود. پیدا کردن آدمی که همه ی عمرم دنبالش میگشتم. همیشه یه جای خالی توی قلبم بود که هیچ جوره پر نمیشد. توی بدترین لحظه ها توی بهترین لحظه ها همیشه انگار یه چیزی گم شده بود. ولی الان پیدا شده. من پر شدن قلبمو حس کردم وقتی دیدمت لو. شاید همیشه کنار هم نباشیم ولی حتی تصور کردنت کنارم توی هر شرایطی بهم آرامش میده. میدونم خیلی وقت نشده که پیدات کردم ولی باور کن تو همین مدت کم کلی زیر و رو شدم. تو چطور؟ تو چه حسی داشتی؟
لویی گرمی اشک رو توی چشمهاش حس می کرد. هری رسما اونو به عنوان شریک زندگیش قبول کرده بود. هری وابستش شده بود. اونها فقط سه روز بود که همدیگه رو دیده بودن و هری انگار هزار سال عاشقش بود.
لویی: خب...درباره ی همین میخواستم باهات حرف بزنم. هری من..نمیدونم چطور بگمش.
هری: توصیفش سخته. لحظه ی بزرگیه توی زندگی هرکس اگه نمیتونی توصیفش کنی اشکال نداره من میفهمم چه حسی داشتی.
ذهن لویی پر از فریاد بود: نه تو نمیدونی هری تو هیچی نمیدونی
لویی: اینطور نیست. هری چیزایی که تو توصیف کردی خیلی قشنگ بود ولی مسئله همینه من هیچکدومشون رو حس نکردم. من هیچی حس نکردم.
هری خندید.
هری: لویی...منظورت چیه؟ شوکه شده بودی؟
لویی: نه. یعنی آره. ولی نه اونجوری. هری من هیچ جادویی حس نکردم. هیچ پر شدنی من هیچی حس نکردم. منم اون حس خالی بودن رو دارم هری توی قلبم و نکته همینه من هنوز دارمش.
هری دست لویی رو تقریبا رها کرد. لبخند دوست داشتنیش از بین رفته بود و با چشمهای گنگ و خیس به لویی نگاه می کرد. لویی هیچوقت خودش رو نمی بخشید میدونست نمیبخشه. ولی باید انجامش می داد. نمیتونست تا ابد نگهش داره. شاید هری کمکش می کرد. شاید هری هم بهش می گفت احساسش دروغ بوده و اونم نسبت به لویی حسی نداره و فقط به خاطر مادرش این حرف هارو زده یا برای اینکه لویی رو ناراحت نکنه.
هری: ولی من دوستت دارم لو.
بغض صداش رو می لرزوند. دست لویی رو گرفت و روی قلبش گذاشت.
هری: قلبم وقتی نزدیک توعه تند تر میتپه. من و تو سولمیتیم ما برای هم آفریده شدیم. لویی اگه من دوستت دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی.
لویی تپش قلب هری رو حس می کرد. بلند و سریع میتپید. مادرش وقتی بچه بود بهش گفته بود قلبش نزدیک پدرش مطمعن تر میتپه و لویی میتونست حس کنه تپش قلب هری همونطوریه که مادرش توصیف می کرد. دست هری رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت.
لویی: هری من متاسفم. تو دوست داشتنی ترین پسری هستی که توی زندگیم دیدم. فقط قلب من اونطوری که تو میگی نمیزنه. میبینی؟ من متاسفم هری لطفا گریه نکن. خواهش میکنم این داره منو میکشه.
هری سرش رو روی شانه ی لویی گذاشت. اشکهاش دست خودش نبود. چند دقیقه ای توی همون حالت موندن. هری سرش رو برداشت و لویی اشکهارو از صورتش پاک کرد.
لویی: ببخش منو هری. فقط نمیتونستم تا ابد توی خودم نگهش دارم.
هری: حالا...حالا باید چیکار کنیم؟
اشکهاش بند اومده بودن و صداش گرفته بود. حالا باید چیکار می کردن؟ اصلا کاری از دستشون بر میومد؟
لویی: من رفتم پیش یه کولی..اون بهم گفت تو سولمیتمی ولی یه چیزی درست نیست تو هم حسش می کنی درست؟
هری: من...من دوستت دارم لویی تو سولمیت منی من اینو حس میکنم.
جلوی خودش رو گرفته بود تا دوباره گریه نکنه. لویی پر از عذاب وجدان شده بود.
هری: این غیر ممکنه. ما جادو شدیم. جادو اشتباه نمیکنه مرلین اشتباه نمیکنه. مرلین هیچوقت اشتباه نکرده ما هزار ساله داریم با سولمیت هامون پیوند میخوریم. امکان نداره اشتباه شده باشه.
لویی: کولی هم همینارو گفت. شاید تقصیر منه شاید من مشکل دارم.
هری بی صدا نگاهش می کرد. از جا بلند شد.
هری: فردا با هم میریم پیش کولی. یا اگه یه جادوگر اصیل پیدا کردیم میریم پیش اون. اونا میدونن مشکل از کیه. فردا درستش میکنیم با هم.
دست لویی رو گرفت و بلندش کرد.
هری: خب فکر نکنم دیگه بخوایم امشب بمونم.
لویی: میخوای تا خونه باهات بیام؟
هری: نه. خودم میرم. باید یواشکی برم اگه جوانا ببینتم برات دردسر میشه.
هری راست می گفت. این چند روز براش جهنم بوده. نمیتونست به جوانا توضیح بده چیشده. هری روی پنجه هاش بلند شد و گونه ی لویی رو بوسید. لویی میدونست این برای این بود که احساس بهتری داشته باشه ولی فقط عذاب وجدانش رو بیشتر کرد. هری از اتاق بیرون رفت و لویی روی تخت دراز کشید. تختش بوی هری رو می داد. بوی سیب سبز و تازه. احساس بدی داشت نسبت امشب نسبت به فردا. سرش درد می کرد.
به پهلو غلت زد و پتو رو دورش پیچید. سرش داغ بود بدنش یخ زده بود. فقط باید تا فردا صبر می کرد. فردا همه چیز درست می شد. چشمهاش رو بست و به یه خواب عمیق فرو رفت.
--------------------------------------------------------------
هلوووووو
ببخشید این چند وقت واقعا فراموش کرده بودم آپ کنم.امیدوارم لذت ببرین
💚💙بوس بوس💙💚